هدایت شده از ‹ مَحــٰـاءْ ›
چفیه هم نشدیم یکی مارو
رو دوشش بندازه ببره کربلا !(:
هدایت شده از ‹ مَحــٰـاءْ ›
یه دردایی هست نگفتنی . . .
نه که بیانش کنی ها ، حس میکنی اگه بگی
کسی نمیفهمتش ، جمع میشه جمع میشه
یهو به خودت میای و میبینی شدی این شعره
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم میگدازد . . .
یهو میبینی ورد زبونت شده
غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمیگنجد :)!
افـ زِد ڪُمیـلღ
خیلی قشنگه:)♥️
زیارت عاشورا بخونید ؛
بعدش دعای علقمه . .
حالتون خوب میشه واقعا !
افـ زِد ڪُمیـلღ
آقا یه فکری به ذهنم رسید ....
میخوام هرشب به نیابت و هدیه به یکی از این شهدا ، به نیت فرج آقاجانمون ، و به نیت برآورده به خیر شدن حوائج هممون ، تا ۲۵ ام که انشاالله بهتون میگم چه خبره ، زیارت عاشورا و زیارت علقمه رو برا این پنج تا شهید و شهدای دیگه که میگم بهتون ، بخونیم .
هر کدوم دوست دارید که بسم الله .... 🙃
#فور
افـ زِد ڪُمیـلღ
آقا یه فکری به ذهنم رسید .... میخوام هرشب به نیابت و هدیه به یکی از این شهدا ، به نیت فرج آقاجانمو
دوست دارم بعدش بیایید از رحمت ها و برکاتی که بعد این کار تو زندگیتون میاد بگید برام 🙂🦋
به نیابت و هدیه به شهید آقا محمد رضا تورجی زاده 🙂✨🌱
به نیت فرج آقاجانمون 🌧
و به نیت برآورده به خیر شدن تک تک حوائج این دسته جمع و ملتمسین دعا و سلامتی پدر مادرامون
قربة الی الله ..... 🌊
خانواده مجازى
محیطی امن برای افزایش سوادرسانه اعضای خانواده📚 وراهی برای پاسخ به سوالات شما✉️📱
باماهمراه باشید
ارتباط با ادمين:
@adminmajazi1
https://eitaa.com/khanevademajazi
10000000_142857368210102_1373204635180594398_n_320kbps.mp3
8.36M
#مداحیاستودیویی🎧
کیمیا داری خاک و طلا میکنی ....
تو حسینی که معجزه ها میکنی 💔
#اربابِدل
✨﷽✨
♥️ از امام صادق (علیه السلام) پرسیدند که :
چرا کسانی که در آخر الزمان زندگی میکنند رزق و روزیشان تنگ است؟ فرمودند :
به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است.
☜مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی در وصیت خود به فرزندش می گوید :
◈ «اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود ، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش خواهد شد. »
◈ فرزندم تو را سفارش می کنم که نمازت را اول وقت بخوان و از نماز شب تا آن جا که می توانی غفلت نکن.»
◈ برای این که جهت اقامه نماز صبح خواب نمانید، «قبل از خوابیدن» آخرین آیه سوره کهف را بخوانید و حین قرائت آیه، ساعتی که قصد دارید بیدارشوید را در ذهن داشته باشید....
hossien-hame_۲۰۲۳_۰۲_۰۸_۱۳_۵۴_۳۱_۵۶۴.mp3
3.83M
تۆ حســـــین همهـ ا؎
حتۍاونۍڪہتوگناهہ..🌱°
کربلایۍامیر#حسینی🎙
هدایت شده از دلتنگحرمش!:)
<🌿>
-
گویَـندعآشِقانڪِہچِراغِهدایتۍ،
پَـسراهِراستراتـونِشـآنَمبِـدهحسین! シ
《@Moheban_128》
هدایت شده از دلتنگحرمش!:)
آنقدرپاےتومیسوزمخودتخاکمکنے. .
باهمینبیچارگےخیلےهنردارمحسین!(:🌿
《@Moheban_128》
هدایت شده از دلتنگحرمش!:)
202030_362803640.mp3
20.99M
امیرۍحسین. .
اۍواۍاگہدستامونگیرۍحسین. . !
یڪلحظہهمازیادمنمیرۍحسین. .(:💔
#بطلبآقاۍمن..
《@Moheban_128》
و باز هم ساعت رند .....
#کربلای_من 🙃💛
صائب تبریزی میگه که ِ :
ایشاخهگلازدورچهآغوش
گشاییگلرنگیازآنگوشهدستار
ندارد . .
یكذرهوفارابهدوعالمنفروشیم
هرچنددرینعهدخریدارندارد . .
بیحوصلهایراکهبودشیشه
متاعشآنکهبهآتشنفسانکار
ندارد . .
صائببهجگرشعلهزندنالهگرمت
آتشنفسیمثلتوگلزار
ندارد . .💛′✉️′!
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_بیست_و_یکم
ناگهان سکوت کرد...
تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟؟ من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی...
چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن...دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش...
به صورتم زل زد:(ازدواج کردی؟؟ ) سر تکان دادم که نه...
لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت.. هوا زیادی سرد نبود؟؟
ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان:( فکر کردم با هم نامزدین... انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟)
عثمان اخم کرد...اخمی مردانه:(من دانیال نمیشناسم،اما سارا رو چرا...و این ربطی به نامزدی نداره...یادت رفته من یه مسلمونم؟؟ اسلام دینِ تماشا نیست..)
رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد:(اسلام؟؟ کدوم اسلام؟؟ منم قبلا یه مسلمون زاده بودم،مثل تو..ساده و بی اطلاع...اما کجای کاری؟؟ اسلام واقعی چیزیه که داعش داره اجرا میکنه...اسلام اصیله ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه...تو چی میدونی از این دینِ، جز یه مشت چرندیات که عابدهای ترسو تو کله ات فرو کردن...اسلام واقعی یعنی خون و سربریدن..)
صوفی راست میگفت...اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد...
خدا،بزرگترین دروغ بشر برای دلداری به خودش بود.
عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد:(حماقت خودتو دانیال و بقیه دوستانتو گردن اسلام ننداز...اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هرروز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد،رفت به عیادتش.. اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری،الان روبه روی من نشستن... اسلام یعنی،علی(ع) که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،روزه اشو باز نمیکرد..اسلام یعنی حسن(ع) که غذاشو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد...من شیعه نیستم،اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم...تو مسلمونی بلد نیستی، مشکل از اسلامه؟؟)
صوفی با خنده سری تکان داد:(خیلی عقبی آقا.. واسم قصه نگو.. عوضی هایی مثه تو،واسه اسلام افسانه سرایی کردن..تبلیغات میدونی چیه؟؟ دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی محمد و خداش تو گوش منو تو فرو کردن..چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخوون،خیلی چیزا دستت میاد..مخصوصا در مورد حقوق زنان... خدایی که تمام فکر و ذکرش جهنمه به درد من نمیخوره..پیشکش تو و احمقایی مثله تو..)
پدر من هم نوعی داعشی بود...فقط اسمش فرق داشت.. مسلمانان همه شان دیوانه اند...
صوفی به سرعت از جایش بلند شد... چقدر وحشت زده ام کرد؛ صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش...
و من هراسان ایستادم:(صوفی.. خواهش میکنم، نرو.. )
چرا صدایش کردم، مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید...
اما رفت...
✍ ادامه دارد ...
#رمان_مذهبی
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_بیست_و_دوم
دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم...
و صدای عثمان که میگفت:(مراقب باش صبر کن خودم برمیگردونمش..)
اما نمیشد...صوفی مثل من بود..و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد...
چقدر تند گام برمیداشت:(صوفی.. صوفی.. وایستا.. )دستش را کشیدم..
عصبی فریاد زد:(چی میخواین از جون من.. دیگه چیزی ندارم.. نگام کن.. منم و این یه دست لباس..)
دلم به حالش سوخت...مردن دفن شدن در خاک نیست،همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مردی.. صوفی چقدر شبیه من بود..اسلام و خدایش، او را هم به غارت برد..و بیچاره چهل دزده بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم میکشیدند در بدنامی..
(صوفی..وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد، خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد..
منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم.. میبینی؟! عین هم هستیم...هر دو زخم خورده از یک چیز.. فقط بمون، خواهش میکنم..)
چقدر یخ داشت چشمانش:(تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان، مسلمون نیستی؟؟)
سر تکان دادم:( نه.. نیستم..هیچ وقت نبودم..من طوفانِ بدون خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم..)
خندید،بلند...(چقدر مثله دانیال حرف میزنی..خواهرو برادر خوب بلدین با کلمات،آدمو خام کنید..)
راست میگفت، دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت، درست مثله زندگی من و صوفی...
پس واقعا او را دیده بود...
با هم برگشتیم به همان کافه ومیز...
عثمان سرش پایین و فکرش مشغول! این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم.
هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم. و عثمان با تعجب سر بلند کرد...
عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود...پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد: (براتون قهوه میارم..)
نگاهش کردم.صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو. چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت.
صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد:( دوستت داره؟؟) و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند...
(عثمانو میگم.. نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم..)
نگاهش کردم:(خب من دوستشم..) اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم.
صاف نشست و ابرویی بالا انداخته (هه.به دانیال نمیخورد خواهری به سادگی تو داشته باشه...فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا...فقط چون دوستشی؟؟)
او چه میگفت؟؟؟؟؟؟؟
✍ ادامه دارد....
#رمان_مذهبی
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_بیست_و_سوم
با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم؛ نرم و آرام:(اشتباه میکنی..اگرم درست باشه اصلا برام مهم نیست. گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم...خب منتظرم بقیه اشو بشنوم..)
دست به سینه به صندلیش تکیه داد. چند ثانیه ایی نگاهم کردم:(میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از ترکیه بیام اینجا؟؟)
چقدر تماشای باران از پشت شیشه، حسِ ملسی داشت.
(خوب کاری میکنی...هیچ وقت واسه علاقه یِ یه مسلمون ارزش قائل نشو.. عشقشون مثه کرم خاکی،زمین گیرت میکنه.اونا عروس شونو با دوستاشون شریک میشن...عین دانیال که وجودمو با همرزماش تقسیم کرد)
باز دانیال...حریصانه نگاهش کردم (منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم..)
عثمان رسید، با یک سینی قهوه... فنجانهای قهوه ایی رنگ را روی میز چید..من،صوفی و خودش...
کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد...روی صندلی سوم نشست...نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم.
صوفی نفسش عمیق بود:)با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم...تازه تصرفش کرده بودن..به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن...
میدونستم شب خوبی نداریم. چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم!
مراسم شروع شد...رقص و پایکوبی و انواع غذاها...عروس و داماد رو یه مبل دونفره،درست رو خرابه های یه خونه نشستن.عاقد خطبه رو خوند.اما عروس برای گفتنِ بله،یه شرط داشت؛ و اون بریدن سر یه شیعه بود.خیلی ترسیدم.این زن، عروسِ مرگ بود.
یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به علی (ع) توهین کنه. اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد (لبیک یا علی).خونِ همه به جوش اومد.اما من فقط لرزیدم. داماد بلند شد و چاقو رو گذاشت رو گردنش و مثه حیوون سرشو برید😁
همه کف زدن،کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت.نمیتونی حالمو درک کنی... حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت، کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه)
و زیر لب نجوا کرد:( دانیالِ عوضی.. لعنتی..)
سرش را به سمت عثمان چرخاند، عصبی و هیستیریک:(وقتی داشتن سرِ اون پسر رو میبرین،خدات کجا بود؟تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟؟ یا اینجا روبه روت نشسته بود و چایی میخورد؟؟؟ من که فکر میکنم خودش سر اون بدبختو برید..)
صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو هم دیگر می شنیدم.از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم.داغ بود....
نگاهم کرد.پلکهایش را بست...صوفی باید می ماند...و عثمان این را میدانست،پس ترسو وار ساکت ماند..
پیروزیِ پر شکست صوفی،گردنش را سمت من چرخاند:(شب وحشتناکی بود.جهنم واقعی رو تجربه کردیم،من و بقیه دخترا...صدای فریاد و درگیریِ مردها؛از پشت در اتاقها شنیده میشد... نمیفهمی چه حسِ کثیفیه،وقتی با رفتن هر مرد،منتظر بعدی باشی...بین مشتریهای اون شبم،یکیشون آشناترین نامرد زندگیم بود...برادر تو...دانیال!!
✍ ادامه دارد ....
#رمان_مذهبی