eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم... و صدای عثمان که میگفت:(مراقب باش صبر کن خودم برمیگردونمش..) اما نمیشد...صوفی مثل من بود..و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد... چقدر تند گام برمیداشت:(صوفی.. صوفی.. وایستا.. )دستش را کشیدم.. عصبی فریاد زد:(چی میخواین از جون من.. دیگه چیزی ندارم.. نگام کن.. منم و این یه دست لباس..) دلم به حالش سوخت...مردن دفن شدن در خاک نیست،همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مردی.. صوفی چقدر شبیه من بود..اسلام و خدایش، او را هم به غارت برد..و بیچاره چهل دزده بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم میکشیدند در بدنامی.. (صوفی..وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد، خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد.. منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم.. میبینی؟! عین هم هستیم...هر دو زخم خورده از یک چیز.. فقط بمون، خواهش میکنم..) چقدر یخ داشت چشمانش:(تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان، مسلمون نیستی؟؟) سر تکان دادم:( نه.. نیستم..هیچ وقت نبودم..من طوفانِ بدون خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم..) خندید،بلند...(چقدر مثله دانیال حرف میزنی..خواهرو برادر خوب بلدین با کلمات،آدمو خام کنید..) راست میگفت، دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت، درست مثله زندگی من و صوفی... پس واقعا او را دیده بود... با هم برگشتیم به همان کافه ومیز... عثمان سرش پایین و فکرش مشغول! این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم. هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم. و عثمان با تعجب سر بلند کرد... عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود...پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد: (براتون قهوه میارم..) نگاهش کردم.صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو. چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت. صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد:( دوستت داره؟؟) و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند... (عثمانو میگم.. نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم..) نگاهش کردم:(خب من دوستشم..) اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم. صاف نشست و ابرویی بالا انداخته (هه.به دانیال نمیخورد خواهری به سادگی تو داشته باشه...فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا...فقط چون دوستشی؟؟) او چه میگفت؟؟؟؟؟؟؟ ✍ ادامه دارد....
دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم... و صدای عثمان که میگفت:(مراقب باش صبر کن خودم برمیگردونمش..) اما نمیشد...صوفی مثل من بود..و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد... چقدر تند گام برمیداشت:(صوفی.. صوفی.. وایستا.. )دستش را کشیدم.. عصبی فریاد زد:(چی میخواین از جون من.. دیگه چیزی ندارم.. نگام کن.. منم و این یه دست لباس..) دلم به حالش سوخت...مردن دفن شدن در خاک نیست،همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مردی.. صوفی چقدر شبیه من بود..اسلام و خدایش، او را هم به غارت برد..و بیچاره چهل دزده بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم میکشیدند در بدنامی.. (صوفی..وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد، خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد.. منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم.. میبینی؟! عین هم هستیم...هر دو زخم خورده از یک چیز.. فقط بمون، خواهش میکنم..) چقدر یخ داشت چشمانش:(تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان، مسلمون نیستی؟؟) سر تکان دادم:( نه.. نیستم..هیچ وقت نبودم..من طوفانِ بدون خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم..) خندید،بلند...(چقدر مثله دانیال حرف میزنی..خواهرو برادر خوب بلدین با کلمات،آدمو خام کنید..) راست میگفت، دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت، درست مثله زندگی من و صوفی... پس واقعا او را دیده بود... با هم برگشتیم به همان کافه ومیز... عثمان سرش پایین و فکرش مشغول! این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم. هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم. و عثمان با تعجب سر بلند کرد... عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود...پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد: (براتون قهوه میارم..) نگاهش کردم.صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو. چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت. صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد:( دوستت داره؟؟) و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند... (عثمانو میگم.. نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم..) نگاهش کردم:(خب من دوستشم..) اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم. صاف نشست و ابرویی بالا انداخته (هه.به دانیال نمیخورد خواهری به سادگی تو داشته باشه...فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا...فقط چون دوستشی؟؟) او چه میگفت؟؟؟؟؟؟؟ ✍ ادامه دارد ....
چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» فاطمه ولی نژاد 📝