eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
7هزار ویدیو
227 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
داده همیشه لطفِ تو من را خجالتی، آقای اباعبدالله چه‌ قدر با محبتی.. مانده‌ام چرا نگاهِ تو افتاد سوی من! من هیچِ هیچِ هیچم و تو بی‌نهایتی :) ❤️
'♥️𖥸 ჻ میـٰانِ‌مَـטּوشُمآ،گَرچٖہ‌رآھ‌بِسیـٰاراَستْ اِجٰازھ‌هَست‌ْکٖہ‌اَزدوُرعآشِقَت‌بـٰاشَم ؟! جآنَم‌بٖہ‌لَب‌رِسیٖدِھ‌بیـٰآシ¡ تعجیـل‌در‌ظهـور صلـوات ♥️|↫ ‌ 🖐🏻|↫
آسمان حرمت کو، قفسم تنگ شده نه فقط دل که برایت نفسم تنگ شده...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شروع فعالیت امروز قربة الی الله✨🌱
سلام رفقای حیدری ....😊😊😊 حالتون چطوره؟❤️ عید های گذشته و آیندتون مبارک 💎 امیدوارم حسابی عیدی گرفته باشید هم عیدی های مادی و معنوی که اگه عیدی های مادی نگرفتید ...... مطمین باشید مادر زهرا (س) و بابا حیدر(ع) برای جشن تولد پسرای عزیزشون برامون عیدی و هدیه حسابی کنار گذاشتن ....❤️❤️🎁🎁 خب رفقا برم سر اصل مطلب رفقای حیدری میدونستید که قراره برای جشن میلاد مولا و سرورمون ، پدرمون، آقامون، امام زمان(عج) یک جشن خیلی بزرگ بگیریم هیئت دختران حیدری میخواد همون طوری که برای مولا حیدر سنگ تموم گذاشته، برای مولا مهدی هم سنگ تموم بگذاره....🌸😍😍🌸 می‌خوایم حسابی سنگ تموم بگذاریم گفتیم شاید کسایی دوست داشته باشند تو این کار سراسر خیر بیشتر ماها را همراهی کنند بخوان با کمک های مادی و حتی معنویشون کمک کنن به ما ها تا نگاه مولا هر چه بیشتر به زندگیشون باشه و برکات کار و زندگیشون صد برابر بشه🦋🦋🦋🦋 واسه همین یک شماره حساب میذارم رفقای گل حیدری، دخترای بابا حیدر، اونایی که دوست دارن کمکمون کنن بتونن به راحتی کاری بکنن♥️♥️♥️♥️ 🛑شماره کارت: 6063731119996891 به نام فاطمه ايران پورمباركه بانک قرض‌الحسنه مهر ایران 🛑لطفاً و اگه دوست داشتید ، بعد از کمک های قشنگتون، به ما اطلاع بدید @ya_zahra5138 دم همگی گرم♥️ 🌸اجرکم عند الله 🌸 @dokhtarane_heydary
22.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدئو رو نبینی از دست رفته... یه کانال بااین همه اطلاعات مفید فوق العاده اس باماهمراه شو بزن رولینک و عضوشو 👇🏼 🌿💚.خانواده مجازى http://eitaa.com/khanevademajazi
اگه مادر دغدغه مندی هستی و میخوای توانمند بشی در تربیت فرزند ، فضای مجازی ، سواد رسانه و حتی تولید محتوا حتما یه سر بزن به کانال خانواده مجازی راستی این کانال به فکر مشاغل خونگی هم هست... رولینک بزن و عضو شو👇🏻 http://eitaa.com/khanevademajazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بد طعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد. خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریزو درشتِ زندگیم باز میکردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند. نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟؟ مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم.. و رویایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک، که طعمِ زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش.. خدایی که ندیدمش در عین بودن.. این جوان زیادی خوب بود.. آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم. ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار چاق و بامزه ( بچه سید.. آخه من از دست تو چیکار کنم؟؟ هان؟؟ استعفا بدم خلاص میشی؟؟ دست از سر کچلم برمیداری؟؟؟ ) حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید ( هیچی والا.. من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخووندم که همچین مریض باحالی گیر اومده.. مریض که نیستم، گل پسرم..) مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد ( من میخوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور اونور بری؟؟ تو دکتری؟؟ تخصص داری؟؟جراحی؟؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم.. از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم..) حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد ( خدا پدرمو بیامرزه پس.. داری لاغر میشیااا.. یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه.. برو بابت زحماتم شکرگذار باش..) پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد ( امیرمهدی.. اینجایی؟؟ کشتی منو تو آخه مادر.. همیشه باید دنبالت بدوئم.. چه موقعی که بچه بودی.. چه حالا..) امیر مهدی؟؟ منظورش چه کسی بود؟؟ پرستار؟؟ حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد (بشین سرجات بچه.. فقط خم و راست شدنو بلده؟؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی..) حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت (خیلی نامردی.. حالا دیگه میری مامانمو میاری.. این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه.. ) پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد ( برو بابا.. تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر.. گل کوچیک پیشکش.. در ضمن فعلا مهمون منی.. ) حسام ( آدم فروشی) حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد. امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود ، مادرش؟؟ زن ویلچر به دست وارد اتاق شد ( بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشاا.. با من طرفی..) و حسام مانند پسر بچه ایی مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد.. زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه ( سلام عزیزم.. خدا ان شالله بهت سلامتی بده.. قربون اون چشمایِ قشنگت برم..) با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ایی دست و پا شکسته دادم. سلامی که مطمئن نبود درست ادا کرده باشم. حسام کمی سرش را خاراند ( مامان جان.. گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه..) زن بدون درنگ به حسام تشر زد ( تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری.. از وقتی بهوش اومدی من مثه مادر یه بچه ی دوسال دارم دنبالت میگردم..) مادرش بود.. آن چشمها و هاله ایی از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت میداد.. حسام با لبخند دست مادرش را بوسید ( الهی قربونت برم.. ببخشید.. خب بابا من چیکار کنم. این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصله ام سر میره دیگه.. در ضمن برادر سارا خانووم، ایشونو به من سپرده.. باید از حالشون مطلع میشدم یا نه؟؟ بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن، که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم.. البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که..) ✍ ادامه دارد.....