♡••
یه دیالوگ بود میگفت:
«دوست داشتن آدمها رَبطی به کنار هم بودنشون نداره»
چقدر هَممون اینو زندگی کردیم..
🖇💌
#عاشقانه
♡••
من
برای آنڪہ چیزے
از خود بہ تُـو
بفھمانمـ
جز چشمھایمـ
چیزے ندارمـ...
#احمدشاملو
#عاشقانه
♡••
✨"ولی این شعر فوق العاده بود"✨
°نامه اي ازطرف خدا؛°
_عالم ز برایت آفریدم، گله کردی
از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی😊
_گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند
صد ناز بکردی و خریدم،گله کردی😇
_جان و دل و فطرتی فراتر ز تصور
از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی🙂
_گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم
بر بخشش بی منت من هم گله کردی😉
_با این که گنه کاری و فسق تو عیان است
خواهان توأم، تویی که از من گله کردی🙃
_هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم
با اینکه خطای تو ندیدم، گله کردی🤫
_صد بار تو را مونس جانم طلبیدم
از صحبت با مونس جانت، گله کردی☺️
_رغبت به سخن گفتن با یار نکردی
با این که نماز تو خریدم، گله کردی😅
_بس نیست دگر بندگی و طاعت شیطان؟
بس نیست دگر هرچه که از ما گله کردی؟!😞
_از عالم و آدم گله کردی و شکایت
خود باز خریدم گله ات را، گله کردی.. :)
#خدا_جان
#عاشقانه
گـردفـرشحرمـت
هسـتشفـاۍِدلمـا
هـرکھ زائـرشـده
آرامگـرفتهسـتاینجـا💛(:
#امامرضاجانم
#بابا_رضا
🍀اینجا دلتنگی حاکم پریشان شهر است ...❤️ و من همچنان بی اختیار رهسپار خیال توام! در این هوای بی هوایی، هوایمان را داشته باش!🌸 • شروع 1401129 • https:eitaa.comjoinchat3886285134Ca21548bead تو کانالتون واسه حمایت بزارین ممنون
🍀سلام مهربونم . چشم گذاشتیم برا حمایت 🙃
افـ زِد ڪُمیـلღ
🍀اینجا دلتنگی حاکم پریشان شهر است ...❤️ و من همچنان بی اختیار رهسپار خیال توام! در این هوای بی هوایی
فقط بزرگوار کاشکی شما آیدی کوتاه کانالتون رو میدادید . این کار نمیکنه 😅
💕⃟ ⃟ 🌱 سلام رفقا 🌱 ⃟ ⃟💕
سلام رفیق :)🌱
یهچنلپیداکࢪدمحࢪفنداࢪه🥺!
ڪانالےڪھکلیفعالیت انگیزه دارهڪجادید؎آخھ؟✨🌱
حالوهوا؎درس خوندن رو عوض میکنه📄🍓"
تو باید تلاش کنی
در هرموقعی
رسیدن به خواسته ها
سخته ولی مطمئن باش آخرش
قشنگه🌝🦋😍
هیچوقت نامید نشو 🌱
اقیانوسی از بهترینها برای همه تا دیر نشده عضو شو وگرنه از دستش میدی.🌷
--------------------------------------
#ڪانالے مذهبے بࢪاے_ دختران سرزمینم🐳• ‹
#پࢪوفدختࢪونه💓📸🌱• ‹
#استــوࢪے ‹❤️
اگهدخترےبیآ🌱 ⃟🌹
@negareshbvmmjk
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_هفتاد_و_نهم
بعد از حرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم.
پرسیدم ( اون دختر آلمانی.. اونم بازیگر بود ؟)
حسام آهی کشید ( نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری..)
مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم ( و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟)
لبانش را جمع کرد (خب… شما باید میومدین ایران.. به دو دلیل.. یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم..
دوم دستگیری ارنست.. یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران..
از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده..
پس از طریق شما اقدام کردیم. چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه..
به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن. اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن..
یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده ، توی این انجمن ها فعالیت میکرد.
پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت. و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم..
و از دانیالو خوونوادش گفتم..
و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم.
وازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید..)
منظورش را درست متوجه نمیشدم. ( خب یعنی چی؟؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی؟؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه ؟؟ )
سری به نشانه ی تایید تکان داد ( قاعدتا باید میپرسید.. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم..
اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره. چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم.. اما نشد..
و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم..
در مورد قسمت دوم سوالتون.. اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که..
چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطر میندازه..
✍ ادامه دارد ....
#رمان
#رمان_مذهبی
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_هشتادم
از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد.. )
تقریبا با شناختی که عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود (یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن.. اینکه شما از یان کمک خواستین؟؟)
لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق تر ( خب ما دقیقا هدفمون همین بود..
اینکه عثمان از تلاش ایران ونزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه..)
اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم.. چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟؟ مبهوت و پر سوال نگاهش کردم..
و با تبسم ابرویی بالا داد ( خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین..
در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم..
و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن..
اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن..
که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن..
و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن.. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم..
پس بازی شروع شد..
یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد.. به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره..
حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد.. میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده..
بالاخره با تلاشهایِ یان شما از آلمان خارج شدین.. و مثلا به طور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین..
در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود..
و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن..
اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد. که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود..
اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانووم باهام تماس گرفت..
وحشتناک بود.. اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم..
تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر میکردم..
اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم..
ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه اشون رو شروع کنن..)
دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم ( نکنه پروین هم نظامیه؟؟)
خندید..بلند و با صدا ( نه بابا.. حاج خانووم نظامی نیستن.. )
حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست؟؟ اسمش چیست؟؟ مدام بحث را عوض میکرد..
بیچاره یانِ مهربان..
دیوانه ترین روانشناس دنیا..
✍ ادامه دارد ....
#رمان
#رمان_مذهبی