eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااام سلاااام خوبین ؟ میدونم خیلی وقته نبودم ببخشید 🤐 حالا خوش گذشت من نبودم ؟ کانال هیچی نداشت سوت و کور بود ؟؟؟ هاننن؟؟؟؟ جرعت دارید بگید😂😂🚶‍♀
♡•• یه دیالوگ بود میگفت: «دوست داشتن آدم‌ها رَبطی به کنار هم بودنشون نداره» چقدر هَممون اینو زندگی کردیم.. 🖇💌
♡•• من برای آنڪہ چیزے از خود بہ تُـو بفھمانمـ جز چشمھایمـ چیزے ندارمـ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
♡•• ✨"ولی این شعر فوق العاده بود"✨ °نامه اي ازطرف خدا؛° _عالم ز برایت آفریدم، گله کردی از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی😊 _گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند صد ناز بکردی و خریدم،گله کردی😇 _جان و دل و فطرتی فراتر ز تصور از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی🙂 _گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم بر بخشش بی منت من هم گله کردی😉 _با این که گنه کاری و فسق تو عیان است خواهان توأم، تویی که از من گله کردی🙃 _هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم با اینکه خطای تو ندیدم، گله کردی🤫 _صد بار تو را مونس جانم طلبیدم از صحبت با مونس جانت، گله کردی☺️ _رغبت به سخن گفتن با یار نکردی با این که نماز تو خریدم، گله کردی😅 _بس نیست دگر بندگی و طاعت شیطان؟ بس نیست دگر هرچه که از ما گله کردی؟!😞 _از عالم و آدم گله کردی و شکایت خود باز خریدم گله ات را، گله کردی.. :)
گـردفـرش‌حرمـت هسـت‌‌شفـاۍِدل‌مـا هـرکھ‌ زائـرشـده آرام‌گـرفته‌سـت‌اینجـا💛(:
🍀اینجا دلتنگی حاکم پریشان شهر است ...❤️ و من همچنان بی اختیار رهسپار خیال توام! در این هوای بی هوایی، هوایمان را داشته باش!🌸 • شروع 1401129 • https:eitaa.comjoinchat3886285134Ca21548bead تو کانالتون واسه حمایت بزارین ممنون 🍀سلام مهربونم . چشم گذاشتیم برا حمایت 🙃
💕⃟ ⃟ 🌱 سلام رفقا 🌱 ⃟ ⃟💕 سلام‌ رفیق :)🌱 یه‌چنل‌پیداکࢪدم‌‌حࢪف‌نداࢪه🥺! ڪانالےڪھ‌‌کلی‌فعالیت انگیزه داره‍‌ڪجادید؎‌آخھ؟✨🌱 حال‌وهوا؎‌درس خوندن رو عوض میکنه📄🍓" تو باید تلاش کنی در هرموقعی رسیدن به خواسته ها سخته ولی مطمئن باش آخرش قشنگه🌝🦋😍 هیچوقت نامید نشو 🌱 اقیانوسی از بهترینها برای همه تا دیر نشده عضو شو وگرنه از دستش میدی.🌷 -------------------------------------- مذهبے بࢪاے‌_ دختران سرزمینم🐳• ‹ 💓📸🌱• ‹ ‹❤️ اگه‌دخترےبیآ🌱 ⃟🌹 @negareshbvmmjk
افـ زِد ڪُمیـلღ
🦋 بریم پیششون؟😌
پارت های رمان رو الان میزارم براتون
بعد از حرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم. پرسیدم ( اون دختر آلمانی.. اونم بازیگر بود ؟) حسام آهی کشید ( نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری..) مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم ( و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟) لبانش را جمع کرد (خب… شما باید میومدین ایران.. به دو دلیل.. یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم.. دوم دستگیری ارنست.. یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران.. از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده.. پس از طریق شما اقدام کردیم. چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه.. به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن. اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن.. یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده ، توی این انجمن ها فعالیت میکرد. پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت. و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم.. و از دانیالو خوونوادش گفتم.. و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم. وازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید..) منظورش را درست متوجه نمیشدم. ( خب یعنی چی؟؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی؟؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه ؟؟ ) سری به نشانه ی تایید تکان داد ( قاعدتا باید میپرسید.. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم.. اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره. چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم.. اما نشد.. و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم.. در مورد قسمت دوم سوالتون.. اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که.. چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطر میندازه.. ✍ ادامه دارد ....
از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد.. ) تقریبا با شناختی که عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود (یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن.. اینکه شما از یان کمک خواستین؟؟) لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق تر ( خب ما دقیقا هدفمون همین بود.. اینکه عثمان از تلاش ایران ونزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه..) اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم.. چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟؟ مبهوت و پر سوال نگاهش کردم.. و با تبسم ابرویی بالا داد ( خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین.. در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم.. و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن.. اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن.. که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن.. و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن.. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم.. پس بازی شروع شد.. یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد.. به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره.. حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد.. میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده.. بالاخره با تلاشهایِ یان شما از آلمان خارج شدین.. و مثلا به طور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین.. در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود.. و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن.. اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد. که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود.. اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانووم باهام تماس گرفت.. وحشتناک بود.. اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم.. تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر میکردم.. اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم.. ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه اشون رو شروع کنن..) دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم ( نکنه پروین هم نظامیه؟؟) خندید..بلند و با صدا ( نه بابا.. حاج خانووم نظامی نیستن.. ) حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست؟؟ اسمش چیست؟؟ مدام بحث را عوض میکرد.. بیچاره یانِ مهربان.. دیوانه ترین روانشناس دنیا.. ✍ ادامه دارد ....
تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت.. مرگ حقش نبود.. به حسام خیره شدم.. این صورت محجوب چطور میتوانست، پر فریب و بدطینت باشد؟ او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش داشت.. دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود.. حالا باید از حسام متنفر میشدم؟؟ چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟ (پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین.. این حقش نبود.. اون به همه مون کمک کرد..) سری تکان داد و لبی کش آورد ( بله.. درسته.. حقش نبود به همین خاطر هم الان زندست دیگه..) به شنیده ام شک کردم.. با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد. ( امکان نداره.. چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن.. من اشتباه نمیکنم..) کنار ابرویش را خاراند ( درسته.. خودم گفتم.. اما اون مال اون شب بود.. ) معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود ( اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه.. پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم.. چون عثمان و بالا دستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن.. و من حق نداشتم رویاشونو بهم بزنم..) رویا؟؟ یعنی یان زنده بود؟؟ هر چی بیشتر میگذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست میداد. و حسام با صبوری جز به جز را برایم نقل میکرد ( خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره.. مدتی که از ورود یان به نقشه میگذره، اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم میگیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه.. توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ایی رو واسه شما تعریف کرده.. پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه.. چند روزی به پروازتون مونده بود و من میترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم.. و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خوونواده ی دانیاله.. پس از اونجایی که خودشو به صلح طلب میدونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد.. بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن. به هر حال یان به حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره.. پس از نظر اونها به ریسکش نمیارزید و بهتر بود که از بین بره.. اما با یه مرگ بی سروصدا مثه تصادف.. حالا دیگه یان میدونست که من یه ایرانی معمولی نیستم. به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش میپرسیدین سعی میکرد تا بحث رو عوض کنه.. بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه صحنه سازی مرگ یان شروع شد. چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتن اش اقدام کرده بودن. یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود... ✍ ادامه دارد ....
و درست تو یه جاده ای کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده.. یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده..) با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود.. این جوان ودستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند.. از او خواستم تا با یان صحبت کنم و اومردانه قولش را داد.. و باز بازگویی ادامه ماجرا ( اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم. بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه.. اما اینم میدونستیم که میان سراغتون. اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم.. پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید.. و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم.. تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد. ( نترسیدین جفتمونو بکشن؟؟ ) دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد ( نه.. امکان نداشت.. حداقل تا وقتی که به رابط برسن.. اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونم . پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت.. و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن) چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر.. و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان.. نفسی عمیق کشید ( خب با ورود عثمان و صوفی به ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن.. در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن.. شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین.. بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیرو خوشی تموم شد..) راست میگفت. اگر او و دوستانش نبودند…. اما عثمان… ✍ ادامه دارد ....
4_5999222993501294943.mp3
2.15M
وقتایی که به آرامش نیاز داری، برو یه جای آروم و بی سروصدا و این موسیقیِ  رو پلی کن.♥️🫧 گوش کنیم با هم🎧
هدایت شده از اعشاق الرضا
همسایه ها یه چند نفر میفرستید اینور🐣♥️؟ میخوام یه محفل باحال و جالب از بیلی ایلیش بزارم😍 بیا که از محفل جانمونی🌱 @Eashagh_reza
هدایت شده از |•مَلجَاء•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طلائیه(: عحب حس غریبی داری تو... قدم به قدم خاکت پر است از خون شهید و من نمی توانم جایی قدم بگذارم و با اطمینان بگویم "اینجا کسی شهید نشده!" سکوتت راز الود و زیباست، با من سخن بگو...(((:💔 🌱|@ashaghalhossein_110
••|☘️🌱|•• این‌جوریہ‌کہ‌میگـن: 'الرفیق‌ثـم‌الطریق' حواستـون‌بـٰاشہ‌چہ‌ڪسۍرو براۍرفـٰاقت‌اِنتخـٰاب‌مۍڪنید...🌿!' :) . .
چقدرخوبه که بعضی آدمای خوب👇 بدون اینکه خودت بفهمی... توی زندگیت ظاهر میشن و زندگیت روتغییر میدن... اون وقته که میفهمی خدا، خیلی وقته جواب دعاهات رو، بافرستادن بنده هاش داده...❤️👌👌👌 حاج قاسم .... شهید جهاد .... شهید مشلب .... شهید نوری هریس.... شهید علی وردی .....
حالی شبیهِ دنیای علی بعد از فاطمه :)
هدایت شده از 「غریب طوس」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانیال جان تولدت مبارک امسال جات خیلی خالیه...💔🕊 نیستی و کسی نیست شمع تو را فوت کند . شمع میسوزد و به پایان میرسد اما خاموش نمیشود ... 1376/12/12 @afhjcdulmfseulnfshknc
- احتیاج دارم -