#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_نود_و_چهارم
آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاشهایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟؟
مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام..
کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند.
هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد.
مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی میشد.
اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش میآورند..؟؟
اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟؟
هر چه بیشتر فکر میکردم، حالم بدتر و بدتر میشد..
تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود، لحظه ایی راحتم نمیگذاشتم..
تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماسها و ضدجه هایش..
سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر..
زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی ..
بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت..
حسام.. قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟؟
نفس به نفس قلبم فشرده تر میشد.. احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح فقط دعا میکردم.
و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآّب شدن بین خواهر و برادریمان میگذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد.
که اگر بفهمد، گوشهایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش..
باید نفس میگرفتم.. فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم.
نماز.. من باید نماز میخواندم..
نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود.
بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود. (یادم بده چجوری نماز بخوونم..)
با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ میگذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم.
در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم.
مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم.
سکوت را شکست ( منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی؟؟)
و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث به برده بود..
محکم جواب دادم که آری.. که من شیعه ام و شک ندارم.. که اسلام بی علی، اصلا مگر اسلام میشود..؟؟
و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. (فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه..
صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی..)
✍ ادامه دارد ....
03-ala-piano.mp3
2.09M
#بیکلام
#موزیک🎧
پیام چهارم ✨
میدونین من با شهید هادی خیلی رفیق بودم و داییم هم شهیدن و یک اتفاقی افتاد من باهاشون دعوا گرفتم و اصلا اوضاع خوب نبود ولی بعد یک مدت به شدت از خودم ناراحت شدم و پشیمون بودم هنوز هم برام عجیبه
باورم نمیشه به داداش ابراهیمم گفتم داداش شما منو ببخش منم قول میدم که پاک بشم و(یک سری قول های دیگه) باورتون نمیشه منو که بخشید هیچی یک جوری به من کمک کرد که پاک بشم که خدا میدونه
ببینید همیشه از اون گناه توبه که میکردم باز یک جورایی میرفتم سمتش
ایندفعه حتی فکرش هم که میاد تو ذهنم سریع میره بیرون
انگار داداش بالا سرم وایساده شیطون که میخواد منو به اون گناه بندازه جلوشو میگیره
#رفیق_شهید
#شهید_هادی
هدایت شده از کانال مطالبه گری شهرستان قروه کردستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رفیق_شهیدم
شهید سید هادی اجاق
•┈┈••✾•✨🌹🕊✨•✾••┈┈•
┏━━━━━━━━━♡┓
@sahidrzwan
┗━━━━━━━━━♡┛
خورشید رضوان [🕊❤️]
افـ زِد ڪُمیـلღ
#رفیق_شهیدم شهید سید هادی اجاق •┈┈••✾•✨🌹🕊✨•✾••┈┈• ┏━━━━━━━━━♡┓ @sahidrzwan
رفیق شهید یکی از اعضای کانال 🙂✨
#شهید_سید_هادی_اجاق
پیام پنجم✨
رفیق شهید من ابراهیم هادی. من خودم به تازگی چادری شدم دقیقا بعد از کانال کمیل مکان شهادت ابراهیم هادی اون ها دقیقا تو تشنگی و گرما مثل امام حسین و اصحابشون شهید شدن من با خودم فکر کردم امروز من به خون این شهدا مدیونم میتونم با چادرم تو این زمان که حجاب واسه مردم بی ارزش شده من حجابمو رعایت کنم این خودش یه نوع جهاده ابراهیم هادی خیلی خوبه من کتاب و زندگی نامه اش خوندم و دارم تلاش میکنم کم کم مثل اون رفتار کنم خیلی سخته و شدنیه ایشالا
#رفیق_شهید
#شهید_ابراهیم_هادی
پیام ششم✨
سلام. برادر شهیدم شهید احمد علی نیری هستش و اینکه بعد از خوندن کتاب زندگی نامش شد برادر شهیدم🙂پیشنهاد میکنم هر طوری شده کتابش رو مطالعه کنید(عارفانه)
#رفیق_شهید
#احمدعلی_نیری
پیام هفتم✨
برادر و رفیق شهیدم داداش امید اکبری مدافع امنیت علاقه شهید به روضه و هیت من رو علاقه مند به این شهید کرد و چهره پر جذبه و عرفانی شون حرف ها و تیکه کلام های قشنگ شون ارادت خاص و ویژه به رقیه سادات بنت الحسین و نحوه شهادت شون که شبیه مادر سادات بدنشون سوخت و شهید شدند #امید_اکبری #امیدنا #داداش #سرباز_مادر
#رفیق_شهید
#امید_اکبری
پیام هشتم ✨
رفیق شهید ندارم،ولی پدر شهید دارم.
شهید حاج قاسم سلیمانی..
پدری که ناخواسته شدم دخترش
ناخواسته شدم سربازش
ناخواسته شدم ادامه دهنده راهش
قرار نبود از کسی که کوچکترین شناختی ازش نداشتم برای خودم یه قهرمان بسازم.ولی حاجی خودش خواست تا بشم دخترش،تا بشه پدرم،تا بشه قهرمان زندگیمو تو مسیر دستامو بگیره...
هرجا زمین خوردم بلندم کرد
هرجا ترسیدم بغلم کرد
هرجا شک کردم مطمئنم کرد
من دختر حاج قاسمم،دختری که تا نفس میکشه علم پدر رو بالا نگهمیداره
میدونید چرا؟چون بهم نظر کردو ازم یه ادم دیگه ساخت،اونم نه وقتی که بود،بلکه وقتی که شهید شد...
چون چادر روی سرم رو،چون عشق به پسر فاطمه رو،چون تو مسیر خدا راه رفتن رو از پدر یاد گرفتم
چون حاجی دنیا و اخرتم رو نجات داد..
چون تا عمر دارم شرمندشم ولی اون هنوز دوسم داره و بهم لبخند میزنه
پن:دلتنگتم بابا قاسمم،صدامو داری؟!(:
#رفیق_شهید
#حاج_قاسم
حالا داستان یه دختری رو براتون تعریف کنم .....
یه دختری بود که اصلااااا اعتقادی به هیچ چیزی نداشت ... با امام حسین هم حال نمیکردم . امام رضا هم دوست داشت چون بهش گفته بودن ما تورو از امام رضا داریم . یعنی جونشو از ایشون داشت . به شهدا هم که اعتقادی نداشت . چادر هم که اصن براش معنی نداشت ...
تا اینکه بزرگ شد و رسید به جایی که دیگه امام رضا هم دعوتش نمیکرد.... انقدی که غرق تو لجن شده بود .....
خلاصه که تو کانالای مختلف درمورد رفیق شهید خیلی چیزا شنیده بود و یک شهیدی رو دیده بود به اسم شهید بابک نوری هریس که به خاطر خوشتیپ و خوشگل بودنش ازش خوشش اومده بود ...
رفت و سه تا چیز ازشون خواست و گفت اگه شهدا واقعاااا زنده ان این سه تا کارو برام انجام بدید تا مطمئن بشم ....