فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش بینی علامه کورانی از اوضاع سوریه و مناسبات ظهور...
عجیب؛ ۷ ماه پیش از ظهور!
#سوریه #وعده_صادق #امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک سید عزیز
انتشار بمناسبت ۲۳ آذر سالروز تولد آیتالله شهید سید ابراهیم رئیسی💔😭
#شهید_رئیسی #سید_ابراهیم
اونجاکه صائب تبریزی میگه:
اینجا که منم قیمتِ دل، هر دو جهان است...
آنجا که تویی، در چه حساب است دلِ ما؟
هدایت شده از مَبهوتْ³¹⁵
مومن نباید منافق باشه رفقا.
نفاق یعنی دوگانه سوزی.
یعنی هم از آخور خوردن و هم از توبره خوردن. یعنی هر روز یه رنگ باشی.
خیلی خوبه که غیرت دارید برایِ وقایعِ سوریه ولی منافق نباشید یا عِناد و کینه وَرزیِ بی مورد، چشمِ دل مون رو کور نکنه...
تا وقتی که مستشارِ نظامی در سوریه داشتیم، خیلی از همین هایی که در هیئات نوکری میکردن و بچه هیئتی بودن میگفتن چرا در ماجرایِ سوریه ما ایرانی ها دخالت میکنیم؟ اگه مدافعانِ حرم نام دارن پس در حلب و حُمص چرا میجنگیم و از اونجا دفاع میکنن؟
حالا که تهدیدی برایِ حرم ها به وجود اومده و ایران به ناچار عقب نشسته میگی چرا ایران کاری نمیکنه؟ چرا اجازه نمیدن بریم سوریه؟
شما تکلیفت رو اول با خودت مشخص کن بعد به دنیایِ بیرونت بپرداز. بالاخره در سوریه باشیم یا نباشیم؟ دیدی اگه توی حلب نجنگی باید از دمشق هم عقب بکشی؟ دیدی حضورِ ایران چقدر موثر بود؟ خیالت راحت بود سوریه به زمینِ بایر هم تبدیل بشه اتفاقی برایِ حرم ها نمی افته.
اون موقع عقب افتادی و میگفتی چرا اونجاییم و الان جلو زدی و میگی چرا اونجا نیستیم! تعادل نداری. تا وقتی نفاق رو از دل بیرون نکنی به تعادلِ ایمان هم نخواهی رسید..
نتیجه یِ حسین گفتن ها باید اینجور مواقع مشخص بشه وگرنه که سَفّاحِ ملعون موسسِ بنی عباس از همه مون جلوتره که به نامِ سیدالشهدا قیام کرد و بارگاه براش تویِ کربلا ساخت اما در عمل مقابلِ اهل بیت بود و به ضررِ اهل بیت عمل میکرد.
#التماستفکر
هدایت شده از مَبهوتْ³¹⁵
هرجا که به پرچمش نگاهت افتاد..😭
دستور دادن همه پرچمها ،کتیبهها ،مُهر و زیارتنامههای حرم رو جمع کنن..
من مُرده باشم نبینم رو گنبدت پرچم نیست خانومخانوما..💔
هدایت شده از رادیو انقلابیون
1_14066691690.mp3
22.2M
*🎤سخنرانی استاد راجی
در رابطه با حوادث منطقه
👌 بسیار مهم*
🔊🔊🔊لطفا با دقت گوش بدید
در لحظات، ساعات و روزهای بسیار حساسی بهسر میبریم اگر غفلت کنیم در دنیا و آخرت متضرر و پشیمان خواهیم بود.
🔊 رادیو #انقلابیون ✌️✌️
@radioenghelabion
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمع آوری پرچمها و مفاتیح از حرم حضرت رقیه (س) به دستور تحریر الشام
#سوریه
📌متن شبهه :
حالا که دولت بشار سقوط کرده، خون شهدای مدافع حرم به هدر رفت!
🔆 پاسخ شبهه :
1⃣ ثمرات خون شهدای مدافع حرم:
✔️ جلوگیری از رشد سریع داعش و در نتیجه حفظ حداقل ده سال امنیت برای منطقه.
✔️ حفظ امنیت اماکن مقدسه که اگر لحظه ای دست دواعش در آن زمان به آنجا میرسید اونجا رو به صورت کامل تخریب میکردن.
-حفظ امنیت ایران.چون همه ی رده های بالایی نظامی داعش هدف اصلیشون رو ایران اعلام میکردند.
✔️ شکست آمریکا و اسرائیل در منطقه و در نتیجه تضعیف اسرائیل و قدرت یابی ایران.
2⃣ مگه قراره هر مقاومتی تبدیل به پیروزی بشه تا خون شهید هدر نره؟!
⁉️ اگر عدهای شهدا مثلا ده سال خرمشهر را حفظ کنند و بعد به هر دلیلی سقوط کند خونشان هدر شده است؟!!
⁉️یعنی هرکس برای حفظ هرچیز تلاش کرد باید مادامالعمر آنجا بیمه شود؟!
⁉️ مثلا الان خون یاران امام حسین هدر رفت؟یا مثلا شهدای عملیات کربلای چهار تو جنگ ایران و عراق خونشون هدر رفت؟
مدافعین حرم اقلا ده سال محور مقاومت را بیمه کردند تا امروز اسرائیل به ضعیفترین حالت خود برسد؛
خون شهید هیچ وقت هدر نمیره.
3⃣ سپاه در هر برهه براساس وظیفه اش عمل میکنه. یه بار حسینی وار همه رو میبره تو دل میدون نبرد، شهیدم میده، هزینهام.
یه بارم براساس دوراندیشی و شرایط زمانه همون خاکی رو که تا دیروز براش جون میداد رو خالی میکنه و میاد عقب.
4⃣ تاکتیک امام حسین تو روز عاشورا همون تاکتیک امام حسن تو روز صلح با معاویه است.
تاکتیکها تغییر میکنند ولی راهبردها هرگز...
#شبهه #سوریه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-تولدت مبارک سید جانـم💔🥀
#رئیس_جمهور_شهید
#رهبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تروریستها در حال کندن پرچم ها از دیوارهای حرم حضرت رقیه سلام الله علیها
#سوریه
💢گزارش ۲ رسانه غربی؛ اینستاگرام عامل احساس حقارت و بدبختی!
🔻مجله آمریکایی تایم در گزارشی نوشت: نتايج یک مطالعه بر روى جوانان و نوجوانان نشان میدهد اینستاگرام بدترین شبکه اجتماعی از لحاظ تاثیرات منفی بر روی سلامت روان جوانان است.
🔺طبق این تحقیق کاربران این شبکه اجتماعی ۶۳٪ بیشتر از کاربران دیگر شبکههای اجتماعی احساس بدبختی میکنند.
•┈┈••✾••┈┈•
✔️حجتالاسلام محمد کرباسی
https://eitaa.com/joinchat/3069379539C268a435227
قضیه سوریه برای مسئولان ما باید مایه #عبرت باشد
رهبرانقلاب❤️
#وعده_صادق #سوریه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻آقای اردوغان شما اصلا رو نقشه نیستی 😄
این یک دقیقه رو حتما حتما ببینید .
قضیه سوریه برای مسئولان ما باید مایه #عبرت باشد
رهبرانقلاب❤️
#وعده_صادق #سوریه
هدایت شده از "حــدیــث عــشـــق"🇵🇸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. امثالِ شهید بابکنوری و مدافعین حرم به همین خاطر رفتن سوریه 🌿
.
شهید جمهور عزیز ما ..
به اندازهی تمام قدرنشناسی
که در حقتون شد، تولدتون مبارك :)))
هرچند میلاد اصلی شما شهدا
لحظهی مبارک شهادته ؛
سید عزیز، به همون لحظهی
مبارک شهادت، ما رو حلال کن
و دعاگوی ما باش ..
#شهید_رئیسی
تولدت مبارک ؛
مردی که هنوز در قابِ بیجانِ شبکهٔ خبر به
دنبال تو میگردیم و چشم های ما به
نبودنت عادت نکرده و نمیکند .
#شهیدرئیسی | #سید_ابراهیم .
هدایت شده از 🇮🇷 دلـتنـگـ♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلشوره این روزای ما...
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
به نام خدا
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_اول🎬:
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
پناه می برم به خدا از شر شیطان رانده شده، پناه می برم به درگاه امن پروردگارم از شر جنیان و ایادی شیطان، پناه می برم به خداوند از شر آدمیان ابلیس صفت، پناه می برم به منبع خوبی ها از شر هر چه ظلمت و بدی ست.
فاطمه کتاب را بست و دستانش را از هم باز کرد به پشتی صندلی تکیه داد، نفسش را آرام آرام بیرون داد، ذهنش را از تمام وقایع تلخ این چند ماه اخیر خالی کرد و دیگر نه میخواست به حرف های ناحق و نیش دار مادر شوهرش فکر کند و نه به رفتار سرد دوست و آشنا و نه حتی به جیغ های شبانهٔ پسر کوچکش حسین که نمی دانست از چیست؟
فاطمه می خواست فقط به موضوع کتاب پیش رویش فکر کند تا این آرامش به دست آمده بعد از چند هفته ورزش و مطالعه را از دست ندهد.
و ناخودآگاه احساس شادی و نشاطی درونی به او دست داد، به ساعت منبت کاری که اسامی دوازده امام بر رویش حکاکی شده بود و بر دیوار روبه رویش خودنمایی می کرد، نگاهی انداخت.
با شتاب از جا بلند شد، نزدیک آمدن همسرش روح الله بود، باید ناهار را حاضر میکرد و میز غذا را میچید تا وقتی همسرش رسید، قورمه سبزی را که خیلی دوست داشت نوش جان کند، باورش نمی شد این مطالعه و ورزش ، حتی روی ارتباطش با روح الله هم تاثیر بگذارد، فاطمه به یاد می آورد که چند ماه پیش دوست نداشت حتی به چهره همسرش نگاه کند، نمی دانست این احساسات از کجا نشأت می گرفت، اما واقعا وجود داشت و او بی دلیل از همسر عزیزش نفرت داشت.
میز غذا را چید و بچه ها را صدا زد: حسین، عباس، زینب بیاین ناهار
بچه ها که انگار منتظر همین ندا بودند یکی پس از دیگری داخل آشپزخانه شدند.
در همین هنگام صدای چرخش کلید در به گوش رسید و فاطمه متوجه آمدن همسرش شد، سبد نان دستش را روی میز گذاشت، نگاهی توی شیشهٔ کابینت روبه رو به خودش انداخت و چشمان مشکی و درشتش شادتر از همیشه در صورتش می درخشید، دستی به موهای نرم و بلندش کشید و بدو خودش را به در هال رسانید تا حالا که حال و هوایش خوب شده، این احساس را به دیگران هم منتقل کند و مانند سالهای اول زندگی مشترکش به استقبال روح الله رفت.
در باز شد، فاطمه جلوی در تا کمر خم شد و مانند ایرانیان باستان، یک دست روی شکم و یک دست هم به جلو دراز کرد و گفت: سلام سرورم به ملک پادشاهی خود خوش آمدید..
و صدای خسته همسرش درگوشش پیچید: سلام فاطمه، به به چه استقبال گرمی!
فاطمه لحن خسته روح الله، ناراحتش کرد، انگار انتظار داشت شوهرش بیش از این با کلام گرمش تحویلش بگیرد، سرش را بالا گرفت و تا نگاهش به نگاه محزون روح الله افتاد، تمام شور و نشاطی که داشت به یکباره دود شد و برهوا رفت، اما سعی کرد به روی خودش نیاورد پس دستش را جلو برد و عبای روح الله را از شانه های پهن و مردانهٔ او برداشت و گفت: بیا میز ناهار را چیدم..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_دوم🎬:
روح الله که انگار از چیزی گیج بود، سری تکان داد، کیف دستش را روی میز کنار مبل گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت.
با ورود پدر به آشپز خانه، حسین کوچولو که بیش از دو ونیم سال نداشت شروع به خندیدن کرد، انگار میخواست برای پدرش خود عزیزی کند و عباس که چشم های مشکی و بینی قلمی و شانه های بازش به پدر رفته و کلاس دوم بود سلام کرد و زینب هم که انگار بچگی های مادرش فاطمه بود و در کلاس هفتم مشغول به تحصیل بود به احترام پدر از جا برخواست و سلام کرد.
روح الله بدون آنکه توجهی به حرکات بچه ها کند، صندلی روبه روی فاطمه را عقب کشید و نشست.
فاطمه از سردرگمی همسرش متعجب شده بود و فکر می کرد یک موضوع کاری ذهن همسرش را درگیر کرده که اینچنین هیچکس، حتی بچه ها را نمی بیند.
غذا صرف شد و زینب مشغول جمع کردن بشقاب ها بود که فاطمه رو به او کرد وگفت: مامان، ظرفها را من میشورم، درسته به لطف کرونا مدرسه نرفتین اما از صبح پای کلاس آنلاین بودی، حتما خسته ای، برو استراحت کن که یه خواب، زیر پتوی گرم توی این هوای سرد پاییزی میچسپه..
زینب لبخندی زد و گفت: نه ظرفها را میشورم بعد میرم میخوابم.
فاطمه لبخندی زد و تشکر کرد و در همین حین نگاهش به روح الله افتاد که خیره به لوبیایی داخل ظرف خورش بود و پلک هم نمیزد.
فاطمه قاشق دست روح الله را کشید و گفت: کجایی آقا؟! غذا خوشمزه بود؟!
روح الله که انگار چیزی از دور و برش نمی فهمد با حالت گیجی گفت: ها چی گفتی؟!
فاطمه اوفی کرد و گفت: هیچی، میگم خسته ای بیا بریم یه کم بخوابیم.
روح الله بدون اینکه حرفی بزند از جا بلند شد و به سمت اتاق خوابشان رفت.
مادر و دختر با کمک هم ظرفها را می شستند و فاطمه تندتر از همیشه ظرفها را اب میکشید، آخه حالت روح الله عجیب بود،باید می فهمید همسرش چرا به این حال افتاده..
فاطمه وارد اتاق خواب شد، همانطور که دست هایش را می تکاند و آب دستهایش را به اطراف می پاشید به سمت پنجره اتاق رفت و پردهٔ حریز آبی رنگ با گلهای سفید را کشید، پتو را تکاند و می خواست روی تن روح الله بدهد که روح الله صاف روی تخت نشست، دست فاطمه را در دست گرفت و گفت: صبر کن، قبل از اینکه بخوابیم باید راجع به یه موضوعِ جدی حرف بزنیم.
فاطمه که لحن خشک و قاطع همسرش، او را میترساند، لبخند ساختگی زد و با لحن شوخی گفت: چیه؟ چه موضوع جدی؟! و بعد با لحنی کشدار ادامه داد: نکنه زن گرفتی و من خبر ندارم! و زد زیر خنده..
روح الله دست فاطمه را رهاکرد، سرش را خم کرد و همانطور که با انگشتان دستش بازی می کرد گفت: آره درست حدس زدی زن گرفتم..
فاطمه ناباورانه گفت: چ..چی؟ تو داری سر به سرم میذاری؟؟ یعنی راستی راستی زن گرفتی؟! و بعد قهقهه ای زد و ادامه داد: نه بابا...روح الله زن بگیره؟! محاااله....روح الله عاشق فاطمه هست، لطفا از این شوخیا بی مزه نکن..
روح الله انگار عصبی بود صدایش را بالا برد و گفت: به والله زن گرفتم...به تالله زن گرفتم...حالا هم اومدم به تو بگم..
با این حرف انگار تمام نیروی فاطمه به یکباره از دست رفت، دست هایش شل شد و پتو از دستش افتاد و خودش هم روی تخت افتاد..
تمام بدنش رعشه گرفته بود، هجوم اشک به چشمانش باعث شده بود که روح الله را نتواند ببیند، همینجور که هق هق می کرد گفت: اگه راست میگی کی را گرفتی؟!
روح الله خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار آرام لب زد و فاطمه نام«شراره» را شنید..
یعنی درست شنیده بود؟!شراره؟!
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سوم🎬:
فاطمه دو دستش را بالا برد و می خواست بر سرش بکوبد که روح الله متوجه نیتش شد، فوری جلو آمد و دستهای سرد فاطمه را در دست گرفت و گفت: این کارا چی هستن می کنی؟! مگه چه اتفاقی افتاده؟!
فاطمه دندانی به هم سایید و گفت: یعنی به نظرت اتفاقی نیافتده؟! اومدی میگی برام هوو آوردی...تازه اونم کی؟! شراره؟!!!! زن داداش مرحومت...زن محمد ،داداش کوچکت که خودش را کشت و تو هم با افتخار رفتی اونو گرفتی؟ مگه نمی دونستی من و شراره مثل دو تا خواهر میمونیم؟! آخه چطور باور کنم...شراره؟! آخه من چی کم برات گذاشتم؟! تو یه روحانی هستی و منم طلبه، میدونم که وظایفی را که دین مشخص کرده برای یه زن چی هست و همه را یک به یک انجام دادم، نکنه تو یک زن افسار گسیخته و برهنه و بی حجاب مثل شراره می خواستی و من نمی دونستم؟! نکنه دوست داشتی منم مثل شراره چادر از سر بندازم و با هفتاد قلم آرایش توی کوچه و خیابون راه بیافتم و دل مردهای شهر را بلرزونم؟!...اگه همچی می خواستی چرا زودتر نگفتی؟! چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه و بعد ناباورانه فریاد زد: روح الله! واقعا شراره را عقدش کردی؟!
روح الله سرش را پایین انداخت ، همانطور که به سمت صندلی جلوی دراور میرفت تا کت را برداره گفت: آره پنجاه ساله صیغه اش کردم...
فاطمه سرش را روی دستهایش گذاشت و های های گریه می کرد.
روح الله از اتاق بیرون آمد و حسین و عباس و زینب را دید که پشت در با چشمانی گریان چمپاتمه زده اند.
بی توجه و بدون حرف به طرف در ساختمان رفت.
صدای بسته شدن در هال که بلند شد، فاطمه از جا برخواست...باید کاری می کرد، دوست داشت از ته سرش جیغ و داد بزند ، اما چون توی خانه سازمانی بود و میدانست که همسایه ها همه از کارمندان زیر دست شوهرش هستند ، باز هم حجب وحیا به خرج داد و راضی نشد آبروی همسرش جلوی همکارها و زیر دست هاش برود.
فاطمه گوشی به دست ، مثل مرغ سرکنده ، طول و عرض اتاق را می پیمود، شماره خواهرش زهرا را گرفت تا باهاش حرف بزنه شاید آروم بشود،اما هر چی زنگ می خورد زهرا گوشی را بر نمی داشت.
ناخوداگاه دستش رفت روی اسم صدیقه، صدیقه یکی از طلبه هایی بود که روح الله با همسرش رفاقت داشت و فاطمه هم رفیق گرمابه و گلستان صدیقه شد،اما الان اونا قم بودند و فاطمه و همسرش هم تبریز...
صدیقه با دومین زنگ گوشی را برداشت: سلام عزیززززم، آفتاب از کدوم طرف سر زده...
صدای هق هق فاطمه بلند شد و صدیقه ادامه حرفش را خورد...
فاطمه گریه کرد و گریه....چند دقیقه ای که گذشت صدای محزون صدیقه توی گوشی پیچید: چی شده فاطمه جان؟! چرا گریه می کنی عزیز دلم؟ بگو دارم از بغض خفه میشم...
فاطمه تمام نیرویش را جمع کرد و با صدای کم جانی گفت: روح الله...روح الله
صدیقه با بی تابی گفت: خدا مرگم بده همسرت طوریش شده؟
فاطمه دوباره تلاشش را کرد: روح الله زن گرفته و دوباره زد زیر گریه...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعی
نشسته پشت دو پلکم، هزار اقیانوس
رها کنید مرا تا وسیع گریه کنم.
-احسان پرسا
وقتی قلم و قافیه و عشق مُهَیاست
ای بانیِ هر شعرِ پریشان، بغلم کن ..
#بهاره_کیانی_قلعه_سردی