#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_صد_و_بیستم
دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها..
دستم را گرفت و به گوشه ایی از خیابان برد. و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم.
خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد..
راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی، مَردم را پر جذبه تر میکرد.. دوستش داشتم، دیوانه وار..
ایستاد بالبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد ( خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟؟
حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم.. اما با شما کار دارم.. )
به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش، سراپا چشم شدم.
از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود، پارچه ایی مشکی بیرون آورد و بازش کرد.
چادر بود،آن هم به سبک زنان عرب… لبخند زد (اجازه هست؟؟)
باز هم مثل آن ساق دست. اینبار قرار بود که چادر سرم کند؟؟
نماد تحجر و عقب ماندگیِ برایِ سارایِ آلمان نشین …؟؟
چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد.
یه قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد. سری تکان داد ( خانوم بودی.. ماه بانو شدی.. خیلی مخلصیم، تاج سر.. )
خوب بلد بود به در مسیری که دوست داشت، هدایتم کند. بدون دعوا.. بدون اجبار.. بدون تحکم..
رامم کرده بود و خودم خوب میدانستم.. و چه شیرین اسارتی بود این بنده گی برای خدا..
و در دل نجوا کردم که ” پسندم هر چه را جانان پسندد” این که دیگر تاج بندگی بود..
روبه رویم ایستاد.
شال را کمی جلوکشید و آرام زمزمه کرد ( شما عزیز دلِ حسامیااا..
راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟؟)
خندیدم ( نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو میکنم..)
صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود ( خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه.. که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه..)
چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردمو نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم ( اونکه بله، شک نکن.
راستی داداش بیچارم کجاست..؟؟ این چرا یهو غیب شد؟؟ یه وقت گم وگورنشه..)
دستم را گرفتم به طرف خیابان برد ( نترس.. بادمجون بم آفت نداره..
اونو داعشیام ببرن؛ سرِ یه ساعت برش میگردونن..
میدونه از دستش شکارم، شما رو تحویل دادو فلنگو بست.. )
فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال مینمود..
کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را میگرفت. حسام که متوجه حالم شد در گوشه ایی مرا نشاند. (همین جا بشین میرم برات آب بیارم.. اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه..)
دستش را کشیدم و او کنارم نشست ( نمیخواد.. الان خوب میشه.. چیزی نیست..)
کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسرانِ علی میافتاد.
این همه راه آمدن و هیچ؟؟ بغض صدایم را بم کرده بود (یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟؟)
دستم را میانِ مشتش گرفت ( نبینم گریه کنیااا..
من گفتم میبرمت،پس میبرم.. امشب، شبِ اربعینه.. خیلی خیلی شلوغه.. تقریبا ۲۴میلیون زائر اینجاست.. از همه جای دنیا اومدن، تک تکشونم مثه شما آرزوشونه که حداقل فقط چشمشون به ضریح آقا بیوفته.. پس یه کم صبر کن..
امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رو میبرن واسه زیارت.. ان شالله با اونا میبرمت داخل.. قول )
و قولهایِ این مرد، مردانه تر از تمامِ مردانه هایِ جهان بود.
با دانیال تماس گرفت و مکان دقیق مان را به او گفت.
کاش میشد که نرود ( میخوای بری؟؟ نرو..)
بیسکوییتی از جیبش بیرون آورد و باز کرد ( بخور.. باید برم، ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما..
اما قول میدم امشب خودمو بهت برسونم.. باید دوتایی با هم بریم واسه زیارت آقا..
کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون..)
نفسی عمیق وپرسوز کشیدم. من کجایِ عاشقیِ این بچه سید قرار داشتم که لیاقت پا درمیانی داشته باشم.
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_صد_و_بیست_یکم
صدای پوزخندم بلند شد ( من؟؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره.. )
زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد ( تو؟؟ تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی..)
بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگیم، وسطِ زمینِ کربلا.. شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا.. حالی بهشتی تر این هم میشد؟؟
دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم.
به سمتم چرخید (ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانووم..
رشته ایی بر گردنم افکنده دوست.. میکشد هرجا که خاطرخواهِ اوست..)
و حسام به آغوشش کشید.. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ایی مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختیم..
خوشبختی که حتی به خواب هم نمیدیدم. هرگز نداشتمو حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم..
حسام مرا به دانیال سپرد و رفت..
به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم..
آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین میدرخشید..
قیامت برپا بود و من با چشمم میدیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهایِ عاشقانه را..
پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان میچرخید و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودند..
مسیحی اشک میریخت.. خاخام یهودی می بارید.. دانیال سنی حیران ودلباخته میشد ..
و شیعه ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد..
خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن..
گیج و گنگ سر میچرخاندم و تماشا میکردم.. زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟
اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش..
باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم.
حسام نفس نفس زنان آمد. حالمِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود..
دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستام را در انگشتان قفل کرد و به دنبال خود کشید.
قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد ( حال خوبتو میخرم بانو..)
و مگر میفروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیام..
(من
مفاتیح الجنان را
زیرو رویش کرده ام
نیست..
یک حرزو دعا
اندر دوامِ وصلِ تو..)
✍ ادامه دارد ....
افـ زِد ڪُمیـلღ
#یک_فنجان_چای_با_خدا #قسمت_صد_و_بیست_یکم صدای پوزخندم بلند شد ( من؟؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف
پارت هدیه
برای اینکه ناراحت نباشید 😍🍬🍭
افـ زِد ڪُمیـلღ
تا حالا شُش هاتون هوس چیزی کردن؟!
دستگاه تنفسی بدنم
اعلام کرده به صورت جدی
به یه نفس عمیق تو حرم امام رضا
نیاز داره:))
#بابا_رضا
یه چندتا مطلب برا ایده بگم که بفرستید برا اونی که واقعا رفیقه براتون
اونی که جزئی از خانوادتون حساب میشه 🙃✨
من این کارا خیلی میکنما 😁 یهو هر از چندگاهی #نمونه_دلبری میذارم برید لذت ببرید . این لذت های خدایی خیلی قشنگن . مگه نه؟🙃🦋
باهیچکَسَممِیلِسُخَننیستوَلیکَن
تۅخآرِجاَزاینقـٰائِدِهوفَلسَفِههآیۍ💙☁️
#نمونه_دلبری
رفيق،توهمونكسيهستيككنارت
فارغمازهياهويدنيا🤍:)
#نمونه_دلبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترینحرفیکه
میتونیبشنویازرفیقتتواوجناراحتی اینهبگوچیکارکنمحالتخوبشه♥️:)
#نمونه_دلبری
رفیــقواقعینمیگه
"آخی،فدایسرتاشکالیندارهحلمیشه
بیخیال"
میگه "خاکتوسرتاینچهگندیبودکه زدی،کاملتعریفکنببینیمچهگِلیبایدبه سرمونبگیریم"😔😂
#نمونه_دلبری
دوستخوبپابهپایگریههاتگریهمیکنه
وآخرشکاریمیکنهبهگریههاتونبخندین👀💗.
#نمونه_دلبری
- گفتماسلحهایهمراهتداری؟
+ جوابدادآرییکخودکارآبـے
ـ ✌️🏻:) 🖌💣🌱 ـ
#جهاد_علمی
🌸 ⃟ ⃟☁️
بہاوندخترخانمیاآقاپسرۍڪه
موقعِراهرفتنسرشپایینه🚶
نگیددارۍڪفشاتونگاهمیڪنی!
اوناقبلازڪفشاشون...
یہنگاهبہقیامت
یہنگاهبہآخرت
یہنگاهبہعاقبتگناه
یہنگاهبہحیاوعفتقمربنۍهاشم
یہنگاهبهغربتامامزمان
ویہنگاهبہقرآنانداختن...
باخودشوندو،دوتاچهارتاڪردن
دیدننــہ...نمۍارزهبـــابــا...
نگاهبہنامحرمبہاشڪمولاصاحب
الـزماننمیارزه...
#تلنگر
آیـدِۍمَـذهَبۍ..
بیـوگِرآفِۍمَـذهَبۍ..
اسـمِپُروفآیِلمَـذهَبۍ..
عڪسِپُروفآیِلمَـذهَبۍ..
دِلِتچِـہجوریہ ؟!
ذِهنِـتڪجـاهامیـرِه؟!
بَـرآۍِڪِیڪآرمیڪُنۍ؟!
ڪارشُـدهریا . .
ڪُجادآرۍمیـرے؟!
بـآخودِتڪهرودَربآیِستۍنَـدارۍ!
بِشیـندونِہدونِہگُناهاتـوازخـودِتدورڪُن•
چقدر ما فقط نمایشیم :)))
آره..کاش حرفامون با اعمالمون یکی بود🙃
#تلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقـاي ابی عبدلله🙂🌱
#ارباب
هدایت شده از 「غریب طوس」
خب رفقا اگه بشیم 495 کتاب مدافعان حرم رو میزار تو کانال
فقط به چند تا با معرفت احتیاج داریم🤝❤️
#کتاب_مدافعان_حرم_در_امار_495_گذاشته_میشه!!
#همسایه_ها_فوررر_بشه_لطفا🤌🌸
#دم_با_معرفتا_گرم😉✋
@afhjcdulmfseulnfshknc
هدایت شده از - خـٰانومِ 213 .
@Nika_zarei
چاالشدارمشارژمیزارم:)
اسمبدینن
افـ زِد ڪُمیـلღ
#انرژی_مثبت_یهویی #شکرخدا 😍✨🦋
بچه ها حالا یه چیزی ... 🧐🙄
فعالیت های کانالو کم کنیم یا نه ؟ 😅
عزیزم..!
من متعلق به آن سپاهی هستم که
نمیخوابد و نباید بخوابد تا دیگران در
آرامش بخوابند
بگذار آرامش من فدایِ آرامش آنان بشود و بخوابند
دختر عزیزم..!
چه کنم برای آن دختر بےپناهی که
هیچ فریادرسی ندارد و آن طفلِ گریان که
هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را
از دست داده است
پس شما مرا نذر خود کنید
و به او واگذار نمایید
بگذارید بروم، بروم و بروم
چگونه میتوانم بمانم در حالی که
همه قافله من رفته است و من جاماندهام..:)
#شهیدقاسمسلیمانی
افـ زِد ڪُمیـلღ
عزیزم..! من متعلق به آن سپاهی هستم که نمیخوابد و نباید بخوابد تا دیگران در آرامش بخوابند بگذار آرا
انگار تولدتونه حاجی جان .....
خیلی مبارکمون✨🙃