eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»…
[♥️🍒] زندگی گر هزار بار بُوَد، بار دیگر تو... بار دیگر تو...
🍒 دل را چنان به مهر تو بستم! که بعد از این ؛ دیگر هوای دلبر دیگر نمیکنم ...
به ظاهر گرچه میخندم ؛ به ظاهر گرچه آرامم درونم آتشی برپاست از فکر سرانجامم ..
خندید‌‌ نمیدانست‌ خَندیدنش‌ چه‌ بد دلم‌ را‌ زیرو‌ رو‌ ؛ میکند ! ..
توی این وانفسایِ جنگ نرم اونی پیروزه ڪه سنگرش مطمئن و امن باشه! سنگرِ مطمئن و امنِ خط مقدم همین هیئت و اشڪاییه ڪه واسه اهل‌بیت میریزی :)
مـامـوریت‌ما‌ایسـتادن‌تمـام‌قد‌پـایِ‌ انقـلاب‌است.
کسی‌که‌وقتی‌کشوراسلامی‌موردتهدید است،آماده‌دفاع‌ازارزشهاوپرچم‌برافراشته اسلام‌است،میتواندادعاکنداگرامام‌زمان بیاید،پشت‌سرایشان‌درمیدانهای‌خطر قدم‌خواهدگذاشت. ❤️
دائم باید بری تو آپاراتی خدا غرور گرفتت بادت خالی شه پنچر شدی بادت کنن اعتکاف اینه دیگه :)
نیروهایِ غیر ایرانی پشتِ بے‌سیم می‌گفتند: حاج‌ عمار استشهد سریع از اتاق عملیات گفتیم: حاج‌ عمار شهید نشده حالش خوبه و فقط کمی جراحت داره گفتیم مجروح شده که شیرازه کار از هم نپاشد این نیروها دو سه ساݪ بود که با حاج‌ عمار کار می‌کردند نمی‌خواستیم نگرانی در دلشان ایجاد شود پشتِ بے‌سیم گفتیم: فلانی.! نگو حاج‌ عمار شهید شده نگذار نیروها متوجه شوند و روحیه‌شان را از دست بدهند از این طرف در اتاق عملیات به فکر این بودیم چه کسی را جایگزین حاج‌ عمار کنیم کسی که جنگده،خستگی ناپذیر،شجاع و مدیر باشد و با نیروها بجوشد واقعا کسی را نداشتیم حاج‌ قاسم بعد از شهادت حاج‌ عمار گفت: کمرم شکست.
اگر بنا بود آمریڪا را سجده کنیم،انقلاب نمی کردیم... ما بنده خدا هستیم و فقط برای او سجده می‌ڪنیم... سر حرفمان هم ایستاده ایم! اگر همه‌ی دنیا ما را محاصره نظامی و تسلیحاتی کنند باکی نیست! سلاحِ ما ایمانِ ماست...! ایمان بچه‌هاست که توی خلیج فارس با ناوهای غول پیکر می‌جنگند... حاضریم که تمام سختی‌ها را قبول کنیم، فقط یک لحظه قلب امام عزیزمان شاد شود.همین!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
شروع فعالیت قربة الی الله
هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
اسلام علیک یا بقیه الله فی ارضه💙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🥲❤️‍🩹🌸• -|آرامشم تنها خواهشم‌ هر جا که تو باشی اونجا خوشم‌ ... °اشتیاقی که به "دیــدار تـو دارد دل من" دل من داند و من دانم و دل داند و من¹²⁸ .. 🫀 🌱
◖✨🫀◗ رو‌نَـدارم‌کہ‌بِگـویم‌صَنم‌و‌جـٰان‌مَنۍ مَذهبۍ‌بودن‌مـٰا‌دردسرۍ‌شُد‌کِہ‌نَگـو ‹ 🫀⇢ #عاشقانه › ‹ ✨⇢ #استوری ›
بودن با من جدا از لیاقت، اعصاب هم میخواد...🙂😂
از چی می ترسی؟ از جای پاهات روی برف؟ می ترسی همه بفهمن کجا بودی و کجا میری؟ نترس رفیق صبح که آفتاب بزنه همه برف ها آب میشن . . . همه جای پاها پاک میشن . . . از جای پاهات رو دل ها بترس ! گرمای آفتاب که چیزی نیست گرمای جهنم هم نمیتونه پاکشون کنه !
🌿💚•• یقین‌کنید‌که‌روزی‌به‌چشم‌خواهم‌دید پیاده‌می‌روم‌آخر‌به‌کربلای‌حســـ¹¹⁸ــن ﴿مَجْٰانیْنٌ‌العَبـّٰاسْ¹³³‌‌‌﴾ 𝑴𝒂𝒊𝒂𝒏𝒊𝒏𝒐𝒍𝒂𝒃𝒃𝒂𝒔
یاصاحب‌الزمان
چقدر‌نبودنت حال‌جهان‌را پریشان‌کرده‌است امام‌زمانم💔🚶🏿‍♂
4_5944965045313083539.mp3
5.75M
یــاسـیــــــدناالـکـریــــــم¹¹⁸💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 شهیدی که برای آب نامه می‌نوشت … 🌱شهید یوسف قربانی شهیدی که شش ماهگی پدرش فوت کرد،شش سالگی مادرش ،هشت سالگی مادربزرگش، ده سالگی تنها برادرش در سن بیست سالگی غریب و تنها در عملیات کربلای ۵ شهید شد شهید
هدایت شده از هیأت دختران حیدری
قول میدی🤝 اگه خوندی؛🙂 تویکی ازگروه‌ها یــا کانالها که هستی کپی کنی؟🙂 اللهم!(: عجل!(: لولیک!(: الفرج!(: اگه پای قولت هستی کپی کن تا همه برا ظهور حضرت مهدی(ع)دعا کنن...🚶🏻‍♀️🌱 @dokhtarane_heydary