#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_یازدهم
احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دوازدهم
سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود…
حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که “تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!” و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سیزدهم
اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»…
دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهاردهم
به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید :«نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی #جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب میشدم.
اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه!»…
باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پانزدهم
یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
جریان #خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم #ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران…»
روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»…
صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_شانزدهم
بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم…» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»…
4_5940670065132180958.mp3
7.6M
موزیک - بیکلام
چشم هاتو ببند، نفس عمیق بکش و
این بیکلامو پلی کن.
این بیکلام غم هاتو میشوره میبره.
تو به من بگو در کجای دنیا یک زن تا این حد محترم است که نظامیان اینگونه به احترامش صف بکشند؟ در کجای دنیا مادرانی اینچنین قدرتمند سراغ دارید؟!
🗣ماسو🇮🇷
#امام_خمینی
امروز قرار بود ادامه ی مبحث موج کره ای داشته باشیم خب ؟ 🥸
ولی چون درمورد کی درام میشه و منم دوست دارم چیزای جذاب تر و کاربردی تری براتون بزارم 😌 فعلا میریم سراغ تحلیل و نقد نکات مثبت و منفی انیمه ها 😍 فقط چون مبحثش زیاده و میترسم خسته شید و مطالبو نخونید ، یکمشو میزارم و بقیشم انشاالله دفعه های بعدی 😉🤓
مبحث موج کره ای هم که یه مبحث ده جلسه ایه از آقای مجید دهنوی ،میشینم گلچین میکنم ببینم جذاب ترین قسمتاش کجاس که بهتون بگم 🤠
افـ زِد ڪُمیـلღ
امروز قرار بود ادامه ی مبحث موج کره ای داشته باشیم خب ؟ 🥸 ولی چون درمورد کی درام میشه و منم دوست دار
انشاالله یه نیم ساعت دیگه شروع میکنیم 🦋
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
سوره مبارکه عبس آیه24 : «فلینظر الانسان إلی طعامه»: پس آدمى به طعام خود بنگرد. ؛ در تفسیر آیه هم طعام روح و هم طعام جسم مد نظر آیه است. محصولات رسانه ای می توانند غذای روح و ذهن ما باشند. پس بیایید کمی تفکر کنیم.🙂📿
#مبحث_انیمه 🎞📽
🎌صاحبان صنعت انیمه ژاپن
🖥آثار انیمه ای ژاپنی از نظر تاییدیه ساخت و تولید و نوع محتوا به شرکت های توزیع کننده وابسته هستند. شرکت های توزیع کننده عملا تهیه کننده انیمه های ژاپنی هستند و علاوه بر تعیین اینکه چه آثاری تولید شوند بر محتوای آنها نظارت دارند، تبلیغاتشان را بر عهده می گیرند و سود اصلی را هم به جیب می زنند
🏢شرکت های مهم توزیع کننده انیمه:
🟠کرانچی رول: شرکت آمریکایی
⚫️سونی: شرکت چند تابعیتی آمریکایی
🟣فانیمیشن: شرکت آمریکایی
🔴انیپلکس: زیرمجموعه سونی و آمریکایی
🔴نتفلیکس: از کمپانی های مشهور آمریکایی
🇺🇸همانطور که مشخص است سود، محتوا و خط مشی آثار ژاپنی را شرکت های آمریکایی مشخص می کنند. دلیلش عرصه جدید رسانه برای فعالیت، سود دهی فراوان و نبود قوانین سانسور در ژاپن است
#سواد_رسانه #انیمه #نقد_انیمه #ژاپن #مبحث_انیمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞قوانین سانسور در ژاپن🔞
🗽ژاپن حیات خلوت توزیع کننده های آمریکایی و هالیوود است. چون قوانین سانسور ندارد. در آمریکا قوانین سانسور وجود دارد و خارج از چهارچوب اثری تولید نمی شود. آثار خشن یا هنجار شکن هم رده بندی سنی شان افزایش می یابد و در آمریکا مسئله رده بندی بسیار مورد توجه والدین و مسئولین است
😗پس هالیوود به صورت مستقیم نمی تواند به هنجارشکنی های جنسی و خشونت بی حد و حصر دامن بزند
🤑راه چیست؟ استفاده نیابتی از رسانه ژاپن که قوانین سانسور ندارد
😵💫در ژاپن هر فصل شاهد آثار شدیدا ناهنجاری از نظر خشونت، موضوع، تصویرپردازی، پوشش، نحوه طراحی حرکات و... هستیم
🤫یعنی پتانسیل ژاپن برای تولید آثار خشن و ناهنجار بالاست و فضایی مناسب است. به همین دلیل برخی انیمه ها در خشونت و موضاعات کثیف یکه تاز هستند و هیچ رقیبی ندارند
#نقد_انیمه #انیمه #ژاپن
#مبحث_انیمه
📓نقش کمیک بوک در قدرت رسانه ای غرب📓
📝اگر بخواهیم روند داستان سرایی را مرور کنیم به خط زمانی زیر می رسیم👇
شعر و نثر ⬅️ رمان ⬅️ نمایشنامه ⬅️ سینمای کلاسیک ⬅️ رمان های مصور(کمیک) ⬅️ سینماینو و انیمیشن ⬅️ گیم(بازی رایانه ای)
🏛شعر و نثر قوی اولین نیاز برای رسانه قدرتمند است. رسانه روایتگرغرب بر روی آثاری همچون کمدی الهی دانته و آثار شکسپیر که از نثر و شعر های قدرتمند غربی هستند استوارند🗿
🗽اما این تازه شروع خط قدرت رسانه است. رمان های قرن ۱۸ و ۱۹ میلادی دومین نقطه عطف پیشرفت رسانه ای غرب بودند📙
📽در ادامه با ظهور سینما و هالیوود روند قدرت ادامه پیدا کرد اما دوران طلایی کمیک بود که تاثیر به سزایی در ادامه روند سینما و صنعت انیمیشن گذاشت🗞
🎌ژاپن نیز با تقویت صنعت مانگا(کمیک ژاپنی) و لایت نول(رمان ژاپنی) برنامه ریزی پیشرفت رسانه ای خود را آغاز کرد تا جایی که امروزه صنعت انیمه و بازی ژاپن در دنیا شناخته شده و بی نظیر است👀
🇮🇷کشور ما از نظر شعر و نثر بی رقیب و بی نظیر است. اما در دوران رمان درگیر حکومت های نا لایق و شرایط بد حکومتی شد و دچار عقب افتادگی شد. راه حل تقویت رسانه ملی و آثار فاخر رسانه ای داخلی بها دادن به رمان و داستان های مصور است. اینکار می تواند نقطه عطفی باشد تا در دهه آینده از برترین قدرت های انیمیشن سازی و بازی سازی جهان شویم🗣✍
#کمیک #مانگا #لایت_نول
#مبحث_انیمه
🧠روانشناسی نوجوان
🤩دلایل اصلی جذابیت انیمه برای نوجوانان
🔆خب وقتشه از اون چهارگانه جذابیت استفاده کنیم ببینیم توی گرایش نوجوونا به انیمه چه تاثیری داره
1⃣ساده: انیمه ها موضوعات و مطالب عموما ساده ای رو منتقل می کنن و اگر هم بخوان مباحث فلسفی و پیچیده رو منتقل کنن از داستان و سناریو کمک میگیرن که به راحت فهم تر شدن اون مطلب خیلی کمک میکنه. اگرم شخص اون مطلبو نفهمو محتوا روی ناخودآگاهش تاثیر میذاره
2⃣سریع: انیمه ها عموما قسمت اول میرن سر اصل مطلب. با سرعت بحث اصلی رو باز می کنن
3⃣کوتاه: هر انیمه استاندارد ۲۴ دقیقه اس که ۳ دقیقه اش هم تیتراژه. یعنی هر قسمت اینقدر کوتاهه که حوصله مخاطب سر نمیره. اکثر انیمه هام قسمتای کمی دارن و کم پیش میاد آثار جدید بالای ۵۰ قسمت بشن
4⃣جذاب: گرافیک، طراحی بدن، طراحی چهره، داستان، سناریو، ایده، تخیل، مبارزه، سوژه ها، چالش ها، کشمکش ها و کلی چیز دیگه توی انیمه ها هست که برای نوجوونا جذابیت داره
✅پس اینم استفاده از چهارتا قانون جذابیت برای کشف گرایش به انیمه
#سواد_رسانه #روانشناسی_نوجوان
#مبحث_انیمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧠روانشناسی نوجوان
🤩دلایل فرعی جذابیت انیمه های ژاپنی برای نوجوانان
⚙️موضوعات متنوع
🖊️مطابق با روحیات نوجوانان
⚙️جذابیت و زیبایی در چهره
🖊️دختر و پسر در یک مدرسه و دانشگاه تحصیل میکنند
⚙️تبعیض جنسیت قائل نمیشن(هرچند این تبعیض جنسیت به شغل،حرفه،حجاب و...مربوط میشه)
🖊️مشخص بودن احساسات توی چهره کارکتر ها
⚙️آزادی بیش از حد فرزندان از طرف پدر و مادر
🖊️در دنیای انیمه همه چیز امکان پذیره
⚙️در دنیای انیمه بروز احساسات عادیه
🖊️ژانر های انیمه به گونه ای هستن که اکثرا مورد علاقه کودک و نوجوان هست
تخیلی بودن و زیبا به تصویر کشیدن تخیلات
وجود کارکتر های جذاب
🧠پرداختن به مسائل نوجوانان
گرافیک عالی
صداگذاری خوب
وجود کارکتر های مختلف با روحیات مختلف
عجیب بودن!
نگاه جدید به یک سری مسائل
🧑کارکتر ها غالبا نوجوان هستند و روابط بین نوجوانان و جوانان به نمایش گذاشته میشود
وجود صحنه های زیبا ازجمله طبیعت، معماری متفاوت و جلوه های بصری خاص
❤️🔥به نمایش گذاشتن روحیات کارکتر از جمله نجواهای ذهنی که در غالب فیلم و انیمیشن ها این ویژگی وجود ندارد
#نقد_انیمه #سواد_رسانه #انیمه #ژاپن #مبحث_انیمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊سال ۲۰۲۲ در ابعاد مختلف اعم از کمیک، مانگا، انیمه، انیمیشن، فیلم، سریال، گیم و بازی...
سال خوبی بود👌
😔هرچند در ظاهر سال ۲۰۲۳ قراره یک سال افتضاح توی همه این ابعاد باشه😒
#سواد_رسانه #کمیک #مانگا #گیم #بازی #فیلم #انیمه #انیمیشن
#مبحث_انیمه
علل جذاب بودن انیمه
😍📽
✅سبک انیماتوری
سبک های جذابی که در هر انیمه می تواند شیوه خاص خود را داشته باشند. در انیمه ها به کیفیت حرکات بدن، محیط، جزئیات گرافیکی، کیفیت نور و رنگ به خوبی پرداخته شده است. نوع طراحی محیط و چهره شخصیت ها بسته به داستان، ژانر و مخاطب هدف (کودک، نوجوان، بزرگسال) متفاوت است. طراحی های مختلف و طیف وسیع آنها باعث می شود سلیقه های مختلف به این سبک (انیمه) علاقه پیدا کنند.
#مبحث_انیمه
✅شخصیت پردازی
شخصیت هایی که هر کدامشان ویژگی ها و داستان های خاص خود را دارند. تک تک شخصیت ها، حتی بی اهمیت ترین آنها می توانند سرگذشت، حادثه، اخلاقیات، رفتار و… جذابی داشته باشند. شخصیت های انیمه مهم ترین علت جذابیت انیمه ها هستند. انیمه هایی که داستان خوبی هم ندارند با شخصیت پردازی خاص سعی در نگه داشتن مخاطب دارند.
#مبحث_انیمه
✅پند های اخلاقی
در هر انیمه ای می توان تجربیات مفید، پند های اخلاقی و نکات آموزنده زیادی را دید. خیلی جالب است که برخی از این پند ها را حتی در آموزه های دینی اسلامی هم می توان یافت. دیدن ویدئوی زیر توصیه می شود.
#مبحث_انیمه
✅روابط بین شخصیت ها
جدا از بحث شخصیت پردازی، رفتار و نوع رابطه شخصیت ها با یکدیگر، جذابیت های خاص خود را دارد. در انیمه ها نوع دیدگاه یا نوع رفتار شخصیت ها با یکدیگر، بررسی می شود و به آنها بها داده می شود. همین تصورات ذهنی می توانند نکات اخلاقی یا کشمکش خاصی را رقم بزنند که باعث تغییر روند داستان یا تغییر ذهنیت مخاطب شوند.
#مبحث_انیمه