✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲۰
و به فکر فرو رفته بود..
با گذاشتن دستی روی شانه اش..
به خود آمد..نگاهی کرد.. سید ایوب با لبخند نگاهش کرد..
_کجایی باباجان.. خیلی وقته دارم صدات میکنم
عباس_😞
_چرا نرفتی خونه اقا رضا..؟!
_حوصله نداشتم
_بیا بریم ک خوب موقعی اومدی
_نه.. نه سید الان نه..!
_خوبه که سخت میگیری به #خودت.. ولی #فرصت بده..
_نه سید..!! اول باس.. تمام #حقوقی که.. به گردنم هس رو.. صاف کنم.. بعد بیام زورخونه..
_زان یار دلنوازم شکریست با شکایت.. گرنکته دان عشقی بشنو تو این حکایت..
عباس معنی شعر را.. خوب متوجه شد.. اما هنوز دلش راضی به رفتن نبود.. غمگین و شرمنده.. سرش را به زیر انداخت..
سیدایوب میشناخت عباس را.. خوشحال بود.. از تغییرات اساسی.. که حال روحی اش را.. زیر و رو کرده بود..
دست عباس را گرفت.. لبخندی زد.. و او را.. به سمت زورخانه میبرد..
چند قدمی راه رفتند.. که عباس معترضانه گفت..
_من هنوزم حرفم همونه.. نباس بیام.. جای من اونجا نی...!
سید_ تو عباسی.. #نظرکرده_ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع... جای تو همین جاست عباس..بیا که خوب جایی اومدی..
به درب ورودی زورخانه رسیدند..
تعارفی به عباس کرد.. تا اول وارد شود..اما عباس، به رسم #ادب، دستش را روی سینه گذاشت و گفت
_اول سادات
سید ایوب با لبخند وارد شد..
مرشد به محض وارد شدن سید ایوب.. زنگ بالای سرش را.. یکبار ضرب زد
_سلامتی پیر دیر.. سید ایوب خان سلطانی.. صلوات محمدی پسند بفرستید.
همه صلوات فرستادند..
با صدای صلوات.. وارد شدند.. سیدایوب.. آرام و متین.. جواب سلام و ارادات همه را میداد..
هنوز دستش را..
از دست عباس جدا نکرده بود..
عباس کنار سید نشست..
چشم چرخاند.. و با اهالی محل سلامی میکرد..
شرمنده بود.. دست از روی سینه برنمیداشت..در دل با خود نجوا کرد..
_خدایا من کجا اینجا کجا...!! اقا با من میخای چکار کنی..!!!
در باورش نمیگنجید..
که زمانی.. پا به اینجا بگذارد.. حس میکرد.. لایق اینجا و این مکان مقدس نبود.. آنهم با آن خراب کاری..
مرشد و همه ورزشکاران..
به کار خود مشغول بودند..با صدای نجوای سید، عباس به خودش آمد..
_روی کار میوندار دقت کن..
گرچه بار اولش بود.....
💞ادامه دارد...