eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.3هزار ویدیو
227 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۱۷ 💠 خانم رجبی از استان تهران ✍ نمی‌دانم قصه‌ام را از کجا شروع کنم. شاید از فروردین سال نود و شش؛ دومین سالی که به شوق خادمی اعتکاف پایم به مسجد امام جعفر صادق علیه السلام اسلامشهر باز شد. آن روزها گاهی حرف‌هایی درباره هم سن و سال هایم می‌شنیدم که دلم را می آزرد: « دهه هفتادی‌ها اهل سختی نیستند، راحت طلبند… دلشان با ولایت گرم نیست…» حرف‌هایی که مثل خاری در دل من فرو می‌رفت. شب اول اعتکاف، میان زمزمه‌ها و گفت‌وگوی جوان‌ها، اسم یک شهید دهه هفتادی بر زبان‌ها افتاد؛ گفتند: ـ «شهید عباس دانشگر… شهیدی که خیلی زود حاجت می‌دهد…» هنوز یک سال از پر کشیدن شهید دانشگر نگذشته بود. شنیدن نامش و داستان از خودگذشتگی اش، مثل آب خنکی بود که بر آتش آن حرف‌های ناعادلانه ریخته باشند. آن شب وضو گرفتم و در گوشه مسجد، نماز حاجت خواندم و از خداوند متعال بهترین ها را خواستم… به نیت شهید عباس دانشگر. قبل از سحر، در عالم خواب ، خودم را در صحن انقلاب حرم مطهر حضرت امام رضا علیه السلام دیدم. آقایی آرام و باوقار، رو به گنبد ایستاده، زیارت می‌خواند. سرش را به سویم چرخاند و با نگاهی که عمقش را هنوز بعد از این همه سال احساس می‌کنم، گفت: ـ «قراره رفیقم رضا به دیدنت بیاد… من ضامنشم.» حرفش کوتاه بود، اما جوری در جانم نشست که گویی راهی تازه در برابرم باز شده باشد. اعتکاف که تمام شد، آن رؤیا را در گوشه دلم گذاشتم. دو، سه هفته گذشت؛ نزدیک امتحانات ترم بود که پدرم گفت: ـ «خواستگار برات پیدا شده.» آن‌قدر سرگرم درس و کتاب بودم که حتی به حرف بابا درست و حسابی گوش ندادم. عصبانی شدم. با او قهر کردم. فردایش، پدرم آمد کتابخانه دنبالم و مرا به پارک شهدای گمنام برد. با صدایی آرام اما جدی گفت: ـ «به خاک این شهدا قسم، پسر خوبیه.» پرسیدم: «اسمش چیه؟» ـ «علی‌رضا.» بُهتم زد. همان «رضا»یی که آن آقا در رؤیای صحن انقلاب به من گفته بود. گفتم برای صحبت بیایند. ماه بعد، اردیبهشت، علی‌رضا به خواستگاریم آمد. جلسه دوم بود که بی‌مقدمه گفت: ـ «قبل از اینکه بیام خواستگاری شما، حدود یک ماه پیش مشهد بودم. کنار پنجره فولاد صحن اسماعیل طلا حرم مطهر، دعا کردم: آقا! خودت ضامن باش تا همسر خوبی نصیبم بشه.» با شنیدن این جمله، بغض راه گلویم را گرفت. رؤیایم داشت بی‌کم‌وکاست به حقیقت می‌پیوست. برای خرید عقد قرآن نخریده بودیم، خیلی‌ها سرزنشم کردند. روز عقد من و علی‌رضا روزه گرفتیم. به نیت امام رضا علیه السلام و شهدا جواب «بله» را دادم. بعد از عقد، بی‌درنگ راهی مشهد مقدس شدیم. در حرم مطهر، میان ازدحام زائران، ناگهان صدای خادمی را شنیدم: ـ «بیا دخترم… این برای شما.» یک جلد قرآن کریم به دستم داد. نه من او را می‌شناختم، نه او مرا. همسرم هم آن لحظه کنارم نبود. فقط من بودم و هدیه‌ای که آن را لطف امام رضا علیه السلام می‌دانستم. خدا را سپاس که برادرِ شهیدم عباس دانشگر را در مسیرِ زندگی‌ام قرار داد و با واسطه‌اش، محضرِ امام رضا علیه السلام مسیرِ آینده‌‌ی زندگی ام را به سمتِ سعادت و خوشبختی هدایت کرد. از آن روز به بعد، هرگاه در زندگی با مشکلی کوچک یا بزرگ روبه‌رو می‌شوم، به نیتِ عباس کارِ خیری انجام می‌دهم و او را در پیشگاهِ اهلِ بیت علیهم السلام واسطه‌ قرار می دهم و همیشه، آنچه به صلاحم بوده، اتفاق افتاده است. از پروردگارم مسئلت دارم که همه جوانان با توسل به اهل بیت علیهم السلام و یاد شهدا ، در زندگیِ خود هدایتِ الهی را بیابند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 💚
🌷خنده بر لب داشت ... 🏴 ۲۷ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم و صفر 🏴 ... ☑️ ➡️ 💚
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۱۸ 💠 خانم شاهبازی از استان آذربایجان شرقی ✍ شب آرام‌آرام بر کوچه‌ها فرود می‌آمد. نسیم خنک غروب، پرچم مشکی کوچکی را که بر سردر خانه نصب شده بود، تکان می‌داد. روی پله حیاط نشسته بودم و دستم زیر چانه، در فکرهایم غوطه‌ور شده بودم. نگاهم گره‌خورده بود به آسمان پُرستاره‌ای که کم‌کم رنگ تیره‌تر می‌گرفت. صدای تلویزیون از اتاق می‌آمد؛ اخبار شبانگاهی، اما همان چند جمله کافی بود تا قلبم به درد بیفتد: «حمله دوباره... زنان و کودکان گرسنه غزه...» مادر از آشپزخانه صدایم زد: - دخترم! شام آماده است. نفسی عمیق کشیدم. آهسته از جایم برخاستم و به سمت اتاق رفتم، اما ذهنم جامانده بود کنار همان خبر. آن شب تا دیرهنگام بیدار ماندم. روی جانمازم نشسته بودم، دستانم به سمت آسمان بلند بود و آرام زمزمه می‌کردم: خدایا مردم مظلوم غزه را روزبه‌روز گرسنه به شهادت می‌رسانند، یاور مظلومان مهدی فاطمه عجل‌الله تعالی فرجه الشریف را برسان. چشمم به قاب عکسِ روی دیوار خانه و تصویر لبخند عمیق برادر شهیدم می‌افتد و دوباره غرق در فکرهایم می‌شوم: چه اتفاقی می‌افتد که انسان به نقطه‌ای می‌رسد که بین ماندن و رفتن، رفتن را انتخاب می‌کند؟ رفتنی بی‌برگشت. این انتخاب مهم، دست‌کشیدن از علایق، داشته‌ها و حتی زندگی روزمره است تا به چیزی بهتر دست یابد. بریدن از دنیای فانی و پرواز به‌سوی معبود. اسمش را چه می‌توان گذاشت؟ معامله، ازخودگذشتگی یا رهایی؟ شاید این انسان‌ها از جانب پروردگار برگزیده می‌شوند، بر انجام رسالتی بزرگ و گران‌بها. بهایی به بزرگی جان. انسان ذاتاً حریص است. حرص دنیا عقل را کور می‌کند؛ دوست دارد بخورد، بگردد، پول درآورد و لذت ببرد. در یک‌کلام، چیزی برایش مهم نیست و کمتر کسی به اصول مرگ و آخرت فکر می‌کند. اخبار حوادث و تلخی‌ها برای بعضی‌ها معنایی ندارد. آن‌ها تنها به‌سلامت خود و خانواده‌شان فکر می‌کنند. چه کسی گرسنه است؟ کدام کشور درگیر جنگ، زلزله یا سیل شده است؟ چرا زنان و کودکان قتل‌عام می‌شوند؟ اما اینجاست که انسان دغدغه‌مند دلش به درد می‌آید. او نمی‌تواند بی‌خیال از کنار این وقایع عبور کند. درد می‌کشد؛ عذابی عمیق تمام شب‌ها وجودش را فرامی‌گیرد. در این لحظات است که لباس رزم به تن می‌کند و به دل آتش می‌زند. این‌ها همان‌هایی هستند که “لَقَدْ عَظُمَ مُصابی بِکَ” را با تمام وجود لمس کرده‌اند و هر روز فریادشان “یَرْزُقَنی طَلَبَ ثاری مَعَ اِمامٍ هُدی …” است. افسوس می‌خورند که کاش در کربلا بودند؛ خون گریه می‌کنند برای مظلومیت امامشان و عهد می‌بندند که همیشه آماده‌ی مبارزه باشند. این‌ها خود را به آب‌وآتش می‌زنند تا از حریم ولایت دفاع کنند. شهامت مسلمان شیعه را به گوش جهانیان برسانند و ثابت کنند که امام‌زمانشان تنها نیست. یاران غیور و نترسی دارد که هر روز زنده‌اند به امید اینکه خود را فدای حضرتشان کنند. در آن لحظات است که خداوند برایشان آغوش می‌گشاید و در نزد پروردگار به آرامش می‌رسند. آن‌ها می‌شوند شهید، افتخار یک ملت. برادرم عباس، یکی از همین‌ها بود. ماندن برایش معنایی نداشت؛ بی‌قرار بود. همسرش را به دست خدا سپرد و خود، عباس گونه رفت تا حریم بی‌بی زینب کبری سلام‌الله‌علیها بار دیگر تسلیم دشمن نشود. او می‌خواست ثابت کند که «خواستن» یعنی «رسیدن»؛ و چنین شد که پایان زندگی‌اش، آغاز جاودانگی‌اش شد. دیگر سنگینی پلک‌هایم را نمی‌توانم تحمل کنم... آخرین تصویری که در ذهنم مرور می‌کنم، زنان و کودکان گرسنه فلسطینی و فریاد مظلومیتشان که به آسمان بلند است. با خودم عهد می‌بندم؛ فردا صبح، پیش از آنکه آفتاب به کوچه برسد، برای پیروزی مظلومان عالم، سوره‌ی فتح بخوانم… به امید طلوع آفتاب صبح ظهور. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 💚
💌حاجت گرفتن از شهید عباس دانشگر در حاشیه مراسم بزرگداشت شهید «عباس دانشگر» بانویی خود را به مادر این شهید بزرگوار رساند؛ پس از در آغوش گرفتن و طلب شفاعت از مادر شهید، ماجرای بیماری، معجزه شفا و تحول معنوی که در زندگی‌اش ایجاد شد، را با چشمی اشک‌بار برای مادر شهید تشریح کرد. آن بانو اینگونه بازگو کرد: مدتی درگیر بیماری‌ام بودم؛ به‌گونه‌ای که این بیماری باعث پیوند قلبی‌ام با حضرت حق شد. نه اینکه این رابطه منشأ ترس از مرگ باشد، بلکه جمله‌ای از آیت‌الله بهجت در آن روزها، طوفانی در درونم ایجاد کرد و آن جمله این بود که «هرگاه خدا را بیشتر از هر چیزی دوست‌داشتی، مؤمن‌شدنت را جشن بگیر». این جمله منشأ تحولم شد. بیشتر از گذشته عاشق معنویات شدم، حجابم کامل بود اما عاشق حجاب فاطمی شدم. آوای قرآن و نماز در زندگی‌ام به‌گونه‌ای دیگر جاری شد. در همان روزها در فضای مجازی موضوع «برادر شهیدت را انتخاب کن» را شنیدم. بسیاری رفیق شهیدشان را دوست داشتند و از کراماتشان در زندگی شخصی‌شان می‌گفتند، یکی حاج حسین خرازی رفیق شهیدش بود، دیگری شهید آوینی و بسیاری هم شهدای مدافع حرم و من! با اخلاص قلبی شب شهادت عقیله بنی‌هاشم حضرت زینب (س)، برادر شهیدم را انتخاب کردم و او کسی نبود؛ جز برادر شهیدم «عباس دانشگر». 💚
افـ زِد ڪُمیـلღ
💌حاجت گرفتن از شهید عباس دانشگر در حاشیه مراسم بزرگداشت شهید «عباس دانشگر» بانویی خود را به مادر ا
در همه حال به یادش بودم و او را سهیم کارهای خیرم می‌کردم تا روز بیست و یکم ماه رمضان، نذری در خانه‌ام برپا کردم و همه شهدا و اسرای کربلا را سهیم کردم و رسیدم به نام مدافع حرم که با ذوق نام برادر شهیدم «عباس دانشگر» را گفتم . در کمال ناباوری آن شب در عالم خواب شهید دانشگر را دیدم که با لباس مقدس سپاه و خوشحال مهمان ماست و رو به من گفت «خواهر! مادر من اینجا فاطمه زهراست الحمدلله» و مادر گرامی من هم نامش «فاطمه» است و قصد دارند نام فاطمه زهرا را روی خود بگذارند تا همه به این نام او را صدا کنند. آن بانو با بیان اینکه در آن روزها من دوره درمانی‌ام را سپری می‌کردم، اضافه کرد: شهید دانشگر با نگاهی نافذ در عالم خواب گفتند: شما نزد مادرم فاطمه برو و بگو «مهر، تسبیح و پارچه سبزی» که عباس بار آخر از کربلا آورد، به شما بدهد تا با آن نماز به جای آوری که شفایت حاصل خواهد شد ان‌شاءالله. بیماری‌ام در حال عود بود؛ توده‌ای در بدنم بود که در حال پیشرفت بود اما اکنون تنها به‌واسطه ایمان و اعتقادم حالم رو به بهبودی است و به لطف دعای برادر شهیدم در سلامت کامل هستم. مادر شهید دانشگر نیز در پاسخ به درخواست این خادم‌الزهرا (س) که فرزندش در عالم خواب به او گفت: امانتی مهر، تسبیح و پارچه سبز را از مادرم بگیر، گفت: بله! این امانتی نزدم هست و حتماً خواسته پسرم اجابت می‌شود. آری! این است معجزه قرآن که می‌فرماید: شهدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند. 💚
50.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| الزَهرا تا نُبُل 💠 روایت زندگی شهید عباس دانشگر 💚 🥀🥺
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر 💠 خانم مهدوی‌نیا از استان البرز ✍ آن روز که برای اولین‌بار عکسش را دیدم، چشمم محو نگاهش شد. نمی‌دانم چرا، اما احساس کردم فقط یک تصویر نیست؛ انگار در عمق نگاه خدایی‌اش مرا به سمت نور هدایت می‌کرد. نامش را پرسیدم: عباس دانشگر. گفتند به شهادت رسیده است... اما تازه آشنایی ما آغاز شد. دل‌نوشته‌هایش، عکس‌ها، خاطراتش را خواندم. عجیب بود؛ هر خط، هر کلمه، جوری با من حرف می‌زد که گویی شهید دانشگر هنوز زنده و روبه‌رویم نشسته است. از همان روزهای آشنایی‌اش عشق به هم نامش حضرت ابوالفضل علیه‌السلام در قلبم رخنه کرد. احساس کردم عباس از آن طرفِ دنیا دستم را گرفته و قدم‌به‌قدم به وادی محبت اهل‌بیت علیهم‌السلام می‌کشاند. هر چه بیشتر با زندگی برادر شهیدم آشنا می‌شدم، بیشتر یاد می‌گرفتم: استقامت را، تلاش را، نظم را... یک شب، در سکوت اتاق، با خود اندیشیدم: تو که عاشق قمر بنی‌هاشم شده‌ای، باید بدانی که حضرت ابوالفضل علیه‌السلام اسطوره ادب هستند. از آن روز رفتارم با دیگران تغییر کرد، به‌ویژه با پدر و مادرم، مؤدب‌تر شدم و بهتر از قبل احترامشان را حفظ می‌کردم. کم‌کم برنامه‌ی خودسازی شهید عباس دانشگر، مهمان هر روز زندگی‌ام شد. مدتی بعد، توفیق زیارت مشهد مقدس نصیبم گردید. می‌دانستم این سفر، هدیه‌ای به برکت دوستی با برادر شهیدم عباس است. وقتی وارد حرم مطهر امام رضا علیه‌السلام شدم، احساس کردم فاصله میان من و اهل‌بیت علیهم السلام کم شده است. انگار عباس همراهم، زائر امام رئوف بود. عکسش را به زائرین نشان می‌دادم و معرفی‌اش می‌کردم. در حرم مطهر در احوالات این عالم و بندگان خدا اندیشیدم و فرمایش امام محمدباقر علیه‌السلام درباره غربال‌شدن شیعیان قبل از فرج امام‌زمان (عجل‌الله) در ذهنم مرور شد و یاد جمله‌ی امام حسین علیه‌السلام افتادم: «من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد» و به این فکر کردم که حسینیان و یزیدیان این عصر و زمان چگونه‌اند. انگار ندایی درونی به ذهنم این‌گونه خطور کرد که امروز هم راه روشن است: یک طرف راه امام حسین علیه‌السلام و یارانش، و طرف دیگر راه یزید و یزیدیان زمانه. حسینِ زمان، رهبر معظم انقلاب، نایب امام زمان‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف هستند و تنها با گوش سپردن به فرمایشات ایشان است که می‌توانیم در پیمودن راه امام حسین(علیه‌السلام) ثابت‌قدم بمانیم. و به یاد دل نوشته شهید عباس افتادم که می گفت: « کربلای حسین(علیه‌السلام) تماشاچی نمی‌خواهد... یا حقی یا باطل... راستی من کجا هستم؟ » ان‌شاءالله با پیروی از ولایت، زمینه ساز ظهور امام‌زمان (عجل‌الله) باشیم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 💚
راستی...! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شده‌ام؟ نکند بی‌هوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟ خدایا! تو هوشیارمان کن! تو مرا بیدار کن. 💠 ✍دلنوشته‌ی شهید : ...دنیا بوی خون گرفته است؛ ظلمت ظلم ظالم بر عالم، پرده افکنده است. آه ... ای مسلمانان به خون کشیده شده...؛ قدری تحمل کنید؛ قدری بیشتر دوام بیاورید. دستان من یارای کمک به شما را ندارد، اما دلم به اندازه تمام شما آتش می‌گیرد. خدایا! زنده نباشم و نبینم این ظلم را،... برشی از دل نوشته و وصیتنامه شهید 💚
خیلی‌دلتنگ‌عباس‌شده‌بودم؛بعضی‌ وقتا‌ همینجوری‌داخل‌خونه‌صداش‌ میزدم..یه شب‌اومدتوخوابم‌باهمون‌ لبخند همیشگیش‌بهش‌گفتم‌عباس‌تو کجایی‌دلم‌برات‌ تنگ‌شده پسرم..گفت:من‌شهیدشدم‌ مگه‌نمیدونی‌خدا گلچینه! گفتم‌الان‌کجایی: گفت:«پیش‌امام‌حسین؏..♥!» مادر بزرگ شهیدعباس‌دانشگر 💚
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۰ 💠 خانم مسرت جهرمی از استان فارس ✍ بزرگی می‌گفت… «شهید، سعید است… و شهادت… سعادت.» سلام بر معصومیت نگاهش، بر سیمایی که هر که دیده، محبتش را در دل جای‌داده. من… کوچک‌تر و ناتوان‌تر از آنم که بخواهم درباره‌اش سخن بگویم. فقط می‌خواهم بنویسم به کوتاهی عمر بیست و سه‌ساله‌اش… اولین‌بار… صلابت نگاهش را در میان جمع گرم و صمیمیِ «رهپویان وصال» شیراز دیدم. همان روزها… وصیت‌نامه‌اش را گرفتم… و با افتخار، در قفسه کتابخانه خانه‌مان گذاشتم. اما… هنوز … توفیق رفاقتش نصیبم نشده بود. بیست و ششم آبان ماه هزار و چهارصد و دو… شهرستان جهرم. پس از نماز مغرب و عشا… یادواره شهید عباس دانشگر… و شهدای مدافع حرم جهرم‌ بود. سردار حمید اباذری که پشت تریبون رفت، نسیمی آمیخته به عطر گل محمدی… از میان جمع گذشت. در میان همهمه آرام جمعیت… احساس کردم... شهید دانشگر، در بین جمعیت است. کنار ما… بی‌صدا… نگاهش از دل تصویر زیبایش تا عمق وجودم روانه شد. همان جا… تصمیم گرفتم… او را الگوی پسر کوچک چهارده‌ماهه‌ام قرار دهم. یاد حرف شهید علی‌اکبر رحمانیان افتادم که گفته بود: «وقتی جنگ تمام می‌شود… همه پشیمان می‌شوند… جز شهدا. چون آن‌ها عاقبت‌بین بودند… و ما… هنوز قدرشان را نمی‌دانیم.» آن شب، جهرم، روشن از نور نام و یاد شهدا بود. یکی از راویان، خاطره‌ای از شهید عباس دانشگر گفت… از محبت بی‌پایانش به بیماری که در صف انتظار پیوند کلیه بود. و به کرامت امام حسین علیه‌السلام … با وساطت شهید دانشگر… کلیه برایش جور شد و شفایش رقم خورد. ناگهان فضای مصلی از آرامش لبریز شد، و اشک‌ها… بی‌اجازه و بی‌صدا روی گونه‌ها جاری… شهدا چه مقام رفیعی نزد خداوند متعال دارند. می‌دانم… همه چیز، در گرو اذن «مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِندَهُ إِلَّا بِإِذْنِه» است… اما خدایا… به حرمت پای خسته رقیه سلام‌الله‌علیها، به حرمت دلِ سوخته زینب کبری سلام‌الله‌علیها، به حرمت نگاه نگران صاحب‌الزمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف، همان‌گونه که به عباس عزیز آموختی شیعه بودن را، قدم‌های ما را در مسیر بندگی‌ات ثابت‌قدم نگه‌دار. و عباس… اگر صدایم را می‌شنوی… بدان که وصیت‌نامه‌ات، هنوز همان جاست. روی قفسه کتابخانه‌ام… و نگاهت، چراغ کوچک خانه ماست؛ نوری که هر وقت خاموشی به دل‌هایمان می‌افتد، دوباره با دیدن سیمای الهی‌ات روشن می‌گردد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 💚
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۱ 💠 آقای جعفرزاده از استان گیلان ✍ آن روز، بهار از پنجره‌ی زندگی‌ام وارد شد. نه با شکوفه‌های حیاط… با یک نگاه. نگاهی که از روی جلد کتاب «آخرین نماز در حلب» مستقیم نشست وسط قلبم. نامش عباس دانشگر بود؛ جوانی که من پیش از آن، حتی یک برگ از دفتر زندگی‌اش را ورق نزده بودم. من، غرق روزمرگی‌های سنگین زندگی… او، شهید مدافع حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها. از همان لحظه، بی‌آنکه بفهمم، انگار صفحه‌ی تازه‌ای در زندگی‌ام باز شد. عباس دانشگر شد همه‌ی زندگی‌ام. من هیچ‌وقت دوست واقعی نداشتم… دوستی که بخواهم حرف‌های دلم را با او بزنم. دوستی که هر خط از نوشته‌‌هایش مثل تکه‌ای از آسمان باشد. با خواندن کتابش، کم‌کم تکه‌های گمشده‌ی خودم را پیدا کردم. فهمیدم برای او نماز اول وقت، فقط یک «واجب» نبود؛ قرار عاشقانه‌ای بود که حتی جنگ هم نمی‌توانست از او بگیرد. فهمیدم که دوستی با شهدا، رسم زندگی‌اش بوده. بعد رسیدم به نامه‌هایش… نامه‌ی سیزده‌سالگی‌اش به رهبر انقلاب، مرا تکان داد. از خودم پرسیدم: «یعنی من هم می‌توانم با همه‌ی وجود به مقام معظم رهبری بگویم: حضرت آقا؟» وقتی خواندم چه‌طور به امام خامنه‌ای عشق می‌ورزید، آن روز فهمیدم که قلبم را باید به نایب امام‌زمانم گره بزنم. کتاب «تأثیر نگاه شهید» را که خواندم… همان جا بود که پای شهید حاج‌قاسم سلیمانی هم به زندگی‌ام باز شد، و من حاج‌قاسم را با او شناختم. حالا به اسم کوچک صدایش می‌زنم، برایم شد «عباس جان». وصیت‌نامه‌اش، دل‌نوشته‌ها و یادداشت‌هایش، حتی فایل‌های صوتی‌اش… هیچ‌کدام برایم تمام نمی‌شوند. هر بار، با خواندن و شنیدنشان چیزی تازه، درسی تازه، نکته‌ای تازه می‌فهمم. وصیت‌نامه‌اش، در من شعله‌ای روشن می‌کند که نمی‌گذارد در تاریکی بمانم، برنامه‌ریزی‌اش هوش از سرم می‌بَرد. نظم و دقتش، حیرت‌زده‌ام می‌کند. عباس جان کمکم کن از برنامه‌ات الگو بگیرم. هنوز امتحان‌های الهی زیادی پیش روی زندگی‌ام باقی‌مانده که امیدوارم با همراهی رفیق شهیدم یکی‌یکی از آنها سربلند بیرون بیایم. خداوند متعال را شاکرم که با شناخت یکی از بندگان خوبش، فرصت دوباره‌ای برای جبران کوتاهی‌های گذشته زندگی‌ام به من عنایت فرمود. حالا عباس دانشگر معلم انقلابی من است. معلمی که هر روز سر کلاسش، درس تازه‌ای می‌آموزم. یاد می‌گیرم که چطور مثل خودش به مقام قرب الهی برسم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 💚
خیلی‌دلتنگ‌عباس‌شده‌بودم؛بعضی‌ وقتا‌ همینجوری‌داخل‌خونه‌صداش‌ میزدم..یه شب‌اومدتوخوابم‌باهمون‌ لبخند همیشگیش‌بهش‌گفتم‌عباس‌تو کجایی‌دلم‌برات‌ تنگ‌شده پسرم..گفت:من‌شهیدشدم‌ مگه‌نمیدونی‌خدا گلچینه! گفتم‌الان‌کجایی: گفت:«پیش‌امام‌حسین؏..♥!» مادر بزرگ شهیدعباس‌دانشگر 💚