✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۵۴
فاطمه _به یه شرط...!
عباس_جانم بگو..
_شرطم اینه تمام هزینه لباس، خنچه، آرایشگاه و همه اینا.. نباشه.. تمام هزینه ها رو بدیم به نیازمند.. یه حلقه #ساده و یه مراسم تو محضر بگیریم..
عباس رانندگی میکرد.. دنده را عوض کرد.. و ساکت گوش داد..
_اینجوری چند تا حسن داره..! هم #خدا راضیه.. هم اینکه واقعا اینا هزینه های #اضافیه..! زندگیمون هم #برکت داره..
عباس هنوز ساکت بود.. راهنما زد.. وارد کوچه دانشکده شد.. گوشه ای ماشین را نگه داشت..
_گوشیتو بده
فاطمه گوشی اش را از کیفش درآورد..
و به عباس داد.. عباس شماره اش را ذخیره کرد.. اما نامی برایش ننوشت..
فاطمه گوشی اش را گرفت.. خداحافظی کرد.. و از ماشین پیاده شد..
عباس ماشین را روشن کرد..
دنده عقب رفت.. وارد خیابان اصلی شد.. عمیق درفکر بود.. به شرط بانویش می اندیشید.. نه بخاطر اینکه..هزینه ها صَرف نیازمندی شود..نه..!
به این دلیل بود..
که نکند تصمیمش عجولانه باشد..
از روی احساسات باشد..
بعدا پشیمان شود..
همین شرط.. چالش زندگیشان شود.. و شیرینی زندگی را به تلخی تبدیل کند..
زیاد از دانشکده دور نشده بود..
که تلفن همراهش زنگ خورد.. شماره ناشناس بود.. با جدیت گفت
_بله بفرمایید
_سلام آقامون..!
عباس بار اولی بود.. که صدای بانویش را.. از پشت تلفن میشنید.. با ذوق گفت
_فاطمه تویی..؟!نرفتی سرکلاس چرا..!؟
_آره.. استاد امروز نمیاد کلا.. تمام کلاس هاش هم کنسل کرده..! میــ...
عباس سریع میان کلام بانویش پرید
_همون جا وایسا اومدم...
چند دقیقه بعد..عباس با ماشین.. جلو پای فاطمه ایستاد..
فاطمه با ذوق سوار شد..
با گوشی اش مشغول بود.. تا نامی که انتخاب کرده بود را.. برای عباسش ذخیره کند.!عباس ساکت رانندگی میکرد.. فاطمه گوشی را در کیفش گذاشت.. و رو به دلدارش گفت
_چرا ساکتی..! ناراحتی از من..؟!
_ نیتت درسته.. اما شرطت چالش داره نمیشه..!
_چالش..؟!
عباس باز سکوت کرد..
💞ادامه دارد...