eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۶۵ امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. حاج یونس.. با اجازه امین.. نوزاد را در آغوش گرفت.. علی لحظه ای.. گریه اش قطع نمیشد.. حاج یونس روضه میخواند.. و میکروفن را کنار دهان علی میگرفت.. صدای ناله و گریه ها کل مسجد را پر کرده بود.. حاج یونس از کما رفتن نرجس خبر داشت.. _این نوزاد الان بی تاب مادری هست..که به کما رفته.. خدایــــــاااا به دست های کوچک باب الحــــــوائج.. مادر علی.. رو بهش برگــــــــردون.. همه بلند و با گریه آمــــــــین گفتند.... 🖤شب هشتم.. شب حضرت علی اکبر.. علیه السلام.. جوان عاشورایی.. فرزند بزرگ امام.. و نزدیکترین فرد به امام.. هرشب هیئت..اشک، آه، ناله.. عباس از چند متری مشخص بود.. کمتر میخورد.. کمتر میخوابید.. یا قرآن میخواند.. یا فکر میکرد.. این سه روز کلا مغازه را تعطیل کرد.از جوانی ای که در گناه و خطا گذشته بود.از عمری که فقط در اشتباه به سر برده بود.. ای کرد جانانه..توبه ای .. توبه ای که فقط خدایش خریدار او بود.. 🖤و امان.. امان از شب نهم.. .. چه در و عباس بود.. گویی به میدان جنگ میرفت..از صبحش حال خوبی نداشت.. دیگر نه تماسی را جواب میداد.. نه به خانه رفت.. و نه با کسی حرف میزد.. پیامی فقط به مادرش داد.. _من خوبم.. نگرانم نباشید..! بعد از نمازظهر که همه رفتند.. مسجد خلوت شده بود.. به درخواست خودش.. کلید مسجد را از سید گرفت.. بند کفشش را بهم گره زد.. و به گردنش انداخت.. لنگه های کفشش.. از دوطرف آویزان شد.. عرض مسجد را راه میرفت.. و گریه میکرد.. رو به قبله ایستاد.. دست ادب به سینه گذاشت.. زیارت عاشورا را خواند.. فراز اخر.. وقتی سر از سجده برداشت.. سجاده اش.. از اشکش خیس شده بود.. به آبدارخانه مسجد رفت.. خود را با تمیز کردن استکان ها.. مشغول میکرد.. چند ساعتی..به اذان مغرب.مانده بود. فاطمه از کارهای عباس سر در نمی آورد.. هم دلشوره داشت هم ناراحت شده بود.. بی طاقت به در مسجد آمد.. در زد.. کسی غیر عباس در مسجد نبود.. اما در را باز نمیکرد.. با کف دست.. محکمتر از قبل.. باز هم کوبید.عباس دلخور از آبدارخانه بیرون آمد.. چه کسی بود که این همه در میزد..با اخم در را باز کرد.. _سلام.. تو اینجا چکار میکنی؟! _سلام عزیزم.. تو کجایی..؟!تلفنت رو چرا جواب نمیدی..! عباس ساکت بود.. وارد آبدارخانه شد.. فاطمه دلخور و با گریه.. پشت سر عباس رفت..روی صندلی گوشه آبدارخانه نشست.. _عباس با توام...!!!دلم هزار راه رفت.. دیشب بعد مراسم.. حالت خوب نبود..حرف بزن باهام عباس..! بی توجه به فاطمه.. قندان ها را پر قند کرد..سماور را میشست.. _عبــــاس! یعنی اینقدر باهات غریبه شدم.!؟ اگه.. اگه.. باهام حرف نزنی دق میکنم..! فاطمه با دستهایش.. صورتش را پوشاند و گریه کرد..عباس صندلی ای را برداشت.. مقابل بانویش گذاشت.. و نشست.. دست های همسرش را که خیس اشک شده بود.. برداشت و بوسید.. و میان دستش گذاشت.. گفت _خدا منو نبخشه..اگه اشکتو دربیارم..! فاطمه نگاهش را.. از عباس گرفته بود.. و آرام میگریست.. عباس اشک دلبرش را پاک کرد.. _حال غریبی دارم..امشب.. شب تاسوعاس.. بجانم قسم.. نمیتونم بمونم.. حالم خوب نی.. رو به راه نیسم.. فقط همینو بگم.. درکم کن..! فاطمه با چشمی که خیس بود گفت _نگرانت شدم..! بخدا این رسمش نیست..!! به رسم ادب.. دستش را روی سینه اش گذاشت.. _شرمنده من..! حلالم کن..! فاطمه بلند شد که برود.. 💞ادامه دارد...