eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۲ دوست نداشت حتی.. کسی از پشت ایفون.. مادر و خواهرش را بشنود.. گاهی عاطفه جوابش را میداد.. بحث میکردند. اما در اخر خواسته عباس میشدند..چرا که باید حرفش به کرسی مینشست.. ساعت ۴ عصر بود.. آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان داشت.. حسین اقا خیلی دقت می‌کرد.. که را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند... اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به مشتری کاری نداشت.. کم کم غروب میشد.. حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند.. حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند! عباس در را بست.. و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند.. از پدر نمازش را خواند.. سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند.. چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد.. مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام! عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند. حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟ عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده حسین اقا_دلیل خوبی نیست عباس_نظر من اینه _عباس بابا نظرت اشتباهه! مشتری حرف اول میزنه نه جنس های مغازه _حرفتون قبول ندارم هر بار باهم بحث می‌کردند.. حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت.. ساعت از ١٠ گذشته بود... 💞ادامه دارد...