eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
212 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۱ فاطمه با تعجب.. سربند را باز کرد.. نام "یاابالفضل العباس(ع)"روی آن میدرخشید.. به سربند زل زده بود.. عباس نگاهی به بانویش کرد.. و بعد به سربند دوخت.. _اگه زمانی..! جایی..! خطایی رفتم..! اشاره ای به سربند کرد.. _تنها چیزی که میتونه منو ادم کنه.. همینه..! مِن بعد.. بعهده شماس.. فاطمه شکه شده بود.. مات جملات عباس.. لحظه ای به عباس نگاه کرد.. دوباره عباس سکوت را شکست.. _چرا چیزی نمیگین..!؟ _مگه نگفتید عباس قدیم نیستید..؟! _اره.. بجانم قسم.. به خدای لاشریک.. که خیلی مراقبم..! گفتم اگر.. چون.. چون.. غیر از شما کسی نی..! از جملات عباس.. اشک در چشمان فاطمه حلقه زد.. بلند شد.. و عباس هم ایستاد.. _من دیگه حرفی ندارم.. اگه شما هم حرفی ندارید.. بریم بیرون.. فاطمه هم ایستاد. عباس گفت _ ناراحت شدید؟ _نه اصلا.! عباس نگاهش را به سربند دوخت.. _خدا نبخشه منو اگه اشکتون دربیارم..! فاطمه لبخندی زد و گفت _نه چیزی نیست. منم حرفی ندارم دیگه، بریم! عباس دیگر چیزی نگفت.. بقیه حرف هایش را.. به بعد موکول کرد.. باهم وارد پذیرایی شدند.. اقاسید_ خب باباجان.. دهنمون شیرین کنیم یا نه؟! ایمان_بنظرم یه عروسی افتادیم.! فاطمه لبخند محجوبی زد.. و سر به زیر انداخت..چشم های عباس می‌درخشید..با نهایت ادب.. رو به اقاسید گفت _مایه افتخاره اقاسید..! حسین اقا_ به به پس مبارکه..! عاطفه _خوبی الان زن داداش..؟ اقاسید لبخندی به عروس و داماد زد.. شیرینی را گرداند.. همه شاد بودند و تبریک گفتند.. زهراخانم رو به فاطمه گفت _بیا اینجا عروس گلم پیش خودم بشین.. زهرا خانم.. بین خودش و عاطفه جایی باز کرد.. فاطمه نشست.. عاطفه _ دیگه چ خبرا زن داداش.! فاطمه _عــــــــاطفـــــه..!تروخدا زشته.! زهراخانم انگشتری زیبا.. که از قبل با عباس تهیه کرده بود را.. سمت ساراخانم گرفت.. _اینم یه هدیه.. برای عروس خوشکلم.. بااجازه تون این انگشتر.. بدست فاطمه جون کنم.. ساراخانم_صاحب اختیاری زهراجان! اقاسید_زحمت کشیدید.. همه با لبخند.. به عباس و فاطمه نگاه میکردند.. زهراخانم انگشتر را.. در دستان عروسش کرد.. و عباس.. نگاهی می‌کرد و سر به زیر می انداخت.. ایمان و عاطفه.. مجلس را گرم کرده بودند.. دست میزدند و سر به سر عروس و داماد مجلس میگذاشتند.. مدت های زیادی بود.. خانواده اقاسید و حسین اقا.. همدیگر را میشناختند.. سید ایوب.. مثل یک استاد.. کنار عباس ماند.. مراقب روحش بود.. از تمام زیر و روی او خبر داشت.. حدود یک ماه و نیمی.. که عباس.. فاطمه را به دانشکده میرساند.. فرصتی شده بود.. تا قفل دل این دو باز شود.. به پیشنهاد حسین اقا.. 💞ادامه دارد...