✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۳
ساعت از ١٠ گذشته بود..
پدر و پسر سوار ماشین حسین اقا، به سمت خانه میرفتند..
به سر کوچه شان رسیده بودند..
هنوز همان جمع پسرهایی..که همیشه سرکوچه می ایستادند.. بودند. و صدای خنده و حرف زدنشان.. کل محله را برداشته بود.
کوچه پر از ماشین بود و جای پارک نداشت...حسین اقا ماشین را.. همانجا سرکوچه پارک کرد...
پیاده شدند..
تا مسیر خانه را طی کنند... که عباس، نامش را از زبان یکی از آنها شنید.
درجا.. اخم هایش در هم رفت...رو به پدر کرد و گفت
_بابا شما برید خونه من الان میام
_عباس بابا نرو
عباس #نگاهی_عصبی..
به پدرش کرد..و بی جواب.. قدمهایش را تند تر برداشت..
با زنجیری که در جیبش بود.. از جیب درآورد.. عصبی به سمت پسرها میرفت..
اخمهایش را بیشتر کرد...بلند نعره زد
_چی گفتییییی؟؟؟ مردشی دوباره تکرار کن بینممممم...!!!!
پسرها..بی توجه به عباس..صحبتشان را ادامه میدادند...و حتی بیشتر و بلند تر میخندیدند..
تیکه کلامهایش را.. به باد #مسخره گرفته بودند..و خنده هایشان بیشتر شده بود..
کارشان،.. عباس را.. بیشتر عصبی میکرد..
به دقیقه نکشید.. زنجیرش را چرخاند و با مشت و لگد به جانشان افتاده بود..
آنها هم دفاع میکردند..
یک سرو گردن.. از همه بزرگتر و درشت تر بود.. زورش میچربید..
گرچه گاهی مشتی میخورد.. اما تا توانست.. همه را زیر مشت و لگد با زنجیر میزد..
حسین اقا سریع دوید تا انها را از هم جدا کند..
به قدری صداها و جنجال بلند بود..
که همه محله را.. به بیرون از خانه هاشان کشیده بود..
در اخر.. با وساطت اهل محل.. و آمدن پلیس.. عباس اروم شد.. و دعوا خاتمه پیدا کرد..
همه با سر و دست کبود و خونین.. به گوشه ای افتاده بودند.. گویا از میدان جنگ برمیگشتند..
همه از عباس...
💞ادامه دارد...
[♥️🕊]
#شهیدانه
بہش گفتم:
چند ۅقتیھ بھ خآطر #اعتقآداتم مسخڔم میڪنن....😔
بھمگفـٺ:
براۍ اونایـیڪھ اعتقاداتتون رو #مسخـره😡 میڪنن،
دعآڪنینخدآبھ عشق #حـسیـن دچاࢪشون ڪنھ😍♥️
#شهیداحمدمشلب
#سـرباز_رهـبرم