✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۳۷
بار اولی نبود..
که کسی را نجات میداد..و دختران کوچه و خیابان.. محبتشان را ابراز میکردند..
#تقوا داشت..
اما خب #جوان بود.. و مورد #توجه همه.. #استغفار میکرد و راه میرفت..
با تمام خصوصیات او..
هرخانواده ای..آرزو میکردند..که دامادشان باشد.. #غیرت و #مردانگی_اش.. زبانزد همه شده بود..
پایش را.. پشت کفشش..
گذاشت..کتش را.. که از روی یکی از شانه ها افتاده بود.. درست کرد..
«ذکر لاحول ولاقوة الا بالله»خواند..
کوچه ها ساکت و خلوت بود..
ساعت به ١٢ نزدیک میشد.. در هر کوچه که میرفت.. غیر صدای لخ لخ کفشش صدایی نبود..
مدت ها بود...
که وقتی عصبانی میشد.. داد وهوار راه نمی انداخت.. به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع.. و کلاس ها
عادت کرده بود.. حرفش را.. با #قاطعیت و #محکم بگوید.. چنان کوبنده بگوید.. که جای هیچ تردیدی.. باقی نگذارد..
به اندازه کافی.. ابهت و جذبه اش.. باعث جلال و جبروتش.. شده بود..
به خانه رسید..
زهراخانم نگران.. در حیاط خانه.. نشسته بود..
عباس با کلید.. در را باز کرد.. هنوز وارد نشده بود.. که مادرش.. هراسان به سمتش امد..
_کجایی مادر..؟؟خوبی..؟ سالمی...؟؟طوریت نیست..؟!!!
عباس.. پشت دست مادر را بوسید.. و با خنده گفت
_اره با...! سالمم.. بادمجون بمم من..!! نگران چی شدی.!
مادر لبخندی زد و گفت
_مردم از نگرانی مادر..!
دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با لحنی شیرین گفت
_مو نوکرتوم با...دشمنت بمیره..!
حسین اقا..
با حسادتی آشکار.. از پله های ورودی حیاط.. پایین می آمد..
_خوب مادر و پسر.. خلوت کردید..!بفرما خانم.. اینم گل پسرت.. صحیح و سالم
زهراخانم..
لبخند ملیحی.. به صورت همسرش پاشید..
عباس.. به سمت پدر رفت.. مردانه به آغوش کشید پدرش را..
حسین اقا_خدا حفظت کنه بابا
آرام در گوش پدر نجوا کرد
_شرمنده دیر شد.
زهرا خانم.. وارد خانه میشد.. که گفت
_من برم غذا گرم کنم برات مادر..
عباس و پدرش..
باهم وارد خانه شدند.. عباس بلند گفت
_ن مامان..اشتها ندارم..
مهر ماه شده بود..
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۳۸
مهرماه شده بود..
سید خبر داده بود..که فردا..فاطمه کلاس دارد..
و عباس.. ساعت ٧ صبح..جلو در خانه سید.. در ماشین نشسته بود..
به محض نشستن فاطمه در ماشین.. عباس آینه را تنظیم کرد..که #نگاهش به نگاه فاطمه نیافتد..
ناراحت بود از تصمیمش..
اما حرفی بود.. که زده بوده.. و باید انجامش میداد..
خودش هم تعجب کرده بود..
شاید حکمتی داشت.. که ناخواسته گفته بود..
شاید هم بزرگترین خطا..
شاید هم بالاترین امتحان.. که حیا و جوانمردی اش را بسنجد..
پس #توکل بهترین راه بود..
در این مدت..
غیر احوالپرسی.. کلامی دیگر.. در طول مسیر گفته نمیشد..
عباس..
تمام سعی اش را میکرد.. که #نگاه نکند.. فقط گوش بسپارد.. #گوشش را تیز کند.. نه #چشمش را..
ساعت ٧صبح..
که فاطمه را میرسانید.. بعد به مغازه میرفت.. و در مسیر برگشت.. به دانشکده میرفت.. و فاطمه را.. به خانه میرساند.. و خود.. به خانه بازمیگشت..
این برنامه روزهایی بود.. که فاطمه کلاس داشت..
یک ماهی میگذشت..
کم کم #متانت.. #حجب و حیا.. #پاکدامنی.. و #غرور این بانو.. او را به فکر وا داشته بود..
حالا دیگر مثل قبل..
از حرفش پشیمان نبود.. هر از گاهی..
میخواست موضوعی را.. مطرح کند.. و با او کلامی صحبت کند..
اما رویش را نداشت..
چه بگوید..!! چگونه بگوید..!! به خود نهیب زد.. هشدار داد.. استغفار کرد..
باز هم سکوت کرد.. مثل تمامی این مدت..
❣️خودش هم فهمیده بود.. این بانو.. با بقیه.. برایش فرق داشت..
کم کم امتحانات نیم ترم..
شروع شده بود.. و فاطمه مشغول درس خواندن بود..
مدتی بود..
که فاطمه.. بیشتر از قبل.. معذب شده بود.. دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبال او بیاید.. نمیخواست.. سوار ماشینش باشد..
گرچه خیلی عقب تر از دانشکده..
پیاده میشد.. اما رویش را نداشت.. که مدام چشم در چشم.. هم باشند.. و از عباس ندیده بود.. اما دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبالش رود..
به خانه نزدیک میشدند..
باید میگفت.. تصمیمش را گرفت.. دلیلی نداشت.. این همه مدت.. مدام با ماشین عباس.. به دانشکده رود..
به خانه سید رسیدند..
عباس ماشین را.. نگهداشت.. فاطمه در ماشین را باز کرد.. که پیاده شود.. #بدون_نگاهی به عباس.. گفت
_ممنون عباس اقا.. لطف کردید.. ببخشید اما از روزهای آینده دیگه.. من خودم میرم.. خواهش میکنم دیگه نیاید.. ببخشید.. شرمنده تون..
در را بست و پیاده شد..
عباس..
ماشین را خاموش کرد.. و ناراحت پیاده شد..در ماشین را بست.. نمیخواست چنین شود..
_اتفاقی افتاده؟!
فاطمه..
خواست به سمت درب خانه رود.. اما ایستاد.. بیشتر رویش را گرفت.. آرامتر گفت
فاطمه _شما خیلی زحمت کشیدین بخدا این مدت.. ولی خواهش میکنم دیگه نیاید..
از سر کوچه.. سید ایوب می امد..
مکالمه عباس و دخترش را می دید.. نزد آنها رفت.. حرف فاطمه را شنید.. لبخندی زد.. عباس با لبخند محجوبی.. به سمت سید رفت..
_سلام سید..مخلصیم
سید پاسخ سلامش را به گرمی داد.. رو به دخترش کرد و گفت
_چی شده باباجان..!
گلبرگ حیا از سر و روی فاطمه.. میبارید.. نگاهی به پدرش کرد..
_سلام اقاجون.. من به عباس اقا گفتم.. که دیگه نیان دنبال من.. خودم میرم.. تو این مدت خیلی زحمت کشیدن.. دیگه بیشتر از این.. تو زحمت نیافتن
سید میدانست اتفاقی نیافتاده..
جز اینکه دخترش.. معذب باشد.. که با #نامحرمی.. مدام خلوت داشته باشد..
نگاهی به عباس انداخت..
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۳۹
نگاهی به عباس انداخت..
دستهایش را.. در جیبش کرده بود.. و با اخم.. به زمین زل زده بود..
فهمید.. که دلیل اخمش.. باز شدن قفل دلش بود..🔓❣️
سید نگاهی به فاطمه کرد..
باید از زیر زبان این دو حرف میکشید..
_دلیل خاصی داره؟
فاطمه سر را پایین تر انداخت.. کنار پدر رفت..
_خب اخه.. ایشون که.. راننده اژانس من نیستن.. این چه کاریه.. خب.. خودم میرم دیگه..!
نیم نگاهی به عباس انداخت..
_من ازتون خواهش میکنم.. که دیگه نیاید.. درست نیست..
از ریزش کلمات فاطمه..
تا رسیدن آن به گوش عباس.. ناخودآگاه عباس.. سرش را.. با غم بلند کرد..
بی اختیار لحظه ای.. چشم در چشم شدند.. سریع سر به زیر انداخت..
دستش را.. روی سینه اش گذاشت.. غصه دار.. به پایین چادر فاطمه زل زد..
_اگه خطایی کردم.. به بزرگی چادرخاکی 🌸حضرت مادر🌸 ببخشید..!
خدای من..!!!
عباس چه میگفت.. فاطمه نمیدانست.. این جمله سنگین را.. چطور هضم کند.. نمیدانست که جواب حرفش.. اینچنین هست..
منظورش این نبود.. که عباس خطایی کرده.!.
چقدر خجالت کشید.. از این جمله.. سکوت کرد.! و دیگر چیزی نگفت..
عباس رو به سید گفت
_اگه اجازه بدین.. تا اخر ترم ببرمشون..
سید کاملا متوجه حال عباس شده بود.. رو به فاطمه گفت
_برو داخل باباجان.. من با داش عباس گل، کار دارم
همه به او داش(داداش) میگفتند.. حتی سید..
فاطمه خداحافظی آرامی کرد..
وارد خانه شد.. در را روی هم گذاشت.. خواست برود.. اما کنجکاوی اش مانع شد.. پشت در ایستاد.. و گوش داد..
فاطمه که رفت.. سید گفت
_نه عباس..!! فاطمه معذبه.. خیلی زحمت کشیدی.. ولی از روزهای دیگه نمیخواد بیای..
عباس دست سید را گرفت..
تمام خواهش و اصرارش را.. در چشم و کلماتش ریخت..
_اگه که.. تا حالا.. واس خاطر خودش میامدم..
نگاهش را پراکنده کرد.. با دستش پیشانی اش را خاراند.. دستپاچه گفت
_ولی مِن بعد.. واس خاطر.. خاطر.. خودمه.. فقط.. فقط..جان من سید..!! نگو نه..!!
سید از لحن کلمات...
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۴۰
سید از لحن کلمات..
و دستپاچه شدن شیرین عباس.. لبخندی دلنشین زد..دستی به شانه عباس زد.. و گفت
_دیگه نه باباجان.. این راهش نیست..!!
با لحن سید..
عباس.. هم معنی حرف سید را...
خوب فهمیده بود.. و هم از اعترافش.. شرمش میشد.. که بیشتر بایستد..
لبخند محجوبی زد..
سر به زیر انداخت.. دستش را روی چشمش گذاشت.. و گفت
_رو جف چشام..رخصت سید.. یاعلی
_مولا نگهدارت باباجان.!
فاطمه خود را..
به داخل رساند.. از ذوق دهانش را گرفته بود.. و بدون سلامی.. سریع خودش را.. به داخل اتاقش انداخت.. و در را.. پشت سرش بست..
وسط اتاق ایستاده بود..
هم متحیر بود.. هم ذوق داشت.. در باورش نمیگنجید.. عبـــــــاس....!!؟؟!!! نـــــــــــه..!!!!! امکان نداشت..
ساراخانم..
با تعجب.. به رفتار دخترش.. نگاه میکرد.. سید وارد شد.. و در را پشت سرش بست..
ساراخانم با خنده رو به فاطمه گفت
_سلامت کو دختر!
فاطمه از داخل اتاق بلند گفت
_عه ببخشید مامانم..!! سلااااااااممممم.. لباس عوض کنم الان میام
کلمات را تند تند میگفت..
جلو آینه ایستاد..از ذوق حرفهایی که.. عباس به پدرش زده بود.. روی پا بند نبود..
لباس هایش را عوض کرد..
چند باری.. اسم عباس را.. خیلی ارام زمزمه کرد..
خودش را به روشویی رساند..
چند باری به صورتش آب زد.. تا التهاب و سرخی گونه هایش را.. پنهان کند..
سریع به کمک مادر رفت..
مادرش را بوسید.. سفره را پهن کرد.. و بشقاب ها را چید..
عباس نفهمیده بود..
چطور به خانه رسید.. از ماشینش پیاده شد.. هنوز در را باز نکرده بود.. ماشین حرکت کرد..سریع پایش را.. روی ترمز گذاشت.. و ترمز دستی را کشید..
سری تکان داد و خندید..
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۴۱
خودش هم خنده اش گرفته بود..
به خودش گفت
_امان از حواست عباس..
سامیار و محسن..
به سر کوچه رسیده بودند..چند باری او را صدا کردند.. نشنید.. متعجب به هم نگاه میکردند..
به عباس که رسیدند..
سامیار به شوخی.. تنه ای به عباس زد.. عباس تکانی خورد.. و کتش از روی دوشش افتاد.. محسن و سامیار.. متعجب به عباس.. نگاه میکردند..
محسن_ هااا...!!! چیه داداش..! تو هپروتی..!
عباس به خودش امد..
کت را از زمین برداشت.. لبخندی زد و گفت
_ چیزی نی..!!
سامیار _چیزی نیس..؟!؟یه ساعته داریم صدات میزنیم.. نشنیدی..!!!!
محسن_جریان چیه عباس!؟!
عباس_عه جدی..؟! حواسم نبود..!!
سامیار ابرویی بالا انداخت..
تکیه کلام عباس را به خودش گفت..
_اره بااااا...!!! تابلویی!!
محسن_😂
عباس_ زهرمار چه مرگتونه..!؟
محسن_ ما که هیچی والا.. ولی تو معلومه یه مرگت شده..!!!
سامیار _😂
عباس_ من باس برم.. فعلا یاعلی
محسن_ آره فرار کن...!!!
عباس باخنده..
هنگام رفتن.. یاعلی گفت.. و دستی تکان داد
سامیار و محسن هم..باخنده یاعلی گفتند.. و از او خداحافظی کردند..
عباس راه میرفت و لبخند میزد..
از سوتی هایی که میداد.. یادش به خانه سیدایوب افتاد..
وقتی که سید تعارف چای کرد و یکه خورد..
وقتی که چای به گلویش پرید و سرفه کرد..
و امروز که یادش رفته بود.. ترمز دستی را بکشد..
از اعترافش.. پیش سیدایوب..
هم متعجب بود.. هم میخندید..از عباسی که کوه غرور بود.. بعید بود این حرف ها.. بعید بود.. راز دلش فاش کند..
به خانه رسید..
💞ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
💌 #شھــیـــدانه
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌷
🏡 تقسیم کار کرده بودیم. کارهای منزل با من بود و خرید خانه با ایشان. آماده کردن منزل برای مهمانی را من به عهده گرفته بودم و تمیز کردن خانه پس از مهمانی وظیفه ایشان بود.
🧼 گاهی وقتی مهمان آشنایی داشتیم که می خواست مثلاً در شستن ظرف ها کمک کند، من با اصرار نمی گذاشتم و می گفتم این وظیفه محمد آقاست. ایشان هم سر می رسید و با خنده می گفت: منزل خودتان است. اجازه بده مهمان ها راحت باشند و به کارشان برسند.
🥗 جمعه ها روز تعطیلی ما و فعالیت ایشان بود. از درست کردن غذا و سالاد تا گردگیری و جارو زدن منزل را خودشان انجام می دادند و می گفتند: تمام هفته شما کار کردید و امروز نوبت من است.
🧹 به جارو زدن حساسیت داشت. همین که شروع می کرد، دانه های عرق از سر و رویش سرازیر می شد. می گفت: در احادیث و سیره ی ائمه خوانده ام کمک کردن مرد در کارهای خانه، کفاره گناهان اوست.
☘️ همسر شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قولمیدماگهورقبرگردهوعلینمیره💔❤️🩹
حُـسینواای))
هدایت شده از گُوْشِه نِشینْ
یه روایت خیلی شرمنده کنندهای وجود داره که حضرت موسیبن جعفر فرمودند؛ «إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ غَضِبَ عَلَى اَلشِّيعَةِ فَخَيَّرَنِي نَفْسِي أَوْ هُمْ فَوَقَيْتُهُمْ وَ اَللَّهِ بِنَفْسِي»
همانا خداوند به خاطر گناه شیعه برآنها غصب کرد و مرا مخیر نمود که عقوبت را من از طرف آنها تحمل کنم و یا خودِ آنها عقوبت شوند. بخدا قسم من آن را با جان بخود خریدم و شیعیان را حفظ کردم.
#گوشه_نشین
@gosheneshen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیویی از وداع
با شهید سعید علیدادی
در معراج شهدا💔
خندهکنانمیرود🥲🥀...
#شهیدسعیدعلیدادی🍃
#کلام_اهلبیت
کسی که نگاه غضب آلود(خشمگین، عصبی) به پدر و مادرش کند، هر چند که آنها به او ظلم کرده باشند، خداوند هیچ کدام از نمازهایش را قبول نمیکند!
• امام صادق(ع)، الکافی، ج۴، ص۶۵
افـ زِد ڪُمیـلღ
#کلام_اهلبیت کسی که نگاه غضب آلود(خشمگین، عصبی) به پدر و مادرش کند، هر چند که آنها به او ظلم کرد
نفرموده توهین،
نفرموده فحاشی،
نفرموده صدای بلند،
فقط یک نگاهِ با خشم،
اونم درحالیکه حق با توئه،
باعث میشه نمازهات پذیرفته نشه!
خیلی خیلی مراقب باشید
با پدر و مادرهاتون مثل گُل برخورد کنید 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای موزون با پدرشون تماس گرفتن
ببینید چطور رفتار میکنن!
هدایت شده از کانال حسین دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر این خوب گزارش میکنه😍
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
خعلیییی خوب بودددد😍😂🤌🏻
انشاءالله چهارشنبه بازم از این شاهکارای گزارشگرارو میبینیم 😍😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط حس و حال این فیلم..... ❤️🩹
افـ زِد ڪُمیـلღ
فقط حس و حال این فیلم..... ❤️🩹
میگفت ..
هرچی هست
تو همین یه قسمتس؛
که وقتی همه ولت کردن ..
دستت رو که نگاه میکنی
میبینی تو دستِ حسینِ :)🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا که به سن تکلیف نرسیدم میشه شما رو یه کم بغل کنم؟🥺❤️🩹
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خلیـجِ همیشـہ فــارس🇮🇷✨
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』