eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۲۵ مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود.. سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت _ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد.. عباس از سید رخصت گرفت.. با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد. عرق از سر و رویش میچکید.. حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد.. با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست.. _درخدمتم امر کنین.. سید اسم تعدادی از.. دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند.. سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن دستش را روی چشمش گذاشت و گفت _رو جف چشام مرشد با ذوق به عباس نگاه میکرد.. این همه .. .. .. اول از همه.. از صدقه سر ارباب ابالفضل العباس علیه السلام بود.. و بعد.. از کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت.. و استادی به نام سیدایوب.. عباس از کنار آنها بلند شد.. گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد.. و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند.. سید به عباس نگاه میکرد.. و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس شده بود.. چه کسی فکرش را میکرد.. که روزی.. همین عباسی.. که از .. کسی حرف زدن نداشت.. حالا هم.. او شده بودند.. چه کسی.. فکرش را میکرد.. عباسی که همه از او .. از غضبش.. و به گوشه ای میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از از خودش.. چه کسی فکرش را میکرد.. از ها و تلخی .. کسی در امان نبود.. حالا جز به و .. حرف نمیزد.. چه کسی فکرش را میکرد.. عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. میکرد.. حالا مایه و مباحات خانواده اش بود.. ساعت کم کم به ٨:٣٠ رسیده بود.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۳۸ مهرماه شده بود.. سید خبر داده بود..که فردا..فاطمه کلاس دارد.. و عباس.. ساعت ٧ صبح..جلو در خانه سید.. در ماشین نشسته بود.. به محض نشستن فاطمه در ماشین.. عباس آینه را تنظیم کرد..که به نگاه فاطمه نیافتد.. ناراحت بود از تصمیمش.. اما حرفی بود.. که زده بوده.. و باید انجامش میداد.. خودش هم تعجب کرده بود.. شاید حکمتی داشت.. که ناخواسته گفته بود.. شاید هم بزرگترین خطا.. شاید هم بالاترین امتحان.. که حیا و جوانمردی اش را بسنجد.. پس بهترین راه بود.. در این مدت.. غیر احوالپرسی.. کلامی دیگر.. در طول مسیر گفته نمیشد.. عباس.. تمام سعی اش را می‌کرد.. که نکند.. فقط گوش بسپارد.. را تیز کند.. نه را.. ساعت ٧صبح.. که فاطمه را میرسانید.. بعد به مغازه میرفت.. و در مسیر برگشت.. به دانشکده میرفت.. و فاطمه را.. به خانه میرساند.. و خود.. به خانه بازمی‌گشت.. این برنامه روزهایی بود.. که فاطمه کلاس داشت.. یک ماهی میگذشت.. کم کم .. و حیا.. .. و این بانو.. او را به فکر وا داشته بود.. حالا دیگر مثل قبل.. از حرفش پشیمان نبود.. هر از گاهی.. میخواست موضوعی را.. مطرح کند.. و با او کلامی صحبت کند.. اما رویش را نداشت.. چه بگوید..!! چگونه بگوید..!! به خود نهیب زد.. هشدار داد.. استغفار کرد.. باز هم سکوت کرد.. مثل تمامی این مدت.. ❣️خودش هم فهمیده بود.. این بانو.. با بقیه.. برایش فرق داشت.. کم کم امتحانات نیم ترم.. شروع شده بود.. و فاطمه مشغول درس خواندن بود.. مدتی بود.. که فاطمه.. بیشتر از قبل.. معذب شده بود.. دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبال او بیاید.. نمیخواست.. سوار ماشینش باشد.. گرچه خیلی عقب تر از دانشکده.. پیاده میشد.. اما رویش را نداشت.. که مدام چشم در چشم.. هم باشند.. و از عباس ندیده بود.. اما دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبالش رود.. به خانه نزدیک میشدند.. باید میگفت.. تصمیمش را گرفت.. دلیلی نداشت.. این همه مدت.. مدام با ماشین عباس.. به دانشکده رود.. به خانه سید رسیدند.. عباس ماشین را.. نگهداشت.. فاطمه در ماشین را باز کرد.. که پیاده شود.. به عباس.. گفت _ممنون عباس اقا.. لطف کردید.. ببخشید اما از روزهای آینده دیگه.. من خودم میرم.. خواهش میکنم دیگه نیاید.. ببخشید.. شرمنده تون.. در را بست و پیاده شد.. عباس.. ماشین را خاموش کرد.. و ناراحت پیاده شد..در ماشین را بست.. نمی‌خواست چنین شود.. _اتفاقی افتاده؟! فاطمه.. خواست به سمت درب خانه رود.. اما ایستاد.. بیشتر رویش را گرفت.. آرام‌تر گفت فاطمه _شما خیلی زحمت کشیدین بخدا این مدت.. ولی خواهش میکنم دیگه نیاید.. از سر کوچه.. سید ایوب می امد.. مکالمه عباس و دخترش را می دید.. نزد آنها رفت.. حرف فاطمه را شنید.. لبخندی زد.. عباس با لبخند محجوبی.. به سمت سید رفت.. _سلام سید..مخلصیم سید پاسخ سلامش را به گرمی داد.. رو به دخترش کرد و گفت _چی شده باباجان..! گلبرگ حیا از سر و روی فاطمه.. میبارید.. نگاهی به پدرش کرد.. _سلام اقاجون.. من به عباس اقا گفتم.. که دیگه نیان دنبال من.. خودم میرم.. تو این مدت خیلی زحمت کشیدن.. دیگه بیشتر از این.. تو زحمت نیافتن سید میدانست اتفاقی نیافتاده.. جز اینکه دخترش.. معذب باشد.. که با .. مدام خلوت داشته باشد.. نگاهی به عباس انداخت.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۹ دسته گل که آماده شد.. با لذت نگاهی انداخت.. تشکر کرد.. حساب کرد.. و از مغازه بیرون آمد.. یک ربع بعد.. خانه آقاسید رسیدند.. محفل خیلی صمیمی بود.. حسین اقا از اقاسید اجازه ای کسب کرد.. مجلس را به دست گرفت.. از حرف های روزمره گفت.. تا به اصل مطلب رسید.. با لبخند شیرینی گفت _اگه یه چای عروسم بیاره.. میرم سر اصل مطلب بعد چند دقیقه.. فاطمه با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.. سلامی به جمع کرد.. روسری گلبهی زیبا.. و چادر رنگی لبنانی.. به رنگ یاسی.. که گلهای ریز صورتی و بنفشی داشت.. او را بسیار زیباتر کرده بود.. .. تا راحت بتواند سینی چای را دست بگیرد.. آرام قدم برمیداشت.. سلامی به جمع کرد.. عباس سر بالا کرد.. بانویش را دید.. اما نگاه همه را.. همزمان روی خود حس کرد.. شبنم حیا بر روی پیشانی اش.. چون دری گرانبها.. پایین میریخت.. و با دستمال پیشانی اش را پاک میکرد.. فاطمه نزدیکتر میشد.. زهراخانم _سلام بروی ماهت عروس خوشکلم..! فاطمه چای را مقابل حسین اقا گرفت _بفرمایید.. حسین اقا_ به به این چای خوردن داره.! به ترتیب چای را.. مقابل همه تعارف کرد.. زهراخانم، عاطفه، ایمان.. پدر و مادرش... و حال نوبت عباسش بود..نگاهی مستقیم انداخت.. عباس چای را برداشت.. چکیده محبتش را..با نگاه.. به چشمان عشقش ریخت.. آرام گفت _ممنون.. فاطمه گونه سیب کرد.. و آرام‌تر گفت _نوش جان زهراخانم.. رو به اقاسید و ساراخانم گفت _این دو تا جوون.. با این که این مدت باهم بودن.. اما حرف نزدند.. اگه شما موافق باشین.. حرف هاشونو بزنن.. ما هم حرفای خودمونو بزنیم.. با تایید اقاسید.. ساراخانم گفت _خواهش میکنم..اختیار دارید..! و رو به دخترش فاطمه گفت.. _فاطمه مادر.. برید تو اتاق حرفاتونو بزنین.. 🌺عباس و فاطمه.. 🌸 با کمی مکث..بلند شدند.. و به سمت اتاق فاطمه رفتند.. گوشه ای از اتاق.. پشتی گذاشته بود.. عباس با آرامش و فاطمه با استرس.. نشستند عباس_خب من بگم.. یا شما دوس داری بگی..؟ _نه.. شما اول بگید.. _بسم الرب الارباب.. من عباس صادقی.. دیپلم تجربی دارم.. ولی ادامه ندادم.. رفتم سرکار.. تو مغازه.. با بابا کار میکنم.. البته قراره سه دونگ مغازه به اسمم بشه.. و یک ماشین.. خب این از مال دنیا...اگه حرفی هس.. بفرما درخدمتم.. فاطمه نگاه کوچکی کرد..و عباس سرش پایین بود.. _ولی هیچکدوم از اینها.. ملاک من نیست.. عباس لبخند دلنشینی زد و گفت _ملاک من حجب و .. و .. و شما هس..و در یک کلمه.. شما.. یه زندگی با و .. ان شاالله.. و ملاک شما.؟ فاطمه از استرس کف دستش عرق کرده بود... 💞ادامه دارد...