eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۱۰ و امشب بهترین فرصت بود.. که کنار هم باشند.. و یادی از خاطرات گذشته کنند.. و لحظاتشان شیرین شود.. اقا رضا همسرش سُرور خانم.. امین پسر ارشد با خانمش نرجس، ابراهیم و خانمش سمیه.. و ایمان.. ایمان.. پسر ته تغاری اقا رضا بود.. و مدت ها بود که دلش را به عاطفه باخته بود..اما جرات نمیکرد حرف دلش را پیش بکشد.. ساعت از ٧ گذشته بود.. دل عاطفه.. در تب و تاب بود.. نباید فکرش را درگیر میکرد..شاید ایمان بعد این مدت پشیمان شده بود..شاید اصلا به او فکر نمیکرد.. بهتر دید.. تا ایمان رسما اقدامی نکرده فکرش را نکند..با انرژی بهتر.. روبروی اینه ایستاد..بالای روسری گلبهی اش را.. مرتب کرد.. چادرش را سر کرد.. و از اتاق بیرون رفت.. صدای همهمه و خنده میهمانان.. کل خانه را گرفته بود. بعد از خوش و بش و گرم گرفتن ها.. حسین اقا تعارف کرد.. همه روی مبل نشسته بودند.. و برحسب اتفاق.. ایمان روبروی عاطفه بود.. اما مبل عاطفه.. طوری بود که.. صورت ایمان را نمیدید.. اما ایمان.. تا سر بلند میکرد.. دلدارش را میدید.. خیس عرق شده بود.. سرش را میچرخاند.. خودش را به حرف های عباس و امین.. سرگرم می‌کرد.. و هر از گاهی نظری میداد..اما..تا چشم میچرخاند.. باز هم عاطفه را میدید.. عباس کمی.. ساکت تر از قبل.. شده بود.. اما هنوز هم.. اخمش را داشت.. اخم با سکوتش.. او را باجذبه و پرهیبت ساخته بود.. ساکت بودن عباس.. طوری بود که ابراهیم.. طاقت نیاورد.. و به زبان آورد.. آرام به عباس گفت _خیلی ساکت شدی عباس.. چت شده.! امین _شاید آب روغن قاطی کرده! عباس فقط اخمش را پس زد.. اما لبخند نداشت.. _نه چیزی نی..! ایمان خواست.. از دلدارش سوالی کند.. اما از ترس.. بیانش را نداشت.. عباس بود.. با این ابهتی که حالا میدید.. ترجیح داد سکوت کند حس میکرد.. عباس تغییر کرده بود.. اما عباس به روی خودش نمی آورد.. قبلا خیلی حرف میزد.. صدای قهقهه هایش.. بیرون از خانه میرفت.. حرف عادی اش.. با داد بود.. اما الان بیشتر سکوت میکند.. و گوش میدهد.. تا سر بلند میکرد.. ناخواسته دلبرش را میدید..اما سریع.. چشمش را.. به پایین میدوخت.. نمیتوانست.. جایش را تغییر دهد.. چون مبل ها به تعداد بود.. سُرور خانم..حال دل پسرش را.. فهمیده بود.. و با ذوق و لبخند.. به ایمان نگاه میکرد.. نگاه سنگین مادر.. ایمان را وادار کرد.. سر بلند کند..با خنده مادر. لبخند شرمگینی زد.. و باز سر به زیر انداخت.. عاطفه، نرجس و سمیه.. که مدتها بود از هم دور بودند.. گرم حرف زدن شده بودند..نرجس باردار بود..و عاطفه و سمیه مدام او را سوال پیچ میکردند..و سر به سرش میگذاشتند.. کم کم وقت شام بود.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۲۵ مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود.. سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت _ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد.. عباس از سید رخصت گرفت.. با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد. عرق از سر و رویش میچکید.. حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد.. با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست.. _درخدمتم امر کنین.. سید اسم تعدادی از.. دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند.. سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن دستش را روی چشمش گذاشت و گفت _رو جف چشام مرشد با ذوق به عباس نگاه میکرد.. این همه .. .. .. اول از همه.. از صدقه سر ارباب ابالفضل العباس علیه السلام بود.. و بعد.. از کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت.. و استادی به نام سیدایوب.. عباس از کنار آنها بلند شد.. گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد.. و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند.. سید به عباس نگاه میکرد.. و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس شده بود.. چه کسی فکرش را میکرد.. که روزی.. همین عباسی.. که از .. کسی حرف زدن نداشت.. حالا هم.. او شده بودند.. چه کسی.. فکرش را میکرد.. عباسی که همه از او .. از غضبش.. و به گوشه ای میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از از خودش.. چه کسی فکرش را میکرد.. از ها و تلخی .. کسی در امان نبود.. حالا جز به و .. حرف نمیزد.. چه کسی فکرش را میکرد.. عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. میکرد.. حالا مایه و مباحات خانواده اش بود.. ساعت کم کم به ٨:٣٠ رسیده بود.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۲۸ ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت.. _جانم مامان _سلام پسرم.. خب چطور بود.؟! _چی چطور بود..؟ _عباااس...!! _نمیفهمم مامان.. باور کن _منظورم هانیه بود.. دیدیش...؟؟! چطور بود.؟ _هانیه کیه..!؟ _عبــــااااااس عباس پیشانی اش را خاراند.. و گفت _اهااا... والا راستش ندیدمش _وا.. یعنی چی..! تو که نگاهش کردی..! _اره خب.. ولی دقت نکردم.. نمیدونم با لحنی که خنده در آن بود.. زهراخانم را به خنده وا داشت.. _الهی بگردم برات عباس.. باشه مادر.. نگران نباش.. درستش میکنم _نمیشه بیخیال من بشی..!؟ زهراخانم محکم جواب داد _نه _بله... بله..!! ما نوکرشمام هسیم _خدا نگهت داره مادر.. باشی همیشه از دعای مادرش خوشحال شد.. و با ذوق خداحافظی کرد مراسم عروسی خواهرش عاطفه.. تمام شد.. چقدر خانه شان.. ساکت تر شده بود.. یاد شیطنت های.. خواهرانه عاطفه افتاده بود.. وقتی بدخلق بود.. وقتی درهم و فکری بود.. هر از گاهی.. که نگاهش به اتاق می افتاد لبخندی میزد.. الحمدالله.. که ایمان پسر پاک.. و سر به راهی بود.. جوهر کار داشت.. دلسوزانه کار میکرد.. انتخاب کرده بود.. و زندگی میکردند.. ۶ماه از اولین جلسه ای که.. به زورخانه رفته بود.. میگذشت.. خدا و اهلبیت(علیه‌السلام).. چنان و .. به عباس داده بودند.. که همه اهل محل.. روی اسمش.. قسم میخوردند..کسی نمیکرد.. به دختران و زنان اهل محل.. چپ نگاه کند.. میدانستند.. بفهمد.. یا ببیند.. قیامت میکند.. همه مردها،او را.. چون پسرشان.. دوست میداشتند.. و پسرها.. بجز چند نفری.. حسابی شیفته.. مرام و معرفت عباس.. شده بودند.. به پیشنهاد سید ایوب بود.. که به کلاس های.. اخلاقی، عرفانی، تربیتی.. میرفت.. اما در کلاس ها.. از اراده بود.. که با ذوق میرفت.. و مدام.. در و خودش بود.. و چنان .. در رفتار.. اخلاق.. و منش.. عباس گذاشته بود.. که هر غریبه ای را.. خود میکرد..از اهل محل.....