#تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِیّاً وَلِیُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»…
اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش…» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
#رمان_مذهبی
فاطمه ولی نژاد 📝
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۱۰
و امشب بهترین فرصت بود..
که کنار هم باشند.. و یادی از خاطرات گذشته کنند.. و لحظاتشان شیرین شود..
اقا رضا همسرش سُرور خانم..
امین پسر ارشد با خانمش نرجس، ابراهیم و خانمش سمیه.. و ایمان..
ایمان..
پسر ته تغاری اقا رضا بود.. و مدت ها بود که دلش را به عاطفه باخته بود..اما #ازترس_عباس جرات نمیکرد حرف دلش را پیش بکشد..
ساعت از ٧ گذشته بود..
دل عاطفه.. در تب و تاب بود.. نباید فکرش را درگیر میکرد..شاید ایمان بعد این مدت پشیمان شده بود..شاید اصلا به او فکر نمیکرد..
بهتر دید.. تا ایمان رسما اقدامی نکرده فکرش را نکند..با انرژی بهتر.. روبروی اینه ایستاد..بالای روسری گلبهی اش را.. مرتب کرد.. چادرش را سر کرد.. و از اتاق بیرون رفت..
صدای همهمه و خنده میهمانان.. کل خانه را گرفته بود.
بعد از خوش و بش و گرم گرفتن ها.. حسین اقا تعارف کرد..
همه روی مبل نشسته بودند..
و برحسب اتفاق.. ایمان روبروی عاطفه بود..
اما مبل عاطفه.. طوری بود که.. صورت ایمان را نمیدید.. اما ایمان.. تا سر بلند میکرد.. دلدارش را میدید..
خیس عرق شده بود..
سرش را میچرخاند.. خودش را به حرف های عباس و امین.. سرگرم میکرد.. و هر از گاهی نظری میداد..اما..تا چشم میچرخاند.. باز هم عاطفه را میدید..
عباس کمی..
ساکت تر از قبل.. شده بود.. اما هنوز هم.. اخمش را داشت.. اخم با سکوتش.. او را باجذبه و پرهیبت ساخته بود..
ساکت بودن عباس..
طوری بود که ابراهیم.. طاقت نیاورد.. و به زبان آورد.. آرام به عباس گفت
_خیلی ساکت شدی عباس.. چت شده.!
امین _شاید آب روغن قاطی کرده!
عباس فقط اخمش را پس زد.. اما لبخند نداشت..
_نه چیزی نی..!
ایمان خواست..
از دلدارش سوالی کند.. اما از ترس.. #جرات بیانش را نداشت.. عباس #غیرتی بود.. با این ابهتی که حالا میدید.. ترجیح داد سکوت کند
حس میکرد..
عباس تغییر کرده بود.. اما عباس به روی خودش نمی آورد..
قبلا خیلی حرف میزد.. صدای قهقهه هایش.. بیرون از خانه میرفت.. حرف عادی اش.. با داد بود.. اما الان بیشتر سکوت میکند.. و گوش میدهد..
تا سر بلند میکرد..
ناخواسته دلبرش را میدید..اما سریع.. چشمش را.. به پایین میدوخت.. نمیتوانست.. جایش را تغییر دهد.. چون مبل ها به تعداد بود..
سُرور خانم..حال دل پسرش را.. فهمیده بود.. و با ذوق و لبخند.. به ایمان نگاه میکرد..
نگاه سنگین مادر.. ایمان را وادار کرد.. سر بلند کند..با خنده مادر. لبخند شرمگینی زد.. و باز سر به زیر انداخت..
عاطفه، نرجس و سمیه..
که مدتها بود از هم دور بودند.. گرم حرف زدن شده بودند..نرجس باردار بود..و عاطفه و سمیه مدام او را سوال پیچ میکردند..و سر به سرش میگذاشتند..
کم کم وقت شام بود..
💞ادامه دارد...