eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۲۸ ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت.. _جانم مامان _سلام پسرم.. خب چطور بود.؟! _چی چطور بود..؟ _عباااس...!! _نمیفهمم مامان.. باور کن _منظورم هانیه بود.. دیدیش...؟؟! چطور بود.؟ _هانیه کیه..!؟ _عبــــااااااس عباس پیشانی اش را خاراند.. و گفت _اهااا... والا راستش ندیدمش _وا.. یعنی چی..! تو که نگاهش کردی..! _اره خب.. ولی دقت نکردم.. نمیدونم با لحنی که خنده در آن بود.. زهراخانم را به خنده وا داشت.. _الهی بگردم برات عباس.. باشه مادر.. نگران نباش.. درستش میکنم _نمیشه بیخیال من بشی..!؟ زهراخانم محکم جواب داد _نه _بله... بله..!! ما نوکرشمام هسیم _خدا نگهت داره مادر.. باشی همیشه از دعای مادرش خوشحال شد.. و با ذوق خداحافظی کرد مراسم عروسی خواهرش عاطفه.. تمام شد.. چقدر خانه شان.. ساکت تر شده بود.. یاد شیطنت های.. خواهرانه عاطفه افتاده بود.. وقتی بدخلق بود.. وقتی درهم و فکری بود.. هر از گاهی.. که نگاهش به اتاق می افتاد لبخندی میزد.. الحمدالله.. که ایمان پسر پاک.. و سر به راهی بود.. جوهر کار داشت.. دلسوزانه کار میکرد.. انتخاب کرده بود.. و زندگی میکردند.. ۶ماه از اولین جلسه ای که.. به زورخانه رفته بود.. میگذشت.. خدا و اهلبیت(علیه‌السلام).. چنان و .. به عباس داده بودند.. که همه اهل محل.. روی اسمش.. قسم میخوردند..کسی نمیکرد.. به دختران و زنان اهل محل.. چپ نگاه کند.. میدانستند.. بفهمد.. یا ببیند.. قیامت میکند.. همه مردها،او را.. چون پسرشان.. دوست میداشتند.. و پسرها.. بجز چند نفری.. حسابی شیفته.. مرام و معرفت عباس.. شده بودند.. به پیشنهاد سید ایوب بود.. که به کلاس های.. اخلاقی، عرفانی، تربیتی.. میرفت.. اما در کلاس ها.. از اراده بود.. که با ذوق میرفت.. و مدام.. در و خودش بود.. و چنان .. در رفتار.. اخلاق.. و منش.. عباس گذاشته بود.. که هر غریبه ای را.. خود میکرد..از اهل محل.....
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۶۰ امسال با بقیه سال ها فرق داشت.. عباس عوض شده بود.. دیگر آن عباس قداره کش و زورگو نبود.. که مدام شر به پا کند..بدون مهار کردن خشمش، آسیب بزند..که کسی از دست و زبانش در امان نباشد.. یکسال گذشته است.. حالا باید عباس را ببینند.جوانمردی و تواضع را سرلوحه خودش قرار داد.. چنان به خشمش زده که گویا هیچ وقت عصبانی نمی‌شد.با ورودش به هر محفلی آرامش و امنیت برقرار بود.. نمازهای واجبش را که هیچ.. نمازشبش ترک نمیشد.مداومت داشت به زیارت عاشورا.. عباسی شده بود.که نه فقط روح و جسمش.. که حتی وسایل شخصی اش گرفته بود.. تیزی، چاقوی ضامن دار، پنجه بوکس، وسایل قدیمی اش.. و هرچه که داشت.. همه را دور ریخت.. تمام لباس هایش را چک میکرد.. خلاف عرف و شرع خدا نباشد.. گوشی اش پر از مداحی.. و عکس و فیلم های و بزرگان و عارفان بود.. عباس همان لوطی و مشتی قدیمی بود.. ولی با این تفاوت.. که بامعرفت. باادب.متواضع.محجوب.. و باتقوا.. شده بود.. هرکه از او تعریف می‌کرد.. میگفت همه را از لطف و کرم ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع) دارم.. از مغازه.. تازه به خانه رسیده بود.. ٢روز به محرم مانده بود..تمام پارچه های مشکی و محرمی را از کمد بیرون آورد.. مداحی گذاشت.. صدایش را بلند کرد.. 🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ.. زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ.. دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ.. سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ.... بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در خانه نصب میکرد.. 🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و.. حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ... دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد.. نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ... زهراخانم از اتاق بیرون آمد.. با لبخندی.. به پسرش کمک کرد.. عباس بالای چهارپایه میرفت.. و مادر.. پنس ها را به او میداد.. تلفن خانه زنگ خورد.. زهراخانم پنس ها را به عباس داد.. و به سمت تلفن رفت.. عباس صدای مداحی را کمتر کرد.. مداحی بعدی..از گوشی پخش شد.. سیاهپوش کردن پذیرایی تموم شد.. بدنبال پارچه ای که روی آن «یاابالفضل العباس(ع)» نقش بسته بود.. میگشت.. تا به دیوار اتاقش نصب کند.. با گوشی اش.. وارد اتاقش شد..گریه میکرد و پارچه را نصب کرد. 🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد.. قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد.. چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد.. دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد.. با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد.. 🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ.. دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ.. کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد خوشـــــــــا بحــــــالمــ.... صدای زنگ گوشی اش.. صدای مداحی را قطع کرد.. گوشی را برداشت.. بانوی دلش بود.. لبخندی زد.. تماسش که تمام شد.. به نیما پیام داد.. _بیام زورخونه یا نه؟ _سلام رفیق.. زورخونه هم تموم شد.. امشب بیا.. فرهاد کولاک کرده.! نگاهی به ساعت کرد.. 💞ادامه دارد...