44.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمیدونم شما رفیق شهید دارید یا ندارید؟
خیلی بده آدم بی رفیق باشهها...✨
میفرمایند: ″الرفیق ثم الطریق″🍃
#مکتبشهیدعباسدانشگر
#عزیز_برادرم
#عباس_دانشگر
#شهید_دانشگر
هدایت شده از 🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
گویند چرا دل به شهیدان دادی؟!
والله که من ندادم، آنها بردند!...❤️🌿
#داداشعـباس
#مکتبشهیدعباسدانشگر
افـ زِد ڪُمیـلღ
باید دیشب میذاشتم
ولی الان هم قضاشو بجا میارم ....
چون دلم نمیومد براتون نزارمش ...🌨
افـ زِد ڪُمیـلღ
-
آدمی است دیگر؛
تمام داشته ها و نداشته هایش
بند حوصله اش است...
حوصله که نداشته باشد، حتی ممکن است از آدم بودن استعفا دهد...
👤| #حسینپناهی
هدایت شده از ورید؛ سبزِمن.🇵🇸
رفقا اگر در توانتون هست #اینپیاموحتماحتمافورواردکنید (:
اگر ممکنه نفری سه تا الهی به رقیه بگید
تا کسایی که میخوان برن راهیان نور
خصوصا دانش آموزا * جور بشه که برن
- دمتون حیدری اجرتون با مولا (:
هم برا این دوست گلمون کلی دعا کنیم
هم اینکه حرف خودمونم هست ......
لطف میکنید اگه دعا کنید واقعا .....
انشاالله اگه قسمت شد بریم ، خیلی ویژه همتونو دعا میکنیم ..... 💔
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهل_وپنج
✨جشن تولد
بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت …
– ما رو ببخشید آقای هیتروش … درستش این بود که در مراسم امشب با شراب🍾 از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما #مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه …
.
با دلخوری به پدرم نگاه کردم …😒
اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد … مگه اشتباه می کنم؟ …😐
.
لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت …
– منم همین طور … هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم … اما اگر بخورم، #حتی_یه_جرعه … نماز صبحم قضا میشه …
.
هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش … من از اینکه هنوز شراب می خورد … و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه … و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم …
.
موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم … خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم …
. – شما هنوز شراب می خورید؟ …😐
.
با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب …
– البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم … ولی دیگه …
.
یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت …
– یه ماهه که مسلمان شدم … دارم ترک می کنم … #سخت هست اما #باید انجامش بدم …😊☝️
.
تا با سر تاییدش کردم … دوباره هیجان زده شد …
– روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره #کمش کنم … ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و #اول_وقت بخونم … گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه …😊
.
راست می گفت …
🌹لروی هیتروش،🌹 کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود ...
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهل_وشش
✨خواستگاری
پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود …
اما ازش خوشش می اومد …
و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت …
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد … هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت …
– تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ …
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم … پشت سر هم سرفه می کردم …😣
– حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی …😁
چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون …
– ازدواج؟ … با کی؟ …🤨😳
– لروی … هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم …
هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود … با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته …
اما بدتر شد … پدرم رو کرد به آرتا …
– تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ …😃
با ناراحتی گفتم …
– پدر …😒
مکث کردم و ادامه دادم …
– حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ … من قصد ازدواج ندارم … خبری هم نیست …😕
– لروی اومد با من صحبت کرد … و تو رو ازم خواستگاری کرد… گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی … و تو هم یه احمقی …!😐
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهل_وهفت
✨تو یه احمقی
همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم …
با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم …
– آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ … .
– نه … اون #نجیب_تر از این بود بگه … من دارم میگم تو یه احمقی …😐 فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده …😁
و بعد رو کرد به آرتا و گفت …
– مگه نه پسرم؟ …
تا اومدم چیزی بگم … آرتا با خوشحالی گفت … .
– من خیلی لروی رو دوست دارم …😍اون خیلی دوست خوبیه… #روزپدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه …
دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم … اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که …
– آرتا!! … آقای هیتروش، روز پدر اومد … ولی قرار بود که …😳😧
– من پدربزرگشم … نه پدرش … اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن … روز پیرمردهای بازنشسته که نبود … 😐❗️
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم … مادرم می خندید …😂
پدرم غذاش رو می خورد … 😋
و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد …😍☺️ اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن …
و من، فقط نگاه می کردم …
حرف زدن های آرتا که تموم شد … پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت …
– خوب، جوابت چیه؟ …❣
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے