eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از - خون نوشته -
پاسداران ، آگاهانه انتخاب می‌کنند ؛ شجاعانه می‌جنگند ، غریبانه زندگی می‌کنند ، مظلومانه شهید می‌شوند ، و بی‌شرمانه توهین می‌شوند ! - شهید بهشتی .
رفیقای جدید خیلی خوش اومدید امیدوارم موندگار باشید و خیلی لذت ببرید 🙃🌱 هرجا ضعفی دیدید حتما بهمون بگید تا برطرفش کنیم 🌸 عیدتون مبارک باشه✨
طبق قولم ، چون شش نفر اعضای جدید داریم ، شش تا تم میذارم 😍
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب خبببب ساعت سه شد و پارت های رمان رو باید بزارم عیده و بیشتر میزارم براتون . میدونم خیلی دوست دارید بیشتر بخونید رمانو🙂✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود...همان که دانیالم را مسلمان کرد.. همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم.. که نشد... که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم.. درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت. راستی کجایِ زندگیش بود؟ من که هیزم فروشی نمیکردم... پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم.. کاش میدانستم جرمم چیست؟! موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم میرسید و من قانعتر از همیشه ،پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم. که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد. چرا دیگر نمیخواند... تنم کوفته و پر درد بود.کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم. اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود.. ریش داشت اما کم..سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد. این چهره حسِ اطمینان داشت، درست ماننده روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال.. چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم..؟ دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند. یعنی مرده بود؟؟ خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد:( یا حضرت زهرا.. آقا حسام؟؟) حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد:(خوبم حاج خانووم..فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم.. همین.. الانم میرم پیش علیرضا،درستش میکنه.. چیزی نیست.. یه بریدگی کوچیکه..) این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت.. مسلمانان را باید از ریشه کَند! به سختی رویِ دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت:(بی زحمت بذارینش تو کتابخونه..خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم.. پاکه.. پاکه) سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگرانِ پروین را میشنیدم:(مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری.. مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون.. یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن.. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید.. اون از اون دختره ی خیر ندید که این بلا..) صدای حسام پر از خنده بود:( عه.. عه.عه..حاج خانووم غیبت..؟؟ ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میزین..) پیرزن پر حرص ادامه داد:( غیبت کجا بود.. صدام انقدر بلند هست که بشنوه.حالا اون زبون منو حالیش نمیشه، من مقصرم؟؟ بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری.. حرف گوش کن با آژانس برو) حسام باز هم خندید اما کم توان:( اولا که چشم.. اما نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم. سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون.. دوما،حاج خانوم.. اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه..) هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام. این جوان دیوانه بود..درد و خنده؟؟ هیچ تناسبی میانشان نمیافتم.. با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم.. رفت.. بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم..  برایم  قرآن خواند و رفت.. اگر باز نمیگشت؟؟ اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟؟ باز هم برزخ.. باز هم زمین و آسمان.. چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده هایِ  درمان دست و پا زدم. به امیدِ آوای اذان و فقیر از آواز قرآن.. بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهایِ بی جوابم به گوشی های عثمان و یان! ✍ ادامه دارد ....
سنگینی ابهام،ترس، و سوال شانه هایِ نحیفم را به شدت می آزرد و من محکوم به صبر بودم. بالاخره حسام آمد. با دستانی پر از خرید.. با مهربانی هایِ بی دریغ به پروین.. یعنی زخمش خوب شده بود؟؟ یاالله گویان و سر به زیر در چهارچوب اتاقم ایستاد و حالم را جویا شد. بی جواب،نگاهش کردم:( گفتی همه چیزو بهم میگی.. بگو.. میخوام بدونم دقیقا کجای مبارزتونم؟؟) مکث کرد:(میگم.. اما الان نه.. فعلا نمیتونم چیزی بگم..)خواست از اتاق خارج شود که جلویش را گرفتم:( شک ندارم تو همون دوستِ ایرانیِ یان هستی..اما نمیتونم بفهمم چه ارتباطی میتونی با عثمان و یان داشته باشی..؟؟ احتمالا با دانیال هم در ارتباطی نه..؟ درست میگم؟حتما اون خواسته تا منو با خودت به سوریه و عراق ببری و اِلا هیچ دیوونه ایی این همه وقت واسه هدیه کردنِ یه دخترِ دمِ مرگ به رفقایِ داعشیش نمیذاره..منو ببین.. هوووووی.. روی زمین دنبال چی میگردی که چشم از گلای قالی برنمیداری..) میتوانستم خشم را در سرخی صوتش ببینم:(من عاشق دانیالم.. دانیااااال.. برادر خودم.. نه شوهر صوفی.. نه رفیق وحشی تو..برادرم مرده.. یعنی کشتنش..یه مسلمونِ خفاش صفت، خونشو مکید..) انگشت اشاره ام را روی سینه اش فشار دادم. به سرعت خودش را عقب کشید:( توئه عوضی.. اون مسلمونی.. تو کشتیش.. من، با تو هیچ جا نمیام..من جهنم رو به بهشتِ پر از مسلمون ترجیح میدم.. اینجا واسه رفقای کثیفت، هرزه پیدا نمیشه.. پس گورتو گم کن..) دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد. او که خویِ وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود، پس چرا حمله نمیکرد:( من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته، تا پای جوونمم رو حرفم هستم..) وبه سرعت اتاق را ترک کرد.. چقدر دلم هوایِ چند بیت از کتاب خدا را با صدایِ این جوان کرده بود. کاش میماند و میخواند... بعد از آن هروز با مقداری خرید به خانه مان میآمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه میکرد. بدون آنکه جمله ایی بین مان رد و بدل شود، حتی وقتیکه برای معاینه مرا نزد پزشک میبرد و با وسواسی عجیب جویایِ شرایط جسمی ام از دکتر میشد. و فقط وقتی درد و تهوع امانم را میبرد با آرامشی خاص، برایم قرآن میخواند.. این جوان نمیتوانست بد باشد.. او زیادی خوب بود! در این مدت مدام با یان و عثمان تماس میگرفتم اما با خاموشیِ گوشیشان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمیکردم. نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی در حالِ وقوع است. و این نگرانی و کلافه گیم  را بیشتر و بیشتر میکرد. آنروز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم.. لباسهایِ به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم. به محض باز شدنِ در با حسام رو به رو شدم. با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد... اما جریان همینجا پایان نیافت. اون با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمیفهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم. و از خانه خارج شدم! ✍ ادامه دارد ....
آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم. از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت.  اینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.اینجا فقط عطر چای بودو نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم.دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود.. فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد! به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان:(جایی تشریف میبرین سارا خانوم؟؟) ابرو گره زدم:(فکر نکنم به شما مربوط باشه..اینجا خونه ی منه..و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم..) زبانی به لبهایش کشید:(هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.به صلاح نیست تنها برید..چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید..) برزخ شدم:(صلاحمو ، خودم بهتر از تو میدونم.. از جلوی راهم برو کنار..) از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول  خودشان نامحرم خنده ام گرفت. قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد. بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد:(حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟) شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست:(اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل.. بیرون از این خونه براتون امن نیست.. ) معده ام درد میکرد:(چرا امن نیست؟؟ هان؟؟  تا کی باید صبر کنم ؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان) دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید:(فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره..فقط باید کمی تحمل کنید.. به زودی همه چی روشن میشه.. سلامت شما خیلی واسم مهمه.. ) سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد:( دانیال نگرانتونه..) ایستادم:( چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم میکنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه..) به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد. هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود..؟؟ هروز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد. و هر وقت درد امانم را میبرید؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم. و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک  چند روزی در بیمارستان بستری شوم. آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت.  تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد.  گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی…خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش .. دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن... نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد.حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است،سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود.ترسیدم. این راچه کسی فرستاده بود؟  خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی،روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنایی سلام گفت:( سارا.. منم، صوفی!سعی کن حرف نزنی.. ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه..) حسام را میگفت؟؟ او مگر ما را میدید: (من ایرانم.. پیداش کردم.. دانیالو پیدا کردم.. اون ایرانه.. ) درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد: (سارا.. همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره.. جریانش مفصله ..الان فرصت واسه توضیح دادن نیست!) ✍ ادامه دارد ....
موبایل وتلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه..تو فردا مرخص میشی.. این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم.. فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره.. بخصوص اون سگه نگهبانت..  دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه.. فعلا بای) اینجا چه خبر بود؟ صوفی چه میگفت؟؟ او و دانیال در ایران چه میکردند؟؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها ی او و شنیده های من فرق دارد، چیست؟؟ فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم. و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم. تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد.. نگران بودم .چه چیزی انتظارم را میکشید.تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهایِ تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد. بعد از یک روز گوشی روشن شد. صوفی بود:( سارا تو باید از اون خونه فرار کنی.. در واقع حسام با نگهداشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه.. اون خونه به طور کامل تحتِ نظره..) ابهام داشت دیوانه ام میکرد:( من میخوام با دانیال حرف بزنم.. اون کجاست؟؟) با عجله جواب داد:( نمیشه.. من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن، اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون..سارا..تو باید از اونجا خارج شی، البته طبق نقشه ی ما) نقشه؟؟ چه نقشه ایی؟؟ حسام خوب بود،یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟؟ اسم دانیال که درمیان باشد، به خدا هم اعتماد میکنم. ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد. دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد. دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید. اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود. به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد. به میان حرفش پریدم:(چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال  سرت آورده از من بگیری ؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده.. ) لحنش آرام اما عصبی بود:( سارا، الان وقتِ این حرفا نیست..حسام بازیگر قهاریه.. اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت.. اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام.) دیگر نمیدانستم چه چیز درست است:( شاید درست بگی.. شایدم نه..) تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی... حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد.. صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب میآمدند.. حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِ  انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم.. به کدامشان باید اعتماد میکردم؟؟ حسام یا صوفی..؟؟ شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد. و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی... آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود. نگاهش کردم. پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود. اما باز هم میترسیدم.. زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد.. مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود.. چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟ مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود؟ پس چرا زبان باز نمیکرد؟! صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام. پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید.. بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود.. او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان.. در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ  افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟  نمیدانم.. شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود.. اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این  جوان متفاوت بود. عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد.از گرفتن دستهایم تا نوازش..اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من نداده و من آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش... بعد کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد! ✍ ادامه دارد ....
دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ  جا نمازِ حسام نشستم. با طمئنیه ی خاصی نماز میخواند.. ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال. به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم: ( چرا نماز میخوونی..؟؟) لبخند زد:(شما چرا غذا میخورین؟؟)  به پشتی مبل تکیه دادم:(واسه اینکه نمیرم.. ) مهرش را در دستش گرفت:( منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره..) جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شو م.. اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت... جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم  که صدایم زدو من سرجایم ایستادم. مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید:( این مُهر مال شما.. عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه..)معنایِ حرفش را نفهمیدم. فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم. اما دیدنش عصبی ترم میکرد. پس  آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ایی از اتاق پرتش کردم. این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند. نمیدانم چرا؟ اما تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص، شوکِ عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است.... یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود... نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیز تشکم حس کردم. جواب دادم. صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد! او دیگر در اینجا چه میکرد؟؟ همراهِ صوفی آنهم در ایران... (الو.. سارا جان.. منم عثمان..) یعنی صوفی راست میگفت؟؟ چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت.. خودش بود. عثمان!با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش.. اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمیکند...حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟؟ (سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم.. تمامِ حرفهایِ صوفی درسته.. جونِ تو و دانیال در خطره.. حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه.. تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت.. باید فرار کنی..ما کمکت میکنیم.. من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم.. فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی) راست میگفت.. عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد.. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِمسلمانِ بزدل درآلمان نبود.. صدایم لرزید:( اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره.. اینجا چه خبره؟؟) بی تعلل جواب داد:( سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست..بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم..سارا، تو به من اعتماد داری؟؟ ) من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم. نفسی عمیق کشیدم. صدایم کردم.. جوابش را ندادم.. (سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم..به من اعتماد کن..) عثمان خوب بود.. اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود... باید تصمیم میگرفتم. پایِ دانیال درمیان بود:(باید چیکار کنم؟؟) دلم برایِ یک لحظه دیدنِ برادرم پرمیکشید.. کاش میشد که صدایش را بشنوم.. نفسی راحت کشید:( ممنونم ازت.. به زودی خبرت میکنم..) بیچاره عثمان،از هیچ چیز خبر نداشت.. نه از بیماریم.. نه از چهره ایی که ذره ایی زیبایی در آن باقی نمانده بود... دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم..شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشد!! ✍ ادامه دارد ...
4_5848221512561067999.mp3
5.89M
🎼 ... خدا رو چه دیدی شاید قرار است همان شود که میخواهی 🤍✨⚡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سَـردار‌تَریـن‌پاسـدار‌امَـت‌اسلام، ‌روزَت‌مُبارک:))♥️!'
بیهوده‌نگردید‌بہ‌تڪرار‌در‌این‌شهر او‌طرز‌نگاهش‌بخدا‌شعبہ‌ندارد.... :)🚶🏿‍♂ روزت مبارک داداش عباس 🙃✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار امام حسین(ع) یه محفلِ خصوصی واسه این چند نفر راه انداخته..💚✨ دوست دارید جایِ کدوم از اینا باشید؟ تصور کنید..
برید دو رکعت نماز توسل به حضرت ابوالفضل بخونید بعد ۱۳۳ بار یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اِکشف کربی بحق اخیک الحسین بخونید ...... بعدش سجده برید و ۳۱۵ تا الهی به رقیه بخونین ..... بعد به حضرت ابوالفضل بگید به ناله های حضرت رقیه قسمتون میدم منو ناامید نکنین ....... 🙂💔 یه توسل بگیره ها ....... یه توسل خیلی بزرگه .... ✨ التماس دعا 🌸
در حریمش اڪٺفا ڪردن به یک حاجٺ ڪم اسٺ ڪم مخواه از او که او باب المراد عالم اسٺ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علمدار خوش آمد😍😍😍😍👏🏻 •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مدیحه‌سرایی مهدی رسولی در وصف حضرت عباس علیه‌السلام با ضرب زورخانه •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
پوشیده‌ام‌پـٰارچه‌ای ازجنس‌بہشت انتخـٰابِ‌زهرا‌«س»بوده‌ام وهمین‌افتخـٰاربس‌است‌مرا...!♥️🌙 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌