eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
206 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه صورتش را به صورت روح الله تزدیک کرد؛ آیا درست میشنید؟! روح الله انگار به سختی نفس میکشید فاطمه با هول و هراس سر روح الله را روی بالشت خودش گذاشت، کلید برق را زد، خدای من! چشمهای روح الله سفید شده بود و صورتش کبود.. به سمت روح الله برگشت و دستی به گونه سرد او کشید و گفت: چی شدی روح الله.. روح الله به سینه اش اشاره کرد، انگار میگفت سینه اش سنگین شده، فاطمه چیزهایی از کمک های اولیه بلد بود سریع شروع به ماساژ قلب روح الله کرد، همزمان که ماساژ میداد ذکر یا صاحب الزمان الغوث الامان را زیر لب می گفت، رنگ رخ روح الله کبود میشد، انگار کسی داشت خفه اش می کرد. فاطمه با صدای بلند خدا و ائمه را به یاری میطلبید، نمی دانست چه میگوید و چکار میکند، فقط میخواست روح الله به حالت طبیعی برگردد... دوباره ماساژ ....دوباره ذکر... زینب و عباس بیدار شده بودند و بالای سرشان، هراس مادر و درد پدر را میدیدند عباس دنبال گوشی بود تا به اورژانس زنگ بزند و زینب که دختری فهمیده بود به سرعت به سمت آشپزخانه رفت تا شربت گلاب درست کند. دقایق جانکاهی گذشت که فاطمه متوجه شد نفس کشیدن روح الله بهتر شده، رنگ چهره اش روشن تر میشد، او فکر میکرد که ماساژ قلب، روح الله را برگردانده اما خبر نداشت که ذکرهایی که برلبش جاری شده، این درد کشنده را از روح الله دور کرده.. چشمهای روح الله که سفید شده بود به حالت عادی برگشت، در همین حین زینب و عباس با هم رسیدند، عباس شماره اورژانس را گرفته بود، میخواست آدرس بدهد که روح الله با دست اشاره کرد که احتیاج نیست. زینب هم شربت گلاب را به طرف مادرش داد فاطمه در عین اینکه استرس شدید داشت اما چون همیشه سلامت روح الله برایش مهم بود، در همین لحظات هم به فکر همسرش بود، کمی از محتویات لیوان را چشید و گفت: بابات دیابت داره، ممکنه قندش بالا رفته باشه برو یه لیوان آب خالی بیار،یه کم‌گلاب هم داخل آبها بریز.. زینب به سرعت رفت و با لیوان آب و گلاب برگشت. فاطمه دستش را زیر سر روح الله برد، سرش را بالا آورد و لیوان را به لب های روح الله نزدیک کرد. روح الله جرعه آبی نوشید و با لبخند گفت: مزه بهشت را میدهد و بعد بدون خجالت از حضور بچه ها، بوسه ای بر دست فاطمه زد و سرش را در آغوش فاطمه فرو برد و گفت: اینجا امن ترین جای دنیا برای روح الله هست، خدایا این جای امن را از من نگیر... فاطمه همانطور که شیرین زبانی های روح الله را گوش میکرد لبخندی زد و گفت: چی شدی؟! انگار عزرائیل را دیدی و از مرگ جستی و حالا هم عارف و شاعر شدی؟! بچه ها بعد از ان استرس شدید خنده ریزی کردند و بعد از اتاق خارج شدند تا پدر و مادرشان در تنهایی خود راحت باشند. روح الله آرام سرجایش نشست و گفت: وقتی اون حرف را به تو زدم و گفتم شراره را طلاق میدم، انگار یه کسی می خواست منو از تو جدا کنه، بعد حس کردم یکی روی سینه ام نشسته و داره فشار میده، بعد این فشار رسید به گلوم، نمی دونم چی شد که این فشار کم و کمتر شد...تا اینکه به کلی ازبین رفت اما الان حس میکنم گلوم از درد میترکه... فاطمه نگاهی به گردن و گلوی روح الله کرد، او احساس کرد که گلوی روح الله متورم شده...اما این حس را بر زبان جاری نکرد. روح الله ته مانده لیوان آب و گلاب را سرکشید و گفت: فردا با هم برمیگردیم تبریز و باهم دنبال کارای طلاق شراره را میگیریم، دیگه نمی خوام حتی یک بار با این زن چشم تو چشم بشم. فاطمه لبخندی زد و گفت چشم... اما نمی دانست که روزگار بازی های سخت تری در پیش روی آنان گذاشته.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روز جمعه ای دیگر طلوع کرد و فاطمه و روح الله کمی آسوده تر از قبل،دعای ندبه را خواندند و فاطمه در تدارک نهار بود و بعد از آن هم قصد رفتن به تبریز را داشتند. و روح الله در عالم خود فرو رفته بود، او به راستی دنیای دور خودش را خاکستری میدید، اصلا رنگ شاد و روح بخشی در این زندگی نمی دید و نمی توانست از احساساتش سخن بگوید و در همین حین گوشی اش شروع به زنگ خوردن کرد. روح الله نگاهی به اسم روی صفحه انداخت، دلش نمی خواست جواب بدهد اما انگار اختیاری در کار نبود، انگشتش دکمه وصل را لمس کرد. فاطمه که مشکوک شده بود چه کسی به روح الله زنگ زده، از داخل آشپزخانه، حرکات روح الله را زیر نظر داشت. روح الله ابتدا آهسته صحبت می کرد بطوریکه که فاطمه متوجه حرف های او نمیشد، اما ناگهان روح الله مانند اسپند روی آتش از جا بلند شد و با صدای بلند که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت: گفتم صبر کن...الان میام...دست نگه دار، میگمممم دست نگه دار.. فاطمه لیوان را پر آب کرد و همانطور به طرف اوپن آشپزخانه می آمد گفت: چی شده؟! روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت: شراره بود، زنگ زده منو تهدید میکنه، میگه خودم را میکشم...من نمی دونم اون از کجا تمام برنامه های منو میدونه، قشنگ میفهمید الان با هم میریم تبریز و میفهمید میخوام دادخواست طلاق بدم،روح الله سرش را به دو طرف تکان داد و ادامه داد: من نمی دونم چه طوری از ریز مسائل خبر دار میشه، دارم دیوونه میشم، منو گیج کرده، الانم توی ترمینال تهران بود، می خواد برای تبریز بلیط بگیره، میگفت اگر تا یک ساعت دیگه نیای میرم تبریز و به محض رسیدن اونجا ،میرم جلو اداره ات خودم را معرفی میکنم و بعدم همونجا خودم را آتیش میزنم.. لیوان آب از دست فاطمه سر خورد و با صدای شکستن لیوان، به خود آمد و با لکنت گفت: ا..ا..الان می خوای چکار کنی؟! روح الله با عصبانیت شانه ای بالا انداخت و‌گفت: چکار میتونم بکنم؟! باید برم جلوی این لعنتی را بگیرم و با زدن این حرف به سمت اتاق حرکت کرد. فاطمه روی صندلی آشپزخانه نشست، انگار بُعد زمان و مکان از دستش رفته بود، خیره به نقطه ای نامعلوم بود و با صدای گریه حسین به خود آمد و تازه متوجه شد، روح الله به سمت تهران رفته است... ساعت به کندی می گذشت...فاطمه چشم از ساعت شماطه دار روی دیوار بر نمی داشت، انگار هر دقیقه اش یک ماه طول می کشید، نه دوست داشت و نه صلاح میدانست به روح الله زنگ بزند، فاطمه به روزهایی فکر میکرد که هر روزش خواستگاری درِ خانهٔ آنها را میزد، اما او سپرده بود به خدا و شهدا و ایوب مانندی از خدا طلب می کرد، درست یادش می آمد دقیقا شب همان روزی که فتانه زن بابای روح الله، زنگ زد برای خواستگاری، او خواب دیده بود که مقام معظم رهبری پیشاپیش جمعی که بیشتر به فرشته ها شبیه بودند به خانه آنها آمده و او را برای پسرش خواستگاری می کند و فاطمه سرشار ازشوق از خواب بیدار شد، آن روز بی قرارتر از همیشه به حوزه رفت و وقت ظهر در راه برگشت، برادرش را دید که با لبخندی موزیانه به طرفش می آید و بعد با دست، قلبی برایش فرستاد و گفت: برو خونه، خبرایی هست، انگار قراره عصر یه خانم بیاد برا خواستگاری خانم خانما...و فاطمه نمی دانست چگونه خود را به خانه برساند، باید پرواز میکرد... دم دم غروب بود که صدای ماشین روح الله که از پشت پنجره اتاق به گوش فاطمه رسید نوید آمدن همسرش را میداد. فاطمه به سرعت از جا بلند شد و خود را به هال رساند، همزمان با ورود فاطمه به هال، در ورودی باز شد و صورت خسته و قامت خمیده روح الله از پشت در پدیدار شد. فاطمه هراسان جلو رفت و همانطور که کیف دست روح الله را میگرفت گفت: چی شد؟! روح الله روی مبل کنار در نشست و گفت: چی میخواستی بشه؟! همه اش بدبختی...همه اش دربه دری...همه اش بیچارگی، شراره را توی ترمینال دیدم درحالیکه یه پوکه خالی قرص روانگردان داخل دستش بود و وانمود می کرد خودکشی کرده، تا وقتی میومدم درگیرش بودم و وقتی پرستار خیالم را راحت کرد که وضعش خوبه چیزیش نیست مرخصش کردم و یک راست هم اومدم قم... فاطمه با ترس گفت: یعنی الان نمی خوای طلاقش بدی؟! روح الله نگاه تندی به فاطمه کرد و گفت: نه طلاقش میدم البته با کمک تو.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: ترانه خسته از روزی پر از مشغله روی تختش دراز کشید که صدای گوشی اش بلند شد، گوشی را برداشت و با بی حالی نیم خیز شد و تا چشمش به اسم شراره افتاد دکمه وصل تماس را لمس کرد و سپس سرش را روی متکا گذاشت و در حالیکه با موهای شرابی رنگش بازی می کرد گفت: سلام سلام خانم خانم...خوشگل خانما چی شد که یاد ما کردی؟! صدای هراسان شراره توی گوشی پیچید: ترانه به کمکت احتیاج دارم، میشه کمکم کنی؟ شرایطم اضطراری هست.. ترانه که خوب شراره را می شناخت، مثل فنر روی تخت نشست و گفت: چی شده؟ باز روح الله چکار کرده؟ هنوز نتونستی از پس فاطمه بر بیای؟! شراره اوفی کرد و گفت: وشوشه برام خبرای بد میاره..‌حرفهای روح الله و فاطمه داره جگرم را آتیش میزنه، وشوشه خبر آورده که برام نقشه کشیدن، میخوان منو کله پا کنن...اما روح الله اصلا به روی خودش نمیاره که همدست با اون زن دست و پاچلفتیش شده...انگار سحر محبت من کارگر نبوده... ترانه زد زیر خنده و‌گفت: اونا نمی دونن با کی طرف هستن، تورو خود ابلیس هم نمی تونه کله پا کنه..‌..چرا غصه میخوری؟ حالا چه کاری از دست من برمیاد؟! شراره طوری وانمود کرد که گریه می کند و گفت: من نمی دونم چی میشه، با هزار زحمت روح الله را میکشم طرف خودم، منتها پیش اون زنیکه که میره انگار همه چی دود میشه هوا، الانم میخوان با زنش برن تبریز و فردا هم میخوان کارای طلاق منو بکنن، ترانه زورم به سر روح الله نمیرسه، من میخوام فاطمه را از این زندگی محو کنم و به کمک تو و موکلت احتیاج دارم. می خوام به موکلت بگی کمکم کنه... ترانه با تعجب گفت: شراره من که میدونم تو قوی ترین موکل را داری اصلا به نوعی دختر ابلیس محسوب میشی، موکل من در مقابل موکل تو هیچی محسوب نمیشه، برای چی من باید این کار را کنم؟! شراره اوفی کرد و گفت: چرا اینقدر خنگی، روح الله معمم هست درس دین خونده، بالاخره دیر یا زود میفهمه که سحر شده و اگر بخواد بفهمه از طرف کی شده و کی به فاطمه حمله کرده، می خوام نتونم رد یابی بشم، می خوام با موکل تو گیج بشه، وقتی بفهمه و از طریق موکل به تو برسه، تورو نمیشناسه و سوءظنش نسبت به من از بین میره... ترانه خنده ریزی کرد و گفت: عجب زبلی هستی هااا، به اینجاش فکر نکردم، اما متاسفانه نمی تونم به موکلم امر کنم؟! شراره با تعجب گفت: برای چی؟! ترانه اوفی کرد و گفت: آخه طبق قراری که با موکلم کردم من باید باعث جدایی حداقل شش زن از شوهرش بشم که تا حالا فقط دوتاش محقق شده و خودت بهتر میدونی این موکلین اجنه تا به عهدت وفا نکنی، بهت خدمت نمی کنن.. شراره که مستاصل شده بود گفت: چرت نگو...خودت خوب میدونی که راه های دیگه ای هم برای امر کردن به موکل وجود داره...کافیه بدنت نجس باشه...جُنب از حرام بشی..‌سه سوته کارت را انجام میده..‌ ترانه که خوب میدونست حق با شراره هست گفت: ببین الان دم غروب هست حالش نیست، چشم فردا برات ردیفش میکنم، فقط به موکل بگم فاطمه را به سمت خودکشی سوق بده؟! شراره لبخندی شیطانی روی لبش نشست و گفت : آره، موکلت تلاش کنه که خودکشی تقویت بشه تو ذهنش، منم از اینور یه کاری میکنم که کار زودتر و سریع تر پیش بره، باید فاطمه را با پیامام دقمرگ کنم و از همه طرف تحت فشارش قرار بدم... و با این حرف دوطرف خنده بلند و شیطانی سردادند.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روح الله تازه سرکار رفته بود، با اینکه قبل از اذان صبح به تبریز رسیده بودند، اما شغلش کلیدی و مهم بود و می بایست حتما سرکار حضور داشته باشد. با رفتن روح الله هزاران فکر به ذهن فاطمه می رسید، حسی می خواست به او بفهماند که روح الله مرد زندگی او نیست و دیر یا زود به سمت شراره می رود و فاطمه می ماند با یک دنیا تنهایی و دربه دری ... فاطمه دوست نداشت به اینگونه افکار بپردازد و برای خلاصی از این افکار بهترین راه، خواندن دو رکعت نماز وهدیه به روح یکی از ائمه یا پیامبران بود. پس به سمت سرویس ها رفت تا وضو بگیرد، وارد سرویس شد، حس گرمایی ناخوشایند تمام وجودش را گرفت. دست به شیر سرد آب برد تابازش کند اما انگار شیرآب قفل شده بود، هر چه تلاش کرد نتوانست دستگیره شیر آب را بچرخاند، پس دستش را به سمت شیر داغ برد که ناگهان چراغ دستشویی شروع به روشن و خاموش شدن کرد.. فاطمه که خیلی ترسیده بود، هراسان از سرویس ها بیرون آمد، بدون انکه بتواند وضو بگیرد. پس به سمت آشپزخانه رفت و می خواست توی ظرفشویی وضو بگیرد، زیر لب بسم اللهی گفت و شیر آب را باز کرد، آب جاری شد و فاطمه وضو گرفت. همانطور که آب وضو از سرو صورتش میچکید داخل اتاق شد، به سمت کمد لباس کنار تختخواب رفت، درکمد را باز کرد و سجاده را به دست گرفت، دست برد چادر نمازش را از روی چوب داخل کمد لباس بردارد، اما هر چه می کرد چادر بیرون نمی آمد، انگار به جایی گیر کرده بود،فاطمه سرش را داخل کمد لباس برد تا علت بیرون نیامدن چادر را بفهمد که ناگهان سرش به شدت به دیواره کمد خورد، انگار کسی واقعا سر او را فشار میداد.. فاطمه به سختی سرش را بیرون آورد، پشت سرش را نگاه کرد اما کسی نبود، دستی به گونه اش کشید و زیر لب گفت: انگار خیالاتی شدم، روح الله که رفته سرکار و بچه ها هم که خوابن، آخه خسته بودن، پس هیچ کس نیست که سر منو هل بده، حتما فشارم افتاده و دوباره خواست چادرش را بیرون بکشد که صدای آهنگ پیام گوشی اش بلند شد.. فاطمه می خواست بی خیال دیدن پیام شود و اول دورکعت نمازی را که قصد کرده بود بخواند، اما انگار کسی کنار گوشش وزوز میکرد که گوشی را بردارد. فاطمه، چادر را رها کرد و همانطور سجاده را در بغل داشت به سمت گوشی رفت... صفحه اش را روشن کرد و با کمال تعجب اسم شراره روی صفحه نقش بسته بود...بله چند عکس به همراه چند پیام در صفحه مجازی برای فاطمه چشمک میزد. فاطمه روی تخت نشست و سریع پیام ها را باز کرد...دو تا اسکرین شات..عکس ها را بزرگ کرد...باورش نمیشد...پیام های عاشقانه روح الله به شراره و شراره به روح الله... و بعد چند پیام از شراره: دیروز بال بال زدن روح الله را کنارم دیدم، منو روی بغل تا اورژانس برد، انگار میترسید تنها عشقش را از دست بدهد... فاطمه هر چه بیشتر به صفحه شراره نگاه میکرد، ضربان قلبش شدیدتر می شد باران اشک دوباره به جوشش افتاده بود و انگار طغیان کرده بود، آنقدر گریه اش زیاد بود که دیگر صفحه موبایل را نمیدید و صفحه تار و کدر شده بود‌ و صدایی در مغزش اکو میشد...زودتر خودت را از این زندگی لعنتی راحت کن...خودت را بکش و بگذار روح الله از عذاب وجدان بمیرد...تنها راه همین است...زندگی تو دیگر به پایان رسیده، روح الله عشقی به تو ندارد و از طرفی خانواده ات با دیده تحقیر به تو نگاه می کنند، پس بهترین زندگی برای تو ، زندگی ابدی است، خودت را راحت کن فاطمه زیر لب زمزمه کرد: درسته! این زندگی دیگه هیچ لذتی برای من نداره، باید تمومش کنم و با زدن این حرف از جا بلندشدگوشی را روی تخت انداخت و سجاده هم از روی زانوهایش به زمین پرت شد.. فاطمه فراموش کرده بود که سالها در حوزه زیر گوش آنان خوانده اند که بزرگترین نعمت برای هر بنده، «حیات» است و بزرگترین گناه که غیر قابل بخشش است«خودکشی»ست.. فاطمه به سرعت خود را به آشپزخانه و قفسه داروها رساند، خشاب داروهای اعصاب را که روزگاری قبل دکتر برای رفع ناراحتی های روحی فاطمه به او داده بود، در دست جای میداد...یک خشاب..دوتا..سه تا، فک میکنم بس است، اما نیرویی از او می خواست که بیش از آن را بردارد، چهارمی و پنجمی..‌ همه را در مشت جای داد.. فاطمه پارچ شیشه ای روی کابینت هم پر از آب کرد و در دست گرفت، قرص ها را به سینه چسبانید و راهی اتاق شد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه خشاب قرص ها را جلویش ردیف کرد، انگار باید مثل تمام کارهایش همه چیز منظم باشد، چون میدانست که نمی تواند یک مشت قرص را با هم بخورد و امکان بالا آوردنش بود، باید یکی یکی قرص ها را می خورد...می خواست خودکشی اش هم با طمأنینه باشد. دست برد خشاب اول قرص ها را برداشت دانه اول را درآورد که فکری به خاطرش رسید، باید سفارش بچه ها را به مادرش می گرفت پس قرص را روی تخت گذاشت و گوشی را به دست گرفت، روی اسم مامان مریم کلیک کرد و وارد صفحه پیامک ها شد و یک پیام کوتاه نوشتم: سلام مامان! ببخش اگر فرزند خوبی برایت نبودم، حلالم کن و از طرف من از بابا و داداش و آبجی و همه خانواده و آشناها حلالیت بگیر. مامان جان، بچه ها را اول به خدا و بعد به شما میسپرم تو را خدا مثل چشمات از عباس و زینب و حسین مراقبت کن، من بیش از این نمی تونم دنیا را تحمل کنم، روح الله هم شماتت نکنید، روح الله همسر بسیار مهربان و فهیمی بود و این بازی شراره بود تا مرا نابود کند که کرد وگرنه روح الله هیچ تقصیری ندارد. بیش از این نمی توانست بنویسد چرا که اشک ها پشت سر هم سرازیر شده بود و صفحه موبایل قابل رؤیت نبود. دکمه ارسال را لمس کرد، فاطمه گوشی را روی متکا کنارش انداخت، سرش را روی دستهایش قرار داد و شروع کرد به های های گریه کردن، انگار میخواست خودش اولین سوگوار مرگش باشد. در همین هنگام، نیرویی بغل گوشش میگفت: زود باش، شروع کن، زودتر...الان بچه ها بیدار میشوند، باید کار را تمام کرد. فاطمه خشاب قرص را برداشت و می خواست قرص اول را در دهان بگذارد که انگار احساسات مادرانه اش به جوشش افتاد...بگذار برای آخرین بار فرزندانم را ببینم. پس از جا بلند شد، به سرعت به طرف اتاق بچه ها رفت. در اتاق را باز کرد، بچه ها مثل فرشته خوابیده بودند، خیلی عجیب بود، حسین که همیشه چندین بار از خواب میپرید، امروز صبح راحت خوابیده بود،انگار می خواست مادرش بدون مزاحمت به کارش برسد. فاطمه پتوی روی حسین را که کنار رفته بود تا زیر گلویش بالا کشید، بوسه ای از گونه گرم حسین گرفت و به سمت تخت عباس رفت، خیره در چهره عباس که انگار چهره روح الله است در سنی کوچکتر، خم شد و بوسه ای از پیشانی عباس گرفت و بعد به سمت گوشه اتاق و تخت زینب رفت زینب که انگار نوجوانی های فاطمه را به تصویر میکشید دستانش را طرف راست صورتش روی هم قرار داده بود و خواب بود، باران اشک چشم هایش باریدن گرفته بود، دل از بچه ها نمی کند اما انگار باید این کار را انجام میداد، خم شد روی صورت زینب تا از او هم بوسه ای بگیرد که اشک چشمانش روی صورت دختر ریخت...زینب که مثل پدرش روح الله در خواب هم هوشیار بود، سریع چشم هایش را باز کرد و تا مادر را اینچنین دید با هول و هراس از جا بلند شد و گفت: مامان! اتفاقی افتاده؟! فاطمه دستش را روی سینه زینب گذاشت و گفت: نه مامان همه چی خوبه، بخواب...و گریه اش شدیدتر شد و بی آنکه زینب را ببوسد از اتاق بیرون آمد.. زینب گریه مادر را پای تمام گریه های این مدت گذاشت و دوباره دراز کشید و چشمانش را بست. فاطمه وارد اتاق شد، به سمت میز کنار تخت رفت و قرآن کوچکی را که آنجا بود برداشت و به لبهایش نزدیک کرد،بوسه ای از ان گرفت و سرجای اولش قرار داد و برگشت روی تخت نشست. عجله ای برای خوردن نداشت اما نیرویی در ذهنش او را به عجله وا میداشت، خشاب قرص را برداشت، بسم اللهی زیر لب گفت و قرص ها را یکی یکی جدا میکرد و در دهان می گذاشت و روی هر قرص جرعه ای آب مینوشید...خشاب اول تمام شد، دست برد خشاب دوم را بردارد که احساس کرد صدای قهقه ای زشت در گوشش پیچید، انگار واقعا کسی شاهد ماجرا بود و از دیدن این صحنه لذت میبرد، قرص اول را از خشاب دوم خورد،قرص دوم را بیرون آورد که ناگهان در به شدت باز شد و قامت مردانه و هراسان روح الله در چارچوب در ظاهر شد و تا قرص ها را جلوی فاطمه دید با شتاب به سمتش امد و گفت: چکار میکنی فاطمه؟! مگه ایمانت را از دست دادی؟! خودکشی؟! آخه برای چی؟! ما با هم قول و قرار گذاشتیم...قرار بود پشت هم باشیم...قرار نبود رفیق نیمه راه بشی...فاطمه که میخواست کار نصف نیمه اش را تمام کند، قرص ها را در دست پنهان کرد و آرام گفت: تو که رفیق نیمه راه شدی و با زدن این حرف دنیا دور سرش به چرخش افتاد و دیگر چیزی نفهمید.... روح الله دستپاچه تر از همیشه...جسم بیهوش فاطمه را روی دست های پهن و مردانه اش گرفت و به سرعت به طرف در خانه رفت، او باید تمام عشقش...تمام دنیایش....همه عمرش را نجات میداد.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت عاشورا روز چهارم به نیابت از 🤍
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا به نیت شهیدان گمنام
زیارتـ عاشورا🪴
چه زیباست .. خاطرات مردانی که پروای نام ندارند و در کهف گمنامی خویش مأوا گرفته اند به یاد شهدای گمنام … آنان که در زمین گمنامن و در آسمانها مشهورند
- ‏عاشق اگر باشی شهید می‌شوی . . . عاشق‌تر اگرباشی؛ گمنــــــــــــــــــــــام میشوی:)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگــےکردن‌مـثل‌شھدا... خیلـےمھم‌ترازمـردن‌مثل‌شھداست💔! شھیدگونـہ‌زندگـےکنیم(: +خادم الشھدا شدن افتخار بزرگیه✨
با شهداء صحبت‌ کنید؛ آنها صداۍ شما را بہ‌ خوبے مۍشنوند و برایتان‌ دعا مےکنند..! دوستے با شهداء دو طرفہ‌ است..🌷
...می‌خواهم تمام وجودم برای امام زمانم باشد! 🥀
4_6012702958813188305.mp3
2.42M
چقدر متوجه امام زمان‌مان هستیم؟ 🎧 استاد علیرضا هزار 🔻 🔸
سلام مادر.mp3
4.53M
صلوات خاصه مادرجانمون حضرت زهرا ..
.بینهایت ۹ شروع شد! نهمین دوره مجازی بینهایت بروزتر و جدیدتر متناسب با ایام تحصیلی و خاص‌تر از تموم دوره‌های قبل، از این لحظه مشتاق رفاقت با شماست! سریع شروع کنید به تماشا و حل‌کردن معماها که یه دقیقه‌ش هم دیره...😉 ثبت‌نام ادامه داره: bn.javanan.org با جوایز ویژه: ▫️ یک میلیارد ریال پول نقد ▫️کوادکوپتر ▫️اردوی ویژه تفریحی در مشهدمقدس ▫️لپ تاپ ▫️دوچرخه ▫️تبلت و گوشی ▫️نیم ست طلا ▫️اسکوتر برقی ▫️کوله پشتی شگفت‌انگیز یادت نره برای این که "۱۰ امتیاز ویژه" بگیری، قسمت کد معرف این کد رو بزن↓😍 3595996
افـ زِد ڪُمیـلღ
.بینهایت ۹ شروع شد! نهمین دوره مجازی بینهایت بروزتر و جدیدتر متناسب با ایام تحصیلی و خاص‌تر از تموم
دهه هشتادی ها دوره بینهایت رو شرکت کنید .اگه میخواید واقعا خدا رو بشناسید خودتون رو بشناسید پیشنهاد ویژه منه.هر کس این دوره رو شرکت کرده پشیمون نشده☺️
از گمنامی نترس! از اینکه اسم و رسمی نداری، از کارهای کرده ات به نام دیگری، از بی تفاوت بودن آدم ها، از تنهایی ات در عین شلوغی ها، غمگین مباش که گمنامی، اولین گام برای رسیدن است!
4_5980971319523543209.mp3
16.43M
ترتیل استودیویی سوره یاسین کیفیت متوسط قاری: امیرحسین ساجدی
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ قرار بود چهارشنبه به کرمان بریم اما نشد وقتی دیروز بعد از ظهر خبر این حادثه تروریستی را دیدیم محمد علی هم نشسته بود بلند شد با ناراحتی گفت چرا نرفتیم الان آمار شهدا سه نفر کم شد اگه میرفتیم ما هم شهید می‌شدیم مانده بودم از این حرف انتظار دیگه ای از بچه ۸ ساله داشتم از حرف محمد علی خدا رو شکر کردم که این بچه ۸ ساله با افتخار و غرور به شهادت نگاه میکنه خودش آرزوی شهادت داره غروب با همسر شهیدحمیدی صحبت می‌کردم ایشون هم می‌گفتند طاها با ناراحتی گفت چرا نرفتیم الان ما هم می تونستیم شهید بشیم گرگها خوب بدانند ، در این ایل غریب گر پدر رفت ، تفنگ پدری هست هنوز گر چه مردان قبیله همگی کشته شدند توی گهواره چوبی پسری هست هنوز آب گر نیست نترسید ، که در قافلمه مان دل دریایی و چشمان تری هست هنوز
چقد قشنگن اینا>>>>>>