افـ زِد ڪُمیـلღ
#پیام_ششم #رفیق_شهید #شهید_محمدرضا_دهقان عزیزززدلم .... چه قشنگ ...🙂🥺🦋
شاید باورش براتون سخت باشه ولی ایشون انقدددد قسمتشون بود که تو هر دور قرعه کشی اسمشون در اومد
افـ زِد ڪُمیـلღ
#پیام_چهارم #تحول #دلنوشته #شهید_هادی من که تا ته پیامو با لذت تموم خوندم . اصلا ناراحت زیاد شدنش نب
ای جان .... 🥺🥺🥺
وایییی انگار قشنگ این پک ها دارن دست صاحبای واقعیش میرسن .....
افـ زِد ڪُمیـلღ
#پیام_بیستم #راهیان_نور #شلمچه ✨قسمت اول پیام
اینم که از این .... 🙂
انشاالله کلیپ که آماده شد ، محتویات بسته رو میگم بهتون
فقط بیزحمت عزیزانی که صاحب پیام هستن پیوی بنده تشریف بیارن
افـ زِد ڪُمیـلღ
#پیام_ششم #پیام_چهارم #پیام_بیستم
خب
فقط بزرگواری که پیام ششم رو نوشتن نیومدن پیوی ...
اومدم یه خبر خوبی بدم بهتون 🙂🦋
انگار هنوز یکی دیگه به این پک احتیاج داره ....
یکی همین الانیا گفت میخواد بانی یکی دیگه از پک ها بشه ...
ما اول میخواستیم به نیت آقا امام حسن دو نفرو انتخاب کنیم . بعد به دلمون افتاد یکی دیگه هم به نیت امام حسین باز کنیم . بعد الانم که یکی هزینه ی یکی دیگشو گفت تقبل میکنه و شد به نیت آقا امام سجاد علیه السلام ..... 🙂✨
فیلم همشو میزارم براتون ✨.
12.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
یا شهیدُ یا رفیق
پ.ن: دومین دور قرعه کشی محفل شهداییمون نذر فرج آقاجانمون✨
🦋بابت کیفیت فیلم عذرخواهم
#شهید_عباس_دانشگر
#شهید_محمدرضا_دهقان
جوایزمون چیه؟
انشاالله فرش حرم آقا قمر منیر بنی هاشم
عطر حرم امام حسین
کتاب یک روز پس از حیرانی
عکس و پیکسل شهید دانشگر و شهید دهقان
و اینفوگرافی زندگینامه ی شهید دانشگر
May 11
افـ زِد ڪُمیـلღ
بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 یا شهیدُ یا رفیق پ.ن: دومین دور قرعه کشی محفل شهداییمون نذر فرج آقاجانمون
فقط تا تهیه بشن اینا ، یکم زمان میبره
از صبوریتون ممنونم
میگفت
اگھمیگیدالگوتون
حضرتِزهراستبایدکارۍکنید
ایشانازشماراضۍباشندوحجابِ
شمافاطمـےباشد
#شهیدابراهیمهادی
امروز به مناسبت تولد شهید دهقان ، و با توجه به این که این پک ها به اسم ایشونه، میخوام بیشتر ازشون صحبت کنم 🙂
«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟
وقتی آقامحمدرضا رفتند، شما در خانه تنها بودید؟
مادر شهید: وقتی گریه می کردم، تنها بودم و هیچکس نبود. دخترم به منزلش رفت و همسرم هم به محل کار. خودم در تنهاییِ خودم شکستم. گریهای که موقع رفتن محمدرضا نکردم را اینجا جبران کردم. هیچکس هم متوجه نشد که من چه حالی داشتم.
دو سه روز که گذشت، به همسرم گفتم دیگر منتظر محمدرضا نباش!
می گفت: این چه حرفی است می زنی؟ تو باید دعا کنی محمدرضا بیاید.
گفتم: من دعا می کنم اما محمدرضا دیگر نمی آید و شهید میشود..
به یک معنایی می خواستید ایشان هم آمادگی داشته باشد؟
مادر شهید: بله؛ چون همسرم ناراحتی قلبی و دیابت دارد، می ترسیدم که حالش بد شود. مدتی گذشت و محمدرضا از سوریه تماس گرفت و گفت: شال عزایم را با خودت به مراسم بیت رهبری، امامزاده علی اکبر یا هر جایی که برای عزاداری دهه اول محرم می روی، بِبَر. من به این شال عزا احتیاج دارم!
من می گفتم: محمدرضا! تو رفته ای پیش حضرت زینب، خب خودت این شال عزا را می بردی! چرا من ببرم؟... البته مزاح می کردم و شال را همراه خودم می بردم.
شال عزای محمدرضا از هشت سالگی همراهش بود. ولی این شال عزا را با خودش به سوریه نبرد. توصیه می کرد که این شال را همیشه در هیئتها همراه خودم داشته باشم.
یک انگشتری عقیق یمن هم سفارش داده بود که عبارت یازهرا را رویش حک کنند.
می گفت من به این نیاز دارم. شال عزا را هم سفارش کرده بود که نیاز دارد.
پیش خودم می گفتم، محمدرضا که شهید می شود، چه نیازی به شال عزا دارد؟
نقل_ازمادر_شهید
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
حاج قاسم با انگشتر شهید مدافع حرم،چه کرد؟
*: در این چهل روز چند بار با شما تماس گرفتند؟
مادر شهید: پنج شش بار با ما تماس میگرفت و صدای خنده اش برایم خیلی جالب بود.
وقتی می پرسیدم چه می کنی؟ برای این که ناراحت نشوم، می گفت: می خوریم و می خوابیم و فوتبال بازی می کنیم!
حتی یک ذره از عملیاتها نمی گفت.
در حالی که وقتی فرماندهانش آمدند، میگفتند ما در این چهل روز، حتی یک روز هم در آرامش و در مقر نبودیم. همهش در حال جنگ بودیم و مناطق متفاوتی را آزاد کرده بودیم.
یعنی عملیات پشت عملیات تا این که شب جمعه، برادر بزرگم، آقامحمدعلی را در خواب دیدم.✨
البته اسمش را نمی توانم خواب بگذارم؛ آنقدر که شفاف و واضح بود.
دیدم خانهمان پر از نور است و آشپزخانه ما دری به سمت بیرون دارد و همه شهدا دارند داخل خانه می شوند. دنبال منبع نور می گشتم که دیدم محمدعلی ایستاده و مدام من را صدا می زند: فاطمه... فاطمه...
من جوابش را دادم. آنقدر گیج بودم که نمی توانستم جواب بدهم. گفت: نگران محمدرضا نباش؛ محمدرضا پیش من است.
این را که گفت؛ من آرام شدم... البته بعد که بیدار شدم، تا صبح ضجه زدم.
رفتم در اتاق محمدرضا و گریه کردم و دعا و نمازخواندم. می دانستم محمدرضا شهید شده ولی نمی توانستم آرام بشوم.
دعاها را برای آرامش قلب خودم می خواندم و نه این که دعا کنم پسرم شهید نشود.
می دانستم خبری که به من رسیده، موثق و دقیق است. من از صبح پنجشنبه، حالم بد بود. من در دانشگاه، درس میخواندم و از صبح، حالم دگرگون شده بود.
ساعت ۱۰ صبح بود که پیش یکی از همکلاسیهام شروع کردم به گریه کردن...🍃
#شهیدمدافعحرم
#شهیدمحمدرضادهقانامیری 🌷
#نقل_از_مادر_شهید
#ادامه_دارد
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
حاج قاسم با انگشتر شهید مدافع حرم،چه کرد؟
**: دلشوره داشتید یا...
مادر شهید: حالم مثل آن زمانی بود که محمدرضا تصادف کرده بود و برایتان تعریف کردم.
انگار یک انسان دیگری در وجود من بود. دلشوره نداشتم و دلواپس نبودم امام در انتظار یک خبر بزرگ و یک واقعه عظیم بودم.
یادم هست اصلا روزهای قبل، دعا می کردم محمدرضا صحیح و سالم باشد اما آن روز پنجشنبه حتی یک بار هم نگفتم که محمدرضا سالم و زنده باشد. اصلا دلم نمی آید به خدا چنین چیزی بگویم. خجالت می کشیدم.
ظهر پنجشنبه که این حالتم به اوج خودش رسید، ساعت ۳ بعداز ظهر، احساس کردم یک انرژی از درون من خارج شد و رفت.
انگار از روی شانههایم یک آتش بزرگی برداشته شد. همزمان این حالت ادامه داشت تا ساعت ۵ و نیم یا ۶ عصر. به آن ساعت که رسید، احساس کردم در دید امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها قرار گرفته ام و در محضرشان ایستاده ام. اینقدر احساس نزدیکی می کردم. همانجا رو به قبله شدم و سلام دادم به حضرت اباعبدالله و فراز آخر زیارت عاشورا را خواندم.✨
بعدش به خدا گفتم: راضی ام به رضای تو...
**: این از نظر زمانی، مطابق می شود با لحظه شهادت آقامحمدرضا؟
مادر شهید: بله؛ دقیقا. یعنی بین فاصله ساعت ۵ و نیم تا ۶ که محمدرضا تیر می خورد و تا پیکرش را منتقل می کند، ساعت ۷ می شود.
نکته جالب این بود که ساعت ۷، من دیگر آرام بودم و انگار همه چیز تمام شده و آب از آب تکان نخورده بود.
آن لحظه ای که حالم خیلی بد شده بود و سلام دادم به آقااباعبدالله؛ شاید هر کس دیگری جای من بود، دعا می کرد و از امام حسین می خواست که فرزندم را صحیح و سالم به من برگردان.
اما من در آن لحظه مطمئن بودم که کار از کار گذشته و تمام شده. برای همین خجالت می کشیدم به ایشان بگویم که پسرم را برگرداند و برای همین گفتم: خدایا! راضی ام به رضای تو. هر چه که برای من مقدر کردی، با جان و دل می پذیرم.✨
خوابی که من دیدم، ساعت ۲ بامداد جمعه بود. وقتی بیدار شدم و شروع کردم به خواندن قرآن و دعا، ساعت ۲و نیم بامداد، دقیقا زمانی بوده که هواپیما، پیکر محمدرضا و بقیه همرزمانش را در فرودگاه امام خمینی به زمین نشانده و البته من اصلا خبری نداشتم.🍃
#شهیدمحمدرضادهقانامیری 🌷
#نقل_از_مادر_شهید
#ادامه_دارد 📚
🍃 بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
حاج قاسم با انگشتر شهید مدافع حرم،چه کرد؟
: چقدر زود آقامحمدرضا را آوردند... چون معمولا تشریفات خاص خودش را دارد.
مادر شهید: فرمانده اش می گفت ما بلافاصله پیکرها را منتقل کردیم به نزدیکترین بیمارستان در شهر حلب. حدود ۲۵ کیلومتر با حلب فاصله داشتند. بعد از انتقال، وقتی مطمئن شدیم که شهید شده اند، هواپیما آماده بود که سریع به دمشق بردیم و از آنجا هم با سرعت به تهران آوردیم.🇮🇷
جالب این است که می گویند، انگشتر دست محمدرضا را در می آورند و حاج قاسم، نیمههای شب به آنجا می رود.
بعضی از دوستان می گفتند ساعت ۱۲ شب رسیده بودند. می رود آنجا و مشغول صحبت می شود و انگشتر محمدرضا را درمی آورد و فردایش همان انگشتر را تحویل دامادم می دهد.
حتی فیلمش هم لو رفت و از تلویزیون پخش شد. حاج قاسم در آن فیلم دارد با یک رزمنده صحبت می کند و انگشتری را دست آن رزمنده می کند. آن رزمنده، داماد ما بود و انگشتر هم برای محمدرضا بود اما از این نسبت فامیلی خبر نداشت و بعدها، همرزمان، این موضوع را به حاج قاسم می گویند.🍃
: دامادتان از شهادت آقامحمدرضا خبر داشتند؟
مادر شهید: بله؛ البته چون در یگان دیگری بودند، تقریبا نیم ساعت بعد از این اتفاق، می رسند بالای سر محمدرضا.
**: ایشان تماسی 📞با شما نگرفتند؟
مادر شهید: فردایش حدود ساعت ۶ صبح با پدر خودش تماس می گیرد و خبر را می دهد. پدر دامادمان هم با برادرهایم در قم تماس می گیرند تا از آن طریق، واسطه بشوند. برادرهایم هم به تهران و دوستان همسرم خبر می دهند. آن ها هم به دامغان خبر می دهند.🍃
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#نقل_از_مادر_شهید
#ادامه_دارد 📚
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
حاج قاسم با انگشتر شهید مدافع حرم،چه کرد؟
**: شما دقیقا خبر را از چه کسی شنیدید؟
مادر شهید: اولین بار خبر را از برادرم محمدعلی در خواب شنیدم. من از دو و نیم بامداد گریه کرده بودم و مشغول قرآن بودم و دعا.
هفت و نیم صبح که همه دوست دارند بخوابند و استراحت کنند، همسرم و بچه ها را بیدار کردم و گفتم بروید بیرون، من می خواهم تنها باشم.🌱
همسرم تعجب کرد و گفت: ما این موقع جمعه کجا برویم؟
گفتم من می خواهم خانه را تمیز کنم.
گفت: خوب اگر همهمان باشیم که راحتتر می شود خانه را تمیز کرد.
گفتم: نه، دلم می خواهد شما بروید. هشت و نیم صبح از خانه رفتند. سر مزار شهید عبدالله باقری که دو هفته پیشش شهید شده بود، مراسم دعای ندبه گرفته بودند. حاج آقا به آنجا رفته بودند و همانجا همرزمهای همسرم ماجرا را می دانستند. حتی به حاج آقا می گویند که دیشب چهار نفر از رزمنده های ایرانی شهید شده اند. حتی نام شهدا را مثل مسعود عسکری، مصطفی موسوی و احمد اعطایی را هم می گویند و اعلام می کنند که چهارمین شهید را نمی دانیم چه کسی است. با این که می دانستند اما به آقای دهقان نمی گویند.🍃
تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بیرون بودند. من چون تجربه دو تا از برادرهای شهیدم را داشتم که جمعیت می آید به خانه، وسائل محمدرضا مثل کیف و کتاب و کارت ملی و پرونده آموزشگاه رانندگی اش را جمع و جور کردم و خانه را تمیز کردم. دلم نمی آمد وسائلش را قبل از آن جمع کنم. پیراهین محمدرضا که آویزان بود را هر روز بو می کردم. حتی یادم هست که رفتم کارت ملی اش را برداشتم تا مرتب کنم.
بهش گفتم: تو که دیگر نیستی، چرا دوباره نگاهت کنم؟! حتی عکس سه در چهارش را آماده کردم و گذاشتم دم دست که می دانستم برای اعلامیه نیاز می شود.🍃
#شهیدمحمدرضادهقانامیری 🌷
#شهدای_اربعه_حلب
#نقل_از_مادر_شهید
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌