#تلنگرانه
📣حسین!! تو شهید نمی شوی.
حسین بادپا یكی از این نگهبان ها بود. او اینطور تعریف می كرد كه 'دفترچه ای به ما داده بودند كه هر پانزده دقیقه درجه روی میله را می خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می كردیم. مدت دو ماه كار ما سه نفر فقط همین بود. آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می آمد. در آن نیمه های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم كرد و گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست. همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می شوم. نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید كه من بیدار شده ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد. چند لحظه بعد یك دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه كردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه ها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسف الهی و محمدرضا كاظمی هم كه اهواز بودند. با خودم فكر كردم خب الحمدلله مثل اینكه كسی متوجه نشده است. از سنگر بچه ها تا میله، فاصله چندانی نبود. سریع سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشت های درون دفترچه بیست و پنج دقیقه ای را كه خواب مانده بودم از خودم نوشتم. روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم كه دیدم محمدرضا كاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یك راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شده و مرا صدا كرد.
گفت: حسین بیا اینجا.
جلو رفتم. بی مقدمه گفت: حسین تو شهید نمی شوی!
رنگم پرید. فهمیدم كه قضیه از چه قرار است ولی اینكه او از كجا فهمیده بود مهم بود.
گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟
گفت: همین كه دارم به تو می گویم.
گفتم: خب دلیلش را بگو.
گفت: خودت می دانی.
گفتم: من نمی دانم تو بگو.
گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی؟ درست است؟
گفتم: خب بله.
گفت: بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی كه می خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی كه خواب بودم.
گفتم: كی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست.
گفت: دیگر صحبت نكن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش كه دیگر اصلا شهید نمی شوی.
با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ كار خودش رفت. با این كارش حسابی مرا برد توی فكر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب كه همه خواب بودند و تازه اگر هم كسی متوجه من شده بود كه نمی توانست به محمدرضا كاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با كسی حرف نزد و یك راست آمد سراغ من. و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می دانست كه من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام. تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هرچه فكر می كردم كه او از كجا ممكن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم. بالاخره یك روز محمدرضا كاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا كارت دارم.
گفت: چیه؟
گفتم: راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت كنم.
گفت: چی می خواهی بگویی.
گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست می گفتی، من خواب مانده بودم ولی باور كن عمدی نبود. نگهبان بیدارم كرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم كه چطور شد خوابم برد.
گفت: تو كه آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شك بیندازی؟
گفتم: آن روز می خواستم كتمان كنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محكم و با اطمینان حرف می زنی فهمیدم كه باید حتما خبری باشد.
گفت: خب حالا چه می خواهی بگویی.
گفتم: هیچی، من فقط می خواهم بدانم تو از كجا فهمیده ای.
گفت: دیگر كاری به این كارها نداشته باش. فقط بدان كه شهید نمی شوی.
گفتم: تو را به خدا به من بگو. باور كن چند روزی است كه این مطلب ذهنم را به خود مشغول كرده است.
گفت: چرا قسم می دهی نمی شود بگویم.
گفتم: حالا كه قسم داده ام تو را به خدا بگو.
مكثی كرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا كه این قدر اصرار می كنی می گویم ولی باید قول بدهی كه زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی كه ما زنده ایم.
گفتم: هرچه تو بگویی.
گفت: من و حسین یوسف الهی توی قرارگاه شهید كازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار كرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و كسی نیست كه جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش.
من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی گوید و بی حساب حرفی نمی زند بلند شدم كه بیایم اینجا. وقتی كه خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمی شوی.
وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد. او را خوب می شناختم. باور كردم كه دیگر شهید نمی شوم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
نمی دانم حسین بادپا با معبودش چه معامله ای كرد كه هنوز که هنوز است پیكرش پیدا نشده. 😭
حكایت این سردار شهید آنقدر دل را تكان می دهد كه ناگزیر به مرور اجمالی زندگی ات می پردازی...........
#تلنگرانه
🗓 21 تیر 1314 ه.ش مصادف بوده با 11 ربیع الثانی 1354 ه.ق
یعنی دو سه روز از شهادت امام حسن عسکری علیه السلام و آغاز امامت امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف گذشته بود.
یعنی مردم در ایامی متحصن شده بودند که ایام امامت حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده.
خیلی مشابهت داشته با این ایامی که امسال در اون هستیم ایام ولایت و ذکر یاد حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و امامت و زعامت شیعه و ....
#والله_اعلم_غیب_السماوات_و_الأرض