داستان کوتاه📚📚📚
نفوذ #اراده_خدا
زن فقیری که خانوادهی کوچکی داشت، با یک برنامهی رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بیایمانی که داشت به این برنامهی رادیویی گوش میداد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشیاش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمناً به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی اینها را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانهی زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانهی کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمیخواهی بدانی چه کسی اینها را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد.
زبانزد، عبداللهی، ص ۶۴.
#داستان_کوتاه
#ارادهی_خدا
https://eitaa.com/joinchat/3353018433Cb6f9c7903b
داستان کوتاه📚📚📚
عاقبت آب در شیر ریختن
آوردهاند که یکی از افراد مشهور بصره، گوسفندانی داشت و هر روز، شبان، شیر آن گوسفندان را میدوشید و پیش او میآورد. او دستور میداد تا آب بسیار در آن شیر میریختند و شیر را میفروخت.
شبان به او گفت: ای خواجه، خیانت مکن که عاقبت آن، وخیم است. خواجه به او توجه نمیکرد. روزی گوسفندان، در دامنهی کوهی بودند. ناگاه در آن کوه، بارانی عظیم آمد و سیلی شگرف، روان گشت و همهی گوسفندان را ببرد.
شبان بدون گوسفندان، نزد خواجه آمد. گفت: چرا گوسفندان را نیاوردی؟ گفت: ای خواجه، آن آبها که با شیر میآمیختی، همه جمع شد و سیلی گشت و گوسفندان را ببرد تا برای عاقلان، معلوم شود همان گونه که درتقدیر و سرنوشت الهی، کسی را شرکت نیست، در خیانت هم برکت نیست.
حکایتهای دلنشین،از جوامع الحکایات عوفی، دانشپژوه، ص ۱۲۵ و ۱۲۶.
#داستان_کوتاه
#آبدرشیرریختن
https://eitaa.com/joinchat/3353018433Cb6f9c7903b
داستان کوتاه📚📚📚
درخت مشکلات
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را به خانهاش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلوی درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخههای درخت را گرفت. چهرهاش، بیدرنگ تغییر کرد. خندان، وارد خانه شد. همسر و فرزندانش، به استقبالش آمدند. برای فرزندانش، قصه گفت و بعد با دوستش به ایوان رفتند. از آن جا میتوانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلوی کنجکاویاش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت: این، درخت مشکلات من است. موقع کار، مشکلات فراوانی پیش میآید؛ اما این مشکلات، مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه میرسم، مشکلاتم را به شاخههای آن درخت میآویزم. روز بعد، وقتی میخواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخهها برمیدارم. جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت میروم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آن جا نیستند و بقیه هم خیلی سبکتر شدهاند.
هزار داستان، ج ۲، ص ۱۴۰ و ۱۴۱.
#داستان_کوتاه
_______________
📥معارف اعتقادی را با لینک زیر منتشر فرمایید:
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3353018433Cb6f9c7903b
داستان کوتاه📚📚📚
عشق راستین
جوانی گمنام، عاشق دختر پادشاه شد. رنج این عشق، او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی جوان ساده و خوشقلب را دیده بود، او را یافت و به او گفت: پادشاه، اهل معرفت است؛ اگر احساس کند که تو بندهای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان، به امید رسیدن به معشوق، گوشهگیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد؛ به طوری که اندک اندک، مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص، در او تجلی یافت.
روزی، گذر پادشاه بر مکان او افتاد. احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بندهای بااخلاص از بندگان خداست. همان جا، از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید. جوان، فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه، از رفتار جوان تعجب کرد و به جستجوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم او را بداند.
بعد از مدتها جستجو، او را یافت و به او گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه، آن گونه بیقرار بودی؛ چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟
جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که به خاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به درِ خانهام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهی خویش نبینم؟
تو تویی؟ امیررضا آرمیون، ج ۲، ص ۱۵۲ - ۱۵۴.
#داستان_کوتاه
#عشق_راستین
#معارف_اعتقادی👇🌸
https://eitaa.com/joinchat/3353018433Cb6f9c7903b