گفتا اگر از کوی خود روزی تورا گفتم برو ؟!
گفتم که صدسالِ دگر امروز و فردا میکنم ..
چنان در قلبِ من جا دادهای خود را که انگاری ؛
تو اینجا خانهات بودهست و من یک دل بنا کردم ..
ارتش زیباییات کافیست ، آرایش چرا ؟!
اینقدر جنگنده ، آن هم غیرِ بومی خوب نیست ..
غیرتم قانع نشد نامِ تورا عنوان کنم ؛
نیستی سرکارِ خانم نقطه چین ، آشفتهام :)
مرادِ خسرو از شیرین ، کناری بود و آغوشی ؛
محبت ، کارِ فرهاد است و کوه بیستون سفتن ..
مستیِ حیرت ، مرا محروم کرد از ذوقِ وصل ؛
یار در آغوش و من مشتاقِ پیغامم هنوز ..
داشتم خوشحالتی امشب میان کفر و دین ؛
دیده مشغولِ بت و دل ، گرمِ استغفار بود :)
مثلِ مرحومی که خاکش نام و تصویری نداشت ؛
مرده بودم گرچه مرگم شرح و تفسیری نداشت ..
اشکهایم را نبین ، احوالِ زارم را نبین ؛
من کسی بودم که لبخند از لبش سیری نداشت :)