📑فهرست مطالب کانال💫 مشکات💫👇🏻
شما میتوانید با زدن👇🏻 # مورد نظر مطالب دلخواه خود را پیدا کنید:
#برنامه_شیطان
#ثامن
#ایمان
#بصیرت_افزایی
#تلنگرانه
#پندانه
#آموزش
#آموزش_ساخت_استیکر
#آموزش_ساخت_گیف
#استوری
#مهارتهای_کلامی
#رمان_ضحی
#شهیدانه
#تلخند
#صرفا_جهت_انبساط_خاطر
#چادرانه
#جمعه_های_دلتنگی
#روشنگری
#رهبرانه
#سبک_زندگی
#شب_جمعه
#نماز
#ایام_فاطمیه
#مقام_عرشی_حضرت_زهرا
#فاطمیه
#مرد_میدان
#حاج_قاسم
#رزق_معنوی
#رجعت
#کارگاه_انصاف
#ارتباط_موفق
پارت های رمان ضحی 👇🏻
#پارت_اول
#پارت_دوم
#پارت_سوم
#پارت_چهارم
#پارت_پنجم
#پارت_ششم
#پارت_هفتم
#پارت_هشتم
#پارت_نهم
#پارت_دهم
#پارت_یازدهم
#پارت_دوازدهم
#پارت_سیزدهم
#پارت_چهاردهم
#پارت_پانزدهم
#پارت_شانزدهم
#پارت_هفدهم
📚همراهان گرامی ،به دلیل طولانی بودن پارت های رمان ضحی ،از این به بعد این رمان در📚 رمان خانه بار گزاری خواهد شد .برای مطالعه این رمان زیبا وارد این لینک شوید👇🏻👇🏻
💫رمان خانه📚💫
📚https://eitaa.com/mashkatroman📚
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍️بہ قلمِ #شین_الف🍃
#10
#پارت_دهم
کتایون رفت با این قرار که هر وقت رضوان شماره مادرش رو پیدا کرد خبرش کنم و اون هم هر زمان فرصت کرد سر بزنه تا بحثمون رو پیش ببریم
من هم در طول هفته تا جایی که تونستم از همه جا، بنگاه و آگهی های مجازی و دوست و همکار و دانشگاه و... سراغ یک اتاق که بشه توش چند ماهی سر کرد رو گرفتم که بیش از این خلوت ژانت رو بهم نزنم و به قولم هم وفا کنم اما دریغ از یه کف دست جا!
نیویورک توی زمستون حتی زیر پل هم جای خالی برای پذیرش مهمان ناخوانده نداره!
دانشگاه هم که تا ترم پاییز بعد امکان تحویل خوابگاه نداشت!
دست کم تا بهار باید صبر میکردم...
جمعه آخر وقت توی آزمایشگاه در حال حاضر شدن بودم که صدای پیام گوشیم بلند شد
رضوان بود
متن پیام هم یک شماره بی نام و نشان
حتما شماره مادر کتایون!
همونطور که مسیر آزمایشگاه تا ایستگاه اتوبوس رو پیاده روی میکردم شماره کتایون رو گرفتن تا این خبر خوش رو بهش بدم...
طولی نکشید که جواب داد
انگار منتظر تماسم بود: ضحی تویی؟
خبری شده؟
_سلام ... ممنون منم خوبم... شما چطوری؟
حسابی کنجکاو شده بود:
_اذیت نکن بگو چی شده شماره شو پیدا کرده؟
_لابد دیگه!
وگرنه من با آدم خوش اخلاقی مثل تو چه کاری میتونم داشته باشم
صداش رنگ لبخند گرفت: ممنونم ازت... از دختر عموتم تشکر کن
شماره رو هم برام بفرست بی زحمت
_باشه پس کاری ن...
_نه نه.. صبر کن
نمیخواد شماره رو بفرستی
فردا شنبه ست دیگه؟
آره شنبه ست... من میام اونجا
هم این بحث رو تموم کنیم هم شماره رو ازت میگیرم!
اه نه... لعنتی فردا یه قرار مهم دارم
یکشنبه... یکشنبه میام
هیجان زده بود
به نظر می اومد به تنهایی از پسش برنمیاد و به کمک احتیاج داره
مخالفت نکردم: باشه
یکشنبه صبح منتظرتیم
فعلا...
...
صبح یکشنبه به تنهایی مشغول خوردن صبحانه بودم که کتایون رسید
آثار هیجان و شتاب زدگی در چهره و رفتارش مشهود بود
کلافه شال گردنش رو از گردن جدا کرد و غر زد: چقدر بیرون سرده
ژانت کو؟
مجدد پشت میز نشستم تا بقیه صبحانه م رو میل کنم: کلیسا
بفرما صبحونه
پشت میز نشست اما چیزی نمیخورد...
میدونستم حواسش کجاست و منتظر چیه
ولی نمیخواست اقرار کنه این مسئله چقدر براش اهمیت داره
منتظر بود من موضوع رو مطرح کنم
من هم در آرامش صبحانه م رو میخوردم!
طولی نکشید که ژانت هم از راه رسید...
توی هفته ای که گذشت چندان ندیده بودمش ولی حالا که میدیمش برعکس هفته قبل سرحال به نظر میرسید
با تعارف من پشت میز نشست و عطر چایی که براش میریختم رو بو کشید:
_چه بوی خوبی داره این چای
لبخندی زدم: از این چای زیاد برام فرستادن
چند بسته میذارم بمونه هر وقت خواستی استفاده کن
کتایون_راستی تونستی جایی رو پیدا کنی؟
_نه بابا هیچ جا حتی حلبی آبادم پیدا نمیشه مگر اینکه ویلا اجاره کنی یا پنت هوس که از عهده من خارجه
همینو میخواستم بگم؛
ممکنه دو ماهی طول بکشه تا جا پیدا کنم
ژانت همونطور که نگاهش به لقمه ش بود جواب داد: خب حالا نمیخواد عجله کنی
صبر کن تا یه جایی پیدا بشه...
_ممنون
پیگیرش هستم همین که پیدا بشه زحمت رو کم میکنم
_زحمتی نداری بیشتر زحمت میکشی این صبحونه ها و شام و...
بعد با ذوق گفت: ولی امشب اگر اشکالی نداره من میخوام یه غذای فرانسوی درست کنم
ابروهام بلند شد: چی بهتر از این من که از خدامه حتما همین کارو بکن
کتایون انگار طاقتش تاب شده باشه بالاخره زبون باز کرد:
_خیلی خب حالا... گفتی یه شماره برات فرستاده؟
برخلاف تصورم ژانت کنجکاوی نکرد
حتما همه چیز رو بهش گفته!
جواب دادم:
_آره...
گوشیتو بده شماره رو بزنم برات
بعدم صبحونتونو تموم کنید به بحثمون برسیم