#داستان_کوتاه
شخصی شیر میفروخت و آب در آن میریخت، پس از چندین سال، سیلابی بیامد و گوسفندان و اموالش را برد. به پسر خود گفت: نمیدانم این سیل از چه آمد؟ پسر گفت: ای پدر، این آبی است که به شیر داخل میکردی اندک اندک جمع شد و هرچه داشتیم برد.
«وما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم؛
و آن چه از رنج و مصائب به شما میرسد،
همه از اعمال زشت خود شما است».
#داستان_کوتاه
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: تا جاده چقدر راه است؟ پسر جواب داد: اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است، اما اگر با سرعت بروید، نیم ساعت و یا شاید بیشتر. تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند، اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت، یاد حرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید، بقیه راه را آرام و با احتیاط طی کرد.
✅ گاهی باید آرامتر قدم برداریم،
تا به مقصد برسیم. مداومت مهمه.