به حامد نگاه میکنم.
در دل میگویم: بعد عمری که اومدی جای مامان و بابا رو پر کردی، تا اومد
دلم خوش بشه اگه کسی رو ندارم داداش دارم، میخوای بری؟
چشمانش غرق در اشک و آسمان است و دورتا دور صحن را میپیماید؛ از سقاخانه
تا پنجره فولاد ، پنجره فولاد تا گنبد؛ میخواهم آخرین روزهای بودنم در کنار حامد را،
لحظه لحظه در وجودم بریزم و بنوشم. یعنی میداند چقدر وابستهاش شدهام؟
او
برای من فقط برادر نیست، پدر است و مادر.
کاش میشد بفهمم در دلش چه میگذرد؛ حتما سفارش مرا به آقا میکند؛ من هم
سفارش خودم را.
قربانی کردن اسماعیل، جگر میخواهد که فقط ابراهیم(علیه السلام) دارد و
فرزندانش؛ و مگر شاه خراسان از نسل ابراهیم نیست؟
تنها اوست که میتواند
استوارم کند برای عزیمت به قربانگاه.
نزدیک طلوع است؛ حامد زیرلب میخواند:
نشون به این نشونه... صدای نقاره
خونه... منو به تو میرسونه...
آه میکشم: ببین دلم خونه...
صدای نقاره همه را میخکوب میکند؛ بعضی فیلم میگیرند و بعضی فقط اشک
میریزند؛ چندروز پیش بود که از یکی از خادمان پرسیدم معنای صدای نقاره
چیست و گفت زمزمه یا امام غریب و یا رضاست.
اما من میدانم؛ خیل ملائکند،
رضا یا رضا کنند.
نقاره خانه که آرام میگیرد، اشکهایمان را پاک میکنیم. حامد میایستد:
بریم
صحن رضوی، ندبه الان شروع میشه.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من
دستم را دراز میکنم که بگیردش؛ میخواهم خوب حضورش را لمس کنم، میخواهم
یاد بگیرم قدر لحظه ها را بدانم؛ دستم را میگیرد و کمک میدهد بلند شوم؛ همزمان
طبق عادتش میگوید: "علی علی)علیه السلام(!" این اصطالحش را دوست دارم که
بجای یا علی(علیه السلام) بکار میبرد.
ورق برای علی برگشته، دوباره برد با من است و او پشت سرمان میآید. احساس
پیروزی میکنم؛ گرچه با دیدن دست قلم شدهاش خجالت میکشم.
هوای حرم مخصوصا صحن رضوی، بینهایت دلچسب است؛ اگر کسی صبح جمعه
آنجا باشد، دلش فقط مهدی فاطمه(روحی فداه) را میخواهد.
حامد پیشنهاد میدهد روی زمین بنشینیم، بدون زیرانداز؛ چفیه را روی سرم
میاندازم تا بوی بانوی دمشق را بگیرم؛ دعا شروع میشود و وقتی میرسیم به فراز
"این ابناء الحسین(علیه السلام) "، ناخودآگاه چشمانم در صحن دنبال "والشمس"
میگردد...
جلوی یکی از مغازهها میایستد و بین انگشترها چشم میچرخاند؛ هم من و هم
علی که حالا به ما رسیده، مبهوت نگاهش میکنیم؛ انگشتری با نگین مستطیلی
سبز نشانم میدهد: اونو دوست داری حوراء؟ عقیق هنده! مثل مال خودم.
لبهایم را جمع میکنم، غیر منتظره است ولی انگشتر چشمم را میگیرد:
قشنگه!
- همینو میپسندی؟
- چقدر دست و دلباز شدی...
#ادامہ_دارد
#اللهمعجللولیڪالفرج
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
- میخوام یه یادگاری از مشهد داشته باشی؛ حاال میخوای خودت انتخاب کنی یا
همینو دوست داری؟
مردمک چشمهایم بین انگشتر سبز، بقیه انگشترها و چهره حامد در رفت و آمد
است. میگوید: دوست دارم مثل هم باشیم، مثل خواهر برادرای دوقلو!
- ولی روی انگشتر تو ذکر نوشته، مال من نه!
به فروشنده چیزی میگوید و منتظر میماند تا فروشنده برود و با یک جعبه انگشتر
برگردد؛ انگشتری سبز با نگین مستطیلی را از جعبه درمیآورد و مقابلمان میگذارد:
اون شکلی که شما میخواید فقط همینو دارم، ببینید میپسندید؟
انگشتر را برمیدارم و ذکر روی نگین را میخوانم: یا فاطمه الزهرا(س) .
بین انگشترها قشنگتر از آن انگشتر سبز پیدا نمیکنم؛ مثل دختر بچهها با ذوق
خاصی میگویم: همینو میخوام!
سریع کارتش را درمیآورد و میدهد به فروشنده؛ مغازهدار انگشتر را در جعبه
قشنگی میگذارد و به حامد میدهد؛ حامد جعبه را تقدیمم میکند: مبارک باشه!
بعدا میریم حرم متبرکش میکنیم.
علی پابرهنه میدود وسط جمع خواهر و برادریمان: بریم آقاحامد؟
اگر جانباز نبود حتما نفرینی چیزی نثارش میکردم! دوباره از خودم و دست به گردن
آویختهاش خجالت میکشم؛ راه میافتیم به سمت هتل؛ حالا دیگر علی هم همپای
حامد میآید؛ طاقت نمیآورم، ابروهایم را درهم میکشم و گله مندانه به حامد نگاه
میکنم؛ حامد که ماجرا را میفهمد ابرو بالا میاندازد و لب میگزد. یعنی:
من
شرمندم، شما طاقت بیار زشته!
#ادامہ_دارد
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
اول میل چندانی به آمدن نداشتم، ولی حالا که با اصرار حامد آمدم خیلی پشیمان
نیستم؛ شام فلافل خورده ایم و حالا مردها مشغول بازی شجاعت-حقیقتاند. البته
قبلش قرار بود "یه قل دوقل" بازی کنند که سنگ گرد پیدا نکردند؛ عمه و راضیه
خانم مشغول تماشای شاخ شمشادهایشان هستند و من که طبق معمول تک
مانده ام، دفترم را درمیآورم و نقد آخرین کتابی که خواندهام را مینویسم.
وقتی بازی شجاعت-حقیقت تصویب میشود، دنبال وسیلهای برای قرعه میگردند؛
حامد چشمش به خودکار من میافتد: آبجی یه لحظه خودکارتو میدی؟
نگاه عاقل اندرسفیهی به جمع خندانشان میاندازم و خودکار را تسلیم میکنم؛ عمه
میزند سر شانهام: چقدر مغرور!
و میخندد؛ حامد خودکار را میگذارد وسط و میچرخاند؛ خودکار بعد از چند دور
چرخیدن، میخورد به پای علی. حامد پیروزمندانه میخندد و آستینهایش را بالا
میکشد:
خوب علی آقا! شجاعت یا حقیقت؟
- حقیقت!
- خوب... حالا چی بپرسم حاج آقا؟ شما بگین؟
حاج مرتضی با شیطنت میخندد و دهانش را به گوش حامد نزدیک میکند؛ در نگاه
حامد بدجنسی موج میزند و علی با گردن کج و مظلومیت نگاهشان میکند.
- خوب علی آقا! یه سوال سادست! تاحاال عاشق شدی؟
علی از جا میجهد و به سرفه میافتد، بیچاره تا بناگوش سرخ شده؛ عجب ضربه
سنگینی! همه از خنده منفجر میشوند بجز من که مثال به دفترم خیره شدهام اما
هیچ از نوشته هایش نمیفهمم
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
- آره آقاحامد...! باشه داداش نوبت شمام میرسه!
- طفره نرو برادرمن! جواب بده وگرنه سبیل آتشین میکشم!
علی سر تکان میدهد:
عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست!
- نه دیگه نشد! یعنی میگی نفهمیدی منظورم جماعت مونثه!
علی آب دهانش را فرو میدهد:
عه... چیزه...
د آخه اگه نشدی عین بچه آدم بگو! معلومه علی آقا...
-
علی چشم غره میرود و شاخ و شانه میکشد:
بعدا بهت میگم! آدم به آدم میرسه
برادر من!
حامد شاد و خندان به حاج مرتضی میگوید: حاج آقا بکشم سبیل آتشین رو؟
حاج مرتضی میخندد و سر تکان میدهد؛ حامد بیرحمانه سبیل آتشین میکشد؛
اما کاش نمیکشید که اینبار قرعه به نام خودش افتاد و شجاعت را انتخاب کرد؛
علی نگاهی به دور و بر میاندازد و با بدجنسی چشم تنگ میکند برای حامد!
- خوب آقا حامد! باید منو کول کنی ببری تا اون نیمکت که اونجاس!
لبخند حاصل از پیروزی بر لبان حامد میخشکد! حاج مرتضی لبخندی ملیح
تحویلش میدهد:
چنین است رسم سرای درشت...
حامد دست میبرد بین موهایش:
گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!
و با مظلومیت علی را نگاه میکند:
علی جون... داداش...!
- زود باش آقاحامد! نگفتم آدم به آدم میرسه؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
حامد میایستد و کفشهایش را میپوشد: وخی(بلندشو) تا کولت کنم! بذار بعدا
شهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو!
علی قهقهه میزند:
بادمجون بم آفت نداره!
و با ذوق کنار حامد میایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت انگیزی
علی را از روی زمین برمیدارد و شروع میکند به دویدن! همه هاج و واج ماندهایم بجز
راضیه خانم:
وای مواظب دستش باش!
حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه میخندد و
گاهی از درد دستش ناله میکند:
آخ دستو بپا برادر!
همه میخندند به کل کلهای پسر انهاشان؛ به دو برادر دوقلو شبیهاند، اما من خوشم
نیامده؛ اخمهایم را درهم میکشم؛ عمه ماجرا را میفهمد:
بذار جوونیشونو بکنن!
مدافع حرم هام دل دارن!
سرم را پایین میاندازم، عمه رو به راضیه خانم میکند:
از قدیم گفتن خواهر دلش به
برادر خوشه، همیشه بند برادره! ولی برعکسش خیلی درست نیست!
- چرا درباره این دوتا برعکسشم هست!
حامد میرسد به ما، نفس نفس زنان علی را بر زمین میگذارد؛ علی به سختی
تعادلش را حفظ میکند، بازویش درد گرفته و حالا بخود میپیچد؛ کمی دلم خنک
میشود؛ مینشیند روی زمین؛ نمیدانم از درد صورتش منقبض شده یا خنده؟!
بلندبلند میخندد و مینالد و بریده بریده میگوید:
دادا شما تو سوریه فقط مجروح
جابهجا نکن بدون آمبوالنس! بنده خدا اگرم امیدی بهش باشه با این طرز حمل
شهید میشه! خوبه مجروح شی اینطوری بیارنت عقب؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
حامد حسابی عرق کرده و نفس نفس میزند، درحالی که روی کمرش خم شده و
کتفهایش را ماساژ میدهد میگوید: نترس دادا ما زحمت نمیدیم به غیورمردان
مقاومت!
نفسش بریده و قهقهه میزند، برای اینکه بیشتر دلم خنک شود دست حامد را
میگیرم و مینشانمش، از کیفم لیوانی درمیآورم و از بطری آب میریزم؛ آب را به
طرف حامد میدهم.
حامد با نگاه تشکر میکند و آب را مینوشد، اما از خنده آب از بینیاش بیرون
میپاشد! دیگر تلاش نمیکنم نخندم!
صدای پچ پچاشان نمیگذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیدهام و حالا هم به قول عمه دارم
خواب مرگ میشوم از صدایشان. عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی و
مجردی(!) تشریف بردهاند خرید و بعد حرم!
سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب میگذرم و گوش تیز میکنم که بفهمم چه
میگویند؛ صدای آرام حاج مرتضی میآید:
- شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی اول
خواستم قضیه مردونه مطرح بشه، الآنم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم عصبانی
بشید، دلخور بشید... علیام نمیخواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم
بهتره.
خواب به طور کلی از سرم میپرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه
مسئله ایست که حامد را عصبانی میکند؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
صدای حامد میآید:
باید همه جوانب رو سنجید؛ عقاید و انتظارات و حال روحی
دوطرف رو؛ من نمیتونم بهتون جوابی بدم، باید باخودشون صحبت کنید، اما انتظار
هرچیزی رو داشته باشید چون خیلی دل نازکند؛ من به جای کسی تصمیم نمیگیرم
ولی... باید فکر کنم دربارش.
و لحن شرمگین یا شاید ترسیده علی:
آقاحامد داداش من شرمندتم؛ بخدا
نمیخواستم چیزی بگم، الآنم فقط میتونم بگم شرمندم؛ هیچ توقعیام ندارم؛
خواهش میکنم ملاحظه نکن؛ رفاقت ما به اندازه خوشبختی و آینده همشیره شما
ارزش نداره!
این جمله در ذهنم اکو میشود، این بحث رفاقت علی و حامد به آینده من چکار
دارد؟ خوشبختی من وسط بحث مردانه اینها چکاره است؟!
حرفهایشان را کنار هم میچینم و حدسهایی میزنم، اما نمیخواهم ذهنم درگیرش
شود؛ هرچند این روزهای آخر، حامد سنگینتر با علی برخورد میکند.
سعی دارم
بیتفاوت باشم؛ این رفتار عجیب پسرها، مادرها را هم مشکوک کرده است!
وقتی میرسیم به هتل متوجه میشویم همه خوابند بجز علی که گوشه سالن
نشسته و با گوشیاش مداحی پخش میکند و به محض رسیدن ما آثار گریه را از
بین میبرد؛ حامد میرود به اتاق؛ چمدانش را بیرون میآورد و مینشیند به بستن
ساک.
درچهارچوب در میایستم و میپرسم:
مگه قرار نیست چهارشنبه برگردیم؟
چرا االن ساک میبندی؟
طوری نگاهم میکند که گویی قبلا همه چیز را گفته، اما سریع نگاهش را میدزدد:
خوب... من باید فردا صبح تهران باشم...
- تهران؟ چرا تهران؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
- برای اعزام دیگه!
خشکم میزند؛ همه چیز خیلی دورتر از این به نظر میرسید!
علی ناگهان سرش را
بلند میکند و بعد میفهمد نباید اینجا باشد، میرود به اتاقشان.
- چرا زودتر نگفتی؟
- نخواستم زیارت بهت بد بگذره.
مینشینم روی مبل، باالی سرش؛ بغضم را فرو میدهم:
به همین زودی؟ حداقل
میذاشتی برگردیم!
- الآن باید برم، نمیشه عقبش انداخت.
- اما... قرار نبود بری...
- چرا، خیلی وقته قراره برم.
- عمه میدونه؟
- نه دیگه قراره تو بهش بگی!
یک لحظه از دلم میگذرد چرا همه کارهای سخت را من باید انجام بدهم؟
لبهایم جمع میشود؛ بغضم آماده شکستن است اما جلویش را میگیرم؛ حالم
را میفهمد و مینشیند کنارم، به صورتش نگاه نمیکنم.
- یادته عمه همیشه میگفت خواهر دلش به برادر خوشه اما برعکسش خیلی
درست نیست؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
دست میگذارد زیر چانه ام و صورتم را به طرف خودش میکشد؛ اما باز هم نگاهش
نمیکنم؛ آه میکشد:
شاید برای بقیه همینطور باشه که گفتی! اما برای من و تو
اینطور نیست؛ باور کن برای خودمم سخته... ولی باید گذشت کرد...
- میدونم، منم نمیخوام خودخواه باشم؛ ولی...
- دیگه ولی نداره که... من تو رو میشناسم... میدونم ایمان داری؛ ولی وقت عمله
الآن ، ببین! توی زندگیت تا االن شرایط خوب و عادی نداشتی که دست خودت نبود؛
هردوی ما نتونستیم زندگی تو یه خونواده خوب و منسجم رو تجربه کنیم؛ بهمون
میگفتن بچه طلاق ، دست ماهم نبود؛ هردومون تو شرایطی قرار گرفتیم که رشد
کنیم؛ آبدیده بشیم.
- خدا یه فرصت داد به ما که اینطوری امتحانمون کنه؛ میدونی گاهی با خودم میگم
اگه تو این سختیا به خدا تکیه نداشتم منم مثل خیلی از بچه های طلاق آسیب دیده
بودم؛ ما تونستیم با تکیه به خدا از مشکالتی که دست ما نبوده بیرون بیایم، بزرگ
بشیم، مستقل بشیم، ولی مرحله بعدی زندگی دست خودمونه؛ اینکه بلد بشیم از
گذشته درس بگیریم، اینکه یاد بگیریم صبر کنیم، اینکه ایمان داشته باشیم
َان مع العسر یسرا، قبول داری حرفامو؟
لب پایینم را میگزم؛ چقدر وابستهاش شدهام، نباید انقدر ضعیف باشم.
ادامه میدهد:
مطمئن باش نمیذارم کسی بین ما فاصله بندازه، مهم نزدیکی
فیزیکی نیست؛ مهم دلهاست که نزدیک باشه، که هست؛ تو ازخودگذشتگی بزرگی
کردی حوراء، اجرتو ضایع نکن؛ مطمئن باش خدا یه جای دیگه برات جبران میکنه،
صبر داشته باش فقط... قبول؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج