- میخوام یه یادگاری از مشهد داشته باشی؛ حاال میخوای خودت انتخاب کنی یا
همینو دوست داری؟
مردمک چشمهایم بین انگشتر سبز، بقیه انگشترها و چهره حامد در رفت و آمد
است. میگوید: دوست دارم مثل هم باشیم، مثل خواهر برادرای دوقلو!
- ولی روی انگشتر تو ذکر نوشته، مال من نه!
به فروشنده چیزی میگوید و منتظر میماند تا فروشنده برود و با یک جعبه انگشتر
برگردد؛ انگشتری سبز با نگین مستطیلی را از جعبه درمیآورد و مقابلمان میگذارد:
اون شکلی که شما میخواید فقط همینو دارم، ببینید میپسندید؟
انگشتر را برمیدارم و ذکر روی نگین را میخوانم: یا فاطمه الزهرا(س) .
بین انگشترها قشنگتر از آن انگشتر سبز پیدا نمیکنم؛ مثل دختر بچهها با ذوق
خاصی میگویم: همینو میخوام!
سریع کارتش را درمیآورد و میدهد به فروشنده؛ مغازهدار انگشتر را در جعبه
قشنگی میگذارد و به حامد میدهد؛ حامد جعبه را تقدیمم میکند: مبارک باشه!
بعدا میریم حرم متبرکش میکنیم.
علی پابرهنه میدود وسط جمع خواهر و برادریمان: بریم آقاحامد؟
اگر جانباز نبود حتما نفرینی چیزی نثارش میکردم! دوباره از خودم و دست به گردن
آویختهاش خجالت میکشم؛ راه میافتیم به سمت هتل؛ حالا دیگر علی هم همپای
حامد میآید؛ طاقت نمیآورم، ابروهایم را درهم میکشم و گله مندانه به حامد نگاه
میکنم؛ حامد که ماجرا را میفهمد ابرو بالا میاندازد و لب میگزد. یعنی:
من
شرمندم، شما طاقت بیار زشته!
#ادامہ_دارد
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
اول میل چندانی به آمدن نداشتم، ولی حالا که با اصرار حامد آمدم خیلی پشیمان
نیستم؛ شام فلافل خورده ایم و حالا مردها مشغول بازی شجاعت-حقیقتاند. البته
قبلش قرار بود "یه قل دوقل" بازی کنند که سنگ گرد پیدا نکردند؛ عمه و راضیه
خانم مشغول تماشای شاخ شمشادهایشان هستند و من که طبق معمول تک
مانده ام، دفترم را درمیآورم و نقد آخرین کتابی که خواندهام را مینویسم.
وقتی بازی شجاعت-حقیقت تصویب میشود، دنبال وسیلهای برای قرعه میگردند؛
حامد چشمش به خودکار من میافتد: آبجی یه لحظه خودکارتو میدی؟
نگاه عاقل اندرسفیهی به جمع خندانشان میاندازم و خودکار را تسلیم میکنم؛ عمه
میزند سر شانهام: چقدر مغرور!
و میخندد؛ حامد خودکار را میگذارد وسط و میچرخاند؛ خودکار بعد از چند دور
چرخیدن، میخورد به پای علی. حامد پیروزمندانه میخندد و آستینهایش را بالا
میکشد:
خوب علی آقا! شجاعت یا حقیقت؟
- حقیقت!
- خوب... حالا چی بپرسم حاج آقا؟ شما بگین؟
حاج مرتضی با شیطنت میخندد و دهانش را به گوش حامد نزدیک میکند؛ در نگاه
حامد بدجنسی موج میزند و علی با گردن کج و مظلومیت نگاهشان میکند.
- خوب علی آقا! یه سوال سادست! تاحاال عاشق شدی؟
علی از جا میجهد و به سرفه میافتد، بیچاره تا بناگوش سرخ شده؛ عجب ضربه
سنگینی! همه از خنده منفجر میشوند بجز من که مثال به دفترم خیره شدهام اما
هیچ از نوشته هایش نمیفهمم
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
- آره آقاحامد...! باشه داداش نوبت شمام میرسه!
- طفره نرو برادرمن! جواب بده وگرنه سبیل آتشین میکشم!
علی سر تکان میدهد:
عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست!
- نه دیگه نشد! یعنی میگی نفهمیدی منظورم جماعت مونثه!
علی آب دهانش را فرو میدهد:
عه... چیزه...
د آخه اگه نشدی عین بچه آدم بگو! معلومه علی آقا...
-
علی چشم غره میرود و شاخ و شانه میکشد:
بعدا بهت میگم! آدم به آدم میرسه
برادر من!
حامد شاد و خندان به حاج مرتضی میگوید: حاج آقا بکشم سبیل آتشین رو؟
حاج مرتضی میخندد و سر تکان میدهد؛ حامد بیرحمانه سبیل آتشین میکشد؛
اما کاش نمیکشید که اینبار قرعه به نام خودش افتاد و شجاعت را انتخاب کرد؛
علی نگاهی به دور و بر میاندازد و با بدجنسی چشم تنگ میکند برای حامد!
- خوب آقا حامد! باید منو کول کنی ببری تا اون نیمکت که اونجاس!
لبخند حاصل از پیروزی بر لبان حامد میخشکد! حاج مرتضی لبخندی ملیح
تحویلش میدهد:
چنین است رسم سرای درشت...
حامد دست میبرد بین موهایش:
گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!
و با مظلومیت علی را نگاه میکند:
علی جون... داداش...!
- زود باش آقاحامد! نگفتم آدم به آدم میرسه؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
حامد میایستد و کفشهایش را میپوشد: وخی(بلندشو) تا کولت کنم! بذار بعدا
شهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو!
علی قهقهه میزند:
بادمجون بم آفت نداره!
و با ذوق کنار حامد میایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت انگیزی
علی را از روی زمین برمیدارد و شروع میکند به دویدن! همه هاج و واج ماندهایم بجز
راضیه خانم:
وای مواظب دستش باش!
حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه میخندد و
گاهی از درد دستش ناله میکند:
آخ دستو بپا برادر!
همه میخندند به کل کلهای پسر انهاشان؛ به دو برادر دوقلو شبیهاند، اما من خوشم
نیامده؛ اخمهایم را درهم میکشم؛ عمه ماجرا را میفهمد:
بذار جوونیشونو بکنن!
مدافع حرم هام دل دارن!
سرم را پایین میاندازم، عمه رو به راضیه خانم میکند:
از قدیم گفتن خواهر دلش به
برادر خوشه، همیشه بند برادره! ولی برعکسش خیلی درست نیست!
- چرا درباره این دوتا برعکسشم هست!
حامد میرسد به ما، نفس نفس زنان علی را بر زمین میگذارد؛ علی به سختی
تعادلش را حفظ میکند، بازویش درد گرفته و حالا بخود میپیچد؛ کمی دلم خنک
میشود؛ مینشیند روی زمین؛ نمیدانم از درد صورتش منقبض شده یا خنده؟!
بلندبلند میخندد و مینالد و بریده بریده میگوید:
دادا شما تو سوریه فقط مجروح
جابهجا نکن بدون آمبوالنس! بنده خدا اگرم امیدی بهش باشه با این طرز حمل
شهید میشه! خوبه مجروح شی اینطوری بیارنت عقب؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
حامد حسابی عرق کرده و نفس نفس میزند، درحالی که روی کمرش خم شده و
کتفهایش را ماساژ میدهد میگوید: نترس دادا ما زحمت نمیدیم به غیورمردان
مقاومت!
نفسش بریده و قهقهه میزند، برای اینکه بیشتر دلم خنک شود دست حامد را
میگیرم و مینشانمش، از کیفم لیوانی درمیآورم و از بطری آب میریزم؛ آب را به
طرف حامد میدهم.
حامد با نگاه تشکر میکند و آب را مینوشد، اما از خنده آب از بینیاش بیرون
میپاشد! دیگر تلاش نمیکنم نخندم!
صدای پچ پچاشان نمیگذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیدهام و حالا هم به قول عمه دارم
خواب مرگ میشوم از صدایشان. عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی و
مجردی(!) تشریف بردهاند خرید و بعد حرم!
سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب میگذرم و گوش تیز میکنم که بفهمم چه
میگویند؛ صدای آرام حاج مرتضی میآید:
- شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی اول
خواستم قضیه مردونه مطرح بشه، الآنم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم عصبانی
بشید، دلخور بشید... علیام نمیخواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم
بهتره.
خواب به طور کلی از سرم میپرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه
مسئله ایست که حامد را عصبانی میکند؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
صدای حامد میآید:
باید همه جوانب رو سنجید؛ عقاید و انتظارات و حال روحی
دوطرف رو؛ من نمیتونم بهتون جوابی بدم، باید باخودشون صحبت کنید، اما انتظار
هرچیزی رو داشته باشید چون خیلی دل نازکند؛ من به جای کسی تصمیم نمیگیرم
ولی... باید فکر کنم دربارش.
و لحن شرمگین یا شاید ترسیده علی:
آقاحامد داداش من شرمندتم؛ بخدا
نمیخواستم چیزی بگم، الآنم فقط میتونم بگم شرمندم؛ هیچ توقعیام ندارم؛
خواهش میکنم ملاحظه نکن؛ رفاقت ما به اندازه خوشبختی و آینده همشیره شما
ارزش نداره!
این جمله در ذهنم اکو میشود، این بحث رفاقت علی و حامد به آینده من چکار
دارد؟ خوشبختی من وسط بحث مردانه اینها چکاره است؟!
حرفهایشان را کنار هم میچینم و حدسهایی میزنم، اما نمیخواهم ذهنم درگیرش
شود؛ هرچند این روزهای آخر، حامد سنگینتر با علی برخورد میکند.
سعی دارم
بیتفاوت باشم؛ این رفتار عجیب پسرها، مادرها را هم مشکوک کرده است!
وقتی میرسیم به هتل متوجه میشویم همه خوابند بجز علی که گوشه سالن
نشسته و با گوشیاش مداحی پخش میکند و به محض رسیدن ما آثار گریه را از
بین میبرد؛ حامد میرود به اتاق؛ چمدانش را بیرون میآورد و مینشیند به بستن
ساک.
درچهارچوب در میایستم و میپرسم:
مگه قرار نیست چهارشنبه برگردیم؟
چرا االن ساک میبندی؟
طوری نگاهم میکند که گویی قبلا همه چیز را گفته، اما سریع نگاهش را میدزدد:
خوب... من باید فردا صبح تهران باشم...
- تهران؟ چرا تهران؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
- برای اعزام دیگه!
خشکم میزند؛ همه چیز خیلی دورتر از این به نظر میرسید!
علی ناگهان سرش را
بلند میکند و بعد میفهمد نباید اینجا باشد، میرود به اتاقشان.
- چرا زودتر نگفتی؟
- نخواستم زیارت بهت بد بگذره.
مینشینم روی مبل، باالی سرش؛ بغضم را فرو میدهم:
به همین زودی؟ حداقل
میذاشتی برگردیم!
- الآن باید برم، نمیشه عقبش انداخت.
- اما... قرار نبود بری...
- چرا، خیلی وقته قراره برم.
- عمه میدونه؟
- نه دیگه قراره تو بهش بگی!
یک لحظه از دلم میگذرد چرا همه کارهای سخت را من باید انجام بدهم؟
لبهایم جمع میشود؛ بغضم آماده شکستن است اما جلویش را میگیرم؛ حالم
را میفهمد و مینشیند کنارم، به صورتش نگاه نمیکنم.
- یادته عمه همیشه میگفت خواهر دلش به برادر خوشه اما برعکسش خیلی
درست نیست؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
دست میگذارد زیر چانه ام و صورتم را به طرف خودش میکشد؛ اما باز هم نگاهش
نمیکنم؛ آه میکشد:
شاید برای بقیه همینطور باشه که گفتی! اما برای من و تو
اینطور نیست؛ باور کن برای خودمم سخته... ولی باید گذشت کرد...
- میدونم، منم نمیخوام خودخواه باشم؛ ولی...
- دیگه ولی نداره که... من تو رو میشناسم... میدونم ایمان داری؛ ولی وقت عمله
الآن ، ببین! توی زندگیت تا االن شرایط خوب و عادی نداشتی که دست خودت نبود؛
هردوی ما نتونستیم زندگی تو یه خونواده خوب و منسجم رو تجربه کنیم؛ بهمون
میگفتن بچه طلاق ، دست ماهم نبود؛ هردومون تو شرایطی قرار گرفتیم که رشد
کنیم؛ آبدیده بشیم.
- خدا یه فرصت داد به ما که اینطوری امتحانمون کنه؛ میدونی گاهی با خودم میگم
اگه تو این سختیا به خدا تکیه نداشتم منم مثل خیلی از بچه های طلاق آسیب دیده
بودم؛ ما تونستیم با تکیه به خدا از مشکالتی که دست ما نبوده بیرون بیایم، بزرگ
بشیم، مستقل بشیم، ولی مرحله بعدی زندگی دست خودمونه؛ اینکه بلد بشیم از
گذشته درس بگیریم، اینکه یاد بگیریم صبر کنیم، اینکه ایمان داشته باشیم
َان مع العسر یسرا، قبول داری حرفامو؟
لب پایینم را میگزم؛ چقدر وابستهاش شدهام، نباید انقدر ضعیف باشم.
ادامه میدهد:
مطمئن باش نمیذارم کسی بین ما فاصله بندازه، مهم نزدیکی
فیزیکی نیست؛ مهم دلهاست که نزدیک باشه، که هست؛ تو ازخودگذشتگی بزرگی
کردی حوراء، اجرتو ضایع نکن؛ مطمئن باش خدا یه جای دیگه برات جبران میکنه،
صبر داشته باش فقط... قبول؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
مثل بچه ها سرم را خم میکنم؛ باید بحث را عوض کنم که فکر نکند عقب کشیدهام:
راستی مگه لباسا و وسایلت پیشته؟
- آره آوردمشون، تو ساک مشکیه ست!
مثل بچهها میپرم سر ساکش و دل و رودهاش را میکشم بیرون! حامد هم حرفی
نمیزند و فقط سری به تاسف تکان میدهد!
لباس نظامیاش را که میبینم، دست و دلم میلرزد، اما ادای ذوق کردن درمیآورم:
وای! بپوشش ببینم بهت میاد؟
کاملا تسلیم است، لباس را میپوشد روی همان پیراهن و شلوار معمولیاش! وقتی او
را درحال بستن آخرین دکمه های پیراهنش میبینم، دوباره دلم میلرزد. انگار کم کم
باورم میشود که رفتنی شده، مثل بچه مدرسهایها با ذوق نگاهم میکند؛ چرخ
میزند و میپرسد:
چطور شدم؟ بهم میاد؟
به سختی میگویم: خیلی... خیلی بهت میاد... اصلا بذار عکس بگیرم چندتا ازت!
سربندش را میبندم و چفیه را دور گردنش میاندازم؛ دلم آشوب شده ولی
نمیخواهم سستش کنم؛ یک دل سیر نگاهش میکنم؛ چه تیپی! مثل عکس روی
پوسترها شده؛ زیباتر از آنها... گوشیام را درمیآورم: برو اونجا وایسا که چیزی
پشتت نباشه... حالا دستتو بذار رو سینهات...
شیرین میخندد، خیلی خواستنی شده؛ چند عکس قشنگ میگیرم و اجازه صادر
میکنم لباسش را عوض کند.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
اینبار خودم با دست های لرزان وسایلش را میگذارم داخل ساک؛ دست گرمش را
میگذارد روی دست یخ کرده من:
توکل به خدا، حالاهمه اینا که میرن شهید
نمیشن که!
دیشب دوباره همان خواب معروف را دیدهام؛ این را روی فرشهای صحن جامع به
حامد میگویم.
- بعیده دلارامت من باشم! شما که تو این مدت از من بجز دردسر و نگرانی و زحمت
چیزی ندیدی! برادر نیمه کاره!
چرا انقدر بدجنس شده است؟ میداند چقدر زندگیام را تغییر داده و پرشم داده
است؟ میخواهد خودش را لوس کند که آتشم میزند؟
- یعنی نمیدونی چقدر زندگیم عوض شده تو این مدت؟
نمیخواهم صریح بگویم دلآرام من است؛ دوست دارم همینطور منتم را بکشد؛ من
هم بدجنس شدهام! اما ذهنم را میخواند:
دنبال دلارامی بگرد که برات بمونه،
همیشه باشه؛ نه من نه هیچ آدم دیگهای موندنی نیستیم، پشتت رو به کسی گرم
کن که یهو نذاره بره وسط راه؛ اینطوری هرچی بشه، هر اتفاقی بیفته آب تو دلت
تکون نمیخوره.
حرفهایش بوی رفتن میدهد؛ هرچند من نخواهم باور کنم؛ خودم را اینطور آرام
میکنم که هربار میخواهد برود همینطور است و بار اولش نیست.
آخرین باری ست که باهم به زیارت میآییم. گریهامان بند نمیآید؛ مخصوصا حامد
که حال و هوای غریبی دارد.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
میرود سراغ علی، علی نگاهش را بالا نمیآورد، هردو از دست هم شرمندهاند و
دلخور! حامد پیش دستی میکند و علی را در آغوش میکشد؛ درگوشش چیزهایی
میگوید که ما نمیشنویم؛ هرچه باشد حرفهای مردانهایست که برادرها برای هم
نجوا میکنند؛ هردو چندبار با دست میزنند پشت هم.
حامد از علی جدا میشود و به طرف عمه میرود، عمه را چندقدم آن طرفتر میبرد،
هم را بغل میگیرند و عمه ثمره زندگی و یادگار برادرش را سیر نگاه میکند، میبوسد
و میبوید.
حرفهایی باهم میزنند، بعد هم حامد دست میاندازد دور گردن عمه و
میآوردش بین ما؛ اشکهای عمه را هم پاک میکند.
وقتی به طرف من که با فاصله ایستادهام برمیگردد، قلبم تکان میخورد؛ خجالت
میکشم مثل عمه بغلش کنم، تبسم او هم با دیدن من میخشکد؛ جلو میآید بدون
اینکه نگاهم کند؛ زیرچشمی تماشایش میکنم تا تمام حالاتش را به خاطر بسپارم؛
کاش زمان کش بیاید یا اصلا بایستد، بین دو حس متضاد گیر افتادهام: خدا و
خودخواهیهایم؛ میدانم باید کدام را برگزینم اما غلبه بر احساسات کار سختیست؛
همیشه کارهای سخت پاداش بزرگ دارند.
دستم را کمی باال میآورم و به انگشتری که خریده نگاه میکنم؛ دوست دارم جو
عوض شود؛ گرچه حال من هم مثل آسمان ابریست ولی جلوی باریدن را میگیرم:
- خیلی خوش سلیقهای! انگشترمو دوست دارم!
- خداروشکر!
- اگه هوا سرد بود یادت نره کاله سرت کنی! سوز بخوره به شقیقه هات حتما
سینوزیت میگیری، نرفته برت میگردونن
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
- چشم.
- خوراکی خوردی یادم کن!
- مگه دارم میرم اردو؟!
صدایم خشدار میشود:
زود به زود زنگ بزنیا، باشه؟
- چشم خواهر من! حواسم هست!
هرچه میخواهم بگویم خیلی نامردی که تنها میروی، چرا انقدر زود میروی، دلم
برایت تنگ میشود و... زبانم نمیچرخد؛ دوست ندارم گریه کنم، آرام و با بغض
میگوید: حلالم کن!
جواب نمیدهم؛ مثل همیشه، مغرور میشوم تا کمی منت بکشد.
- میدونم خیلی برات کم گذاشتم، وقتی نیاز داری دارم میرم، حق برادری رو ادا
نکردم، ولی وظیفهست؛ غیر از ما خیلی آدمای دیگه تو دنیا هستن که کمک
میخوان، نباید فقط خودمونو ببینیم، بیدرد بودن صفت آدم نیست... نترس حوراء!
تو راهتو پیدا میکنی! آینده خیلی میتونه بهتر باشه اگه تو بخوای؛ تو راهتو، آینده
تو، دلآرام تو پیدا میکنی؛ به شرطی که ناامید نشی، میدونم ایمانت انقدر قوی
هست که نیاز به این حرفا نیست!
حرفهایش مثل آبیست که هرچند آتش افتاده به جانم را خاموش نمیکند، ولی از
شدتش میکاهد؛ دست میاندازم دور گردنش، سرش را پایین میآورم و پیشانیش را
میبوسم؛ سرم را بر سینه میفشارد؛ به اندازه تمام هجده سال دلم برایش تنگ
میشود، دوست ندارم سرم را بردارم؛ شانه هایش تکان میخورند.
جایی خواندم که
گریه مردان، نماز باران است.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج