🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
از ترس پناه برده بودم به پهلوی ایلزاد کز کرده بودم کنارش و با دلهره از عمه پرسیدم
_یعنی چیکار کرده
نگاهم کرد و گفت
_یعنی بخت مامانتو سیاه نوشته بود زنگ زدم عقیله بیاد بهم بگه چیکار کنم اون خدا پیغمبری تره بهتر میدونه راهشو
تو مغزم بمب ترکید انگار منکه هیچوقت اعتقادی به دعا نداشتم، الان داشتم به چشمای خودم میدیدم بدبخت شدن مامان بیچاره ام دلیلش دعا و طلسم بوده سرم درد گرفته بود فکر نمیکردم یه فکر پلید باعث بشه اینجوری تمام ابعاد زندگی یه خانواده رو خراب کنه جای سختترش برام اونجایی بود که باید میپذیرفتم کسی که جای مادربزرگمه اینکارو با زندگیمون کرده
آروم و بی حرفی روی مبل دراز کشیدم روی پای ایلزاد و چشمامو بستم عمه که ذره ای از ناراحتیش کم نشده بود گفت
_خدا لعنتش کنه ملیحه ی بیچاره چه هیزم تری بهت فروخته بود مگه چیکارت کرده بود بمیرم برای داداش بخت برگشتم که طرف زن باباش خورد
هی گفت و گریه کرد انقدری که تا رسیدن عقیله داشت گریه میکرد با صدای زنگ در از جا بلند شدم ایلزاد رفت درو باز کنه من کمی شالمو مرتب کردم همونطور پتو پیچ نشستم روی مبل صدای یا الله گفتن مهدی هم میومد ایلزاد زود تر وارد شد و تعارف کرد داخل بشن با اومدنشون عمه رفت به استقبال ولی من توان بلند شدن نداشتم همونطور نگاهم به در بود
ایلزاد منتظر اومدن عقیله ای که داشت با عمه چاق سلامتی میکرد، مهدی وارد شد نگاهش به من بود مستقیم بی جون نگاهش کردم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد سفید شدن نزدیک به ده تا از موهای جلوی سرش بود همین به همین زودی مهدی از دنیای پر از شیطنتش فاصله گرفته بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
بغضم گرفت از یادآوری روزهایی که تو باغستون سر به سر همدیگه میذاشتیم چیشد که از اون حس خوب فاصله گرفتیم و پرت شدیم تو دنیای ادمای بی رحمی که مثلا بزرگترمون بودن چرا اونموقع ها از حرفای مهدی عصبی میشدم و سعی نمیکردم مثل راضیه بخندم تا کمی هم جوونی کرده باشم
_سلام الهه خانوم
صدای مهدی باعث شد برگردم همونجا ایلزاد ایستاده بود نگاهم میکرد چقدر دوستش داشتم سلام مهدی رو جواب دادم و به ایلزاد لبخند زدم اونم لبخند زد و اومد کنارم نشست درحالی که تعارف میکرد مهدی بشینه چقدر ظلم بود که اینجا خونه ی پدربزرگش ولی مال خودش نبود چرا بابابزرگ به مهدی فکر نکرده بود فقط یادمه گفت بابابزرگ بجز کمی پول و ملک چیزی بهش نداده و کل اموال رو بخشیده به من
دست ایلزاد دستمو گرفت دوباره برگشتم همونجا عقیله کلیدو گذاشت روی قرآن و گفت
_ماهرخ با دیدنش بهم ریخت؟
عمه با عصبانیت گفت
_عفریته شد باز
عقیله با ناراحتی جواب داد
_طینتش پاکه که اینارو میبینه بهم میریزه
عمه نسرین که خیلی حرصی شده بود گفت
_طینتش پاکه که نمیگفته همچین کاری کرده؟
عقیله لبخندی زد و رو به من پرسید
_خوبی
بی جون جواب دادم
_نیستم دلم میسوزه برای مامانم
عقیله اروم لبخند زد و گفت
_قدرت خدا بالاتره
اشکم سرازیر شد
_قدرت خدا بالاتره که مامانم اینجوری بیچاره شد و من بیچاره تر؟
نمیدونم زیر لب چه دعایی خوند دوباره گفت
_خلق الانسان فی الکبد همه ی ما زجر کشیده ایم
دوباره فرو رفتم تو آغوش ایلزاد و بی حال گفتم
_ولی من میخوام تموم بشه این بدبختی ها من توان ندارم
ایلزاد دست گذاشت پشت کمرم و آروم تو گوشم گفت
_میخوای بریم از اینجا؟
جواب ندادم آروم نشست گوشم به حرفهای عقیله بود تو این زمان مامانم برام از هرچیزی بالاتر بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
عقیله گفت و گفت و منو بیشتر به این نتیجه رسوند که حار زشت ماهرخ باعث طلسم زندگی ما شده بود نمیدونم دلیلش چی بود ولی اینکارو کرده بود حالم بد بود و آروم و قرار نداشتم
مهدی گفت
_مامان الان کار دست چیه؟
چشمم که بود نمیدیدم ولی مطمینم عقیله با عشق نگاه کرد به پسرش و گفت
_باطل باید بشه عزیزدلم باطل شدنش هم فقط دعا میطلبه من از جوونی اینکارا رو کنار پدرم یاد گرفته بودم ولی انجام نمیدادم مگر در سالهای اخیر که گاهی دعایی مینوشتم برای بچه ای که گریه میکرده زیاد یا چش خورده بیشتر توان نداشتم ماهرخ هم مادر و مادر بزرگش جادوگر بودن خیلی هم قهار، اون زمان که بابام اینجا بود خیلی از طلسماشونو باطل میکرد ولی به کسی نمیگفت کار کی بوده منم همونکارو میکنم توکل بخدا ان شالله که خیر باشه ودستم اونقدر معنویت داشته باشه که از پسش بربیام
عمه با عصبانیت گفت
_یادته این نکبت قول داده بود اینکارو نکنه؟
عقیله جوابشو داد
_یادمه ولی آدمی گول میخوره
عمه با ناراحتی گفت
_خدا لعنتت کنه زن چجوری دلت اومد
بغضم گرفته بود از جا بلند شدم گوشیمو برداشتم رفتم بیرون بدون اینکه فکر کنم شماره مامانو گرفتم انقد بوق خورد تا قطع شد، به همین سادگی جوابمو نداد چندبار دیگه هم زدم ولی بازهم جواب نداد و ناامیدم کرد
قدم زدم دور خودم چرخیدم فکرم بسته بود به جایی قد نمیداد که نمیداد کاش عقیله اون جادو رو باطل میکرد تا به این بهونه میرفتم پیش مامان
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
نیم ساعتی تنها نشسته بودم زیر درختها و از شدت سرمای بهار خودمو بغل گرفته بودم و در دعا میکردم رشته ای منو به مامانم برسونه
ناامید از اینکه خبری از بیرون بیاد رفتم داخل اتاق همه به دقت به عقیله که داشت دعا میخوند نگاه میکردن ایلزاد که متوجه حضورم شد بلند شد دستمو گرفت و کنار خودش جا داد اصلا نگاه های محمد مهدی برام اهمیتی نداشت حالا اون شده بود جزیی ترین بخش از زندگی من
عقیله با لبخند چشماشو باز کرد و گفت
_ان شالله با توکل برخدا این سحر و جادو باطل شده و دیگه اثر گذار نیست مگر غیر از این هم چیزی باشه
با ترس گفتم
_ممکنه بازم باشه؟
عمه گفت
_بخدا خودم اون پیرزنو خفه میکنم اگه بازم باشه
محمد مهدی با لبخند نیمه جونی گفت
_بد به دلتون نیارید ان شالله که دیگه نیست
رو به عقیله گفتم
_عقیله خانم یه زنگ میزنی مامانم جوابمو نمیده
با تأسف سرشو تکون داد
_از دست لجبازی های ملیحه
گوشیشو برداشت و زنگ زد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
خیلی طول نکشید تا مامان جواب داد عقیله بدون حرف گوشی رو گرفت سمتم با بغض گفتم
_چرا جواب دخترتو نمیدی
چیزی نگفت باز گفتم
_میخوام بیام شیراز
این بار فریاد زد
_تو دختر من نیستی
خیلی زود گوشی رو قطع کرد و من موندم حیرون چشمهایی که چهره ام رو میکاوید و ترحم امیز نگاهم میکردن چقدر سختم بود اینجوری طرد میشدم از طرف مادرم
عقیله دست به زانو بلند شد و محمد مهدی هم دنبالش روانه شد از خونه رفتن بیرون هنوز شوک بودم و قدرت تکلم و حرکت هم نداشتم
عمه کنارم نشست و گفت
_ملیحه از جوونیش بیشعور بود تو به دل نگیر دخترکم همه چی درست میشه
آروم خزیدم زیر پتو و چشمامو بستم عجیب بود که خوابم برد نه یک ساعت بلکه پنج ساعت وقتی بیدار شدم شب بود و نه از عمه خبری بود نه از ایلزاد با دلهره پتو رو زدم کنار بلند شدم رفتم تو آشپزخونه تا آب بخورم که ایلزاد رو دیدم نشسته بود روی صندلی و قهوه میخورد
_ترسیدم فکر کردم تنهام
لبخند زد و آغوشش رو برام باز کرد با آرامش گفت
_مگه من تنهات میذارم
خودمو سپردم به دستهاش و بی هیچ حرفی کنارش ایستادم من نیاز داشتم به آرامش
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
داستان الهه و ماهورا تموم نشده ولی متاسفانه نویسنده نیست که بتونه بنویسه و پارت بده..!
آن شالله با مساعد شدن شرایط دوباره مینویسن🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
بابابزرگ بشدت تو بستر بیماری افتاده بود نه از کهولت سن بلکه از اوضاع پریشونی که ماهرخ براش ساخته بود خیلی خیلی ناراحت بود و به خلوت خودش ماهرخ رو نمیپذیرفت
عمه نسرین دور از چشم جمشید خان گریه میکرد که نکنه نازنین پدرشو از دست بده میدونستم با این احوالات دیگه پدربزرگ موندنی نیست
ایلزاد هم انگار دوباره داشت یتیم میشد عین مرغ سر کنده شده بود همش تکرار میکرد چیکار کنم خوب بشه چندتا دکتر و پزشک تاحالا آورده بود بالای سرش ولی بی فایده
کنار جمشید نشسته بودم و دستاشو نوازش میکردم چرخش دوران با ما کاری کرده بود که حالا بعد از چندسال این جمشید بود که به من احتیاج پیدا کرده بود دیگه از اون صدای پر صلابتی که روز اول پشت گوشی ازش شنیدم خبری نبود همون مردی که تهدید کرد یا ملیحه میاد فروخته بشه یا بچه هام یعنی نوه هامو تحویلم میدین
خاطرات اولین باری که دیدمش عصا زده بود روی ایوون ایستاده بود یادم میومد تا ژست خان مآبانه اش تو روز عروسی منو ایلزاد
همه ی اینها باعث میشد قلبم پر و خالی بشه از احساسات برعکس دوست داشتن و نفرت دستشو گرفته بودم و سعی میکردم بهش آرامش تزریق کنم ولی انگار خودش بیقرار تر بود برای حلالیت طلبیدن و یاداوری موضوعاتی که مقصرش کسی نبود جز خودش چقدر دلم براش میسوخت و انگار همه چیز رو فراموش کرده بودم در برابر جون بابابزرگ حتی ناملایمتی مامان با خودم
_الهه .. جان .. بابا ..
دستشو بوسیدم و گفتم
_جانم عزیزم
چقدر آخر عمری برام عزیز شده بود
_من .. نمیمونم با .. این حال خراب ..تورو خدا .. تو برام حلالیت .. بطلب مخصوصا .. مامانت
گریه میکردم و در دل خودم مینالیدم از اینکه مامان اهل رحم و حلال کردن نبود اون منو نبخشیده بود بابا بزرگ که دیگه عامل تمام بیچارگیهاش بود
همون لحظه ایلزاد رسید پریشون تر از روزهای قبل نگاهی به من و نگاهی به بابابزرگ کرد با مهربانی گفت
_چطوری پهلوون
بابابزرگ اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و گفت
_دلداریم میدی پسر؟
ایلزاد کنار تخت جمشید خان نشست و گفت
_یه بار دیگه یتیمم نکنیا لامروت
قلبم داشت از این حجم غم و اندوه میترکید طاقت نکردم بلند شدم رفتم بیرون
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
عمه نسرین تو پاگرد پله ها نشسته بود و. شونه هاش میلرزید میدونستم این ایوون و عمارت همگی خودشونو آماده کردن برای رفتن جمشید خان میدونستم همه رخت عزا پوشیدن کاش قضیه برعکس میشد از تمام هویت منو ایلزاد فقط جمشید خان مونده بود ما، نای خداحافظی باهاش رو نداشتیم.
کنار عمه نشستم فهمید سرشو بلند کرد
_اگه بابا بره از این که هست، تنها تر میشیم نه؟
سرمو گذاشتم روی زانوش و خسته جواب دادم
_عمه من بجز شما کسی رو ندارم بیاین یه کاری کنیم بابابزرگ موندنی بشه اون الان فقط روحیه اش خراب شده وگرنه هنوزم همون جمشید خان پر ابهته
با غم جواب داد
_ماهرخ چیزی از ابهت جمشید باقی نذاشت ماهرخ بابامو تموم کرد
همون لحظه ایلزاد سراسیمه اومد بیرون و رو به عمه گفت
_مامان شما از در پشت دیوار اتاق باغ خبر دارید؟
عمه با تعجب جواب داد
_چطور مگه؟
ایلزاد بی جواب گفت
_کلیدش رو بهم بدید
عمه جواب داد
_بابا گفت؟
ایلزاد فقط سرشو تکون داد عمه رفت دنبال کلید تا برگرده ایلزاد فقط قدم زد دلم نمیخواست بپرسم دنبال چیه دوست نداشتم اتفاق تازه ای رو ببینم بلندشدم برگشتم پیش پدر بزرگ
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞