eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.8هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد نمیتونست محبت کنه یه چیزی مانعش بود و من نمیدونستم چیه حالم داشت از خودم بد میشد که محبت رو ازش گدایی میکردم دلم میخواست منم عین مردم زندگیم آروم باشه برم بیام غذا اماده کنم به عشق همسرم خودمو آراسته کنم دلم میخواست زن باشم و زنانگی کنم برای همسرم ولی ایلزاد نقش همسر رو برای من اجرا نمیکرد فقط حامی و تکیه گاه من بود یه تکیه گاه امن که تا اخر عمرم میتونستم روش حساب کنم اذیت بودم از این اتفاق چند روزی بود که کلافگیم به اوج رسیده بود دوست داشتم ایلزاد بیاد و دوباره دعوا راه بندازم باید یه جوری حل میشد این قضیه نمیشد که زنش باشم و نقش همخونه رو براش اجرا کنم تند تند خودمو رسوندم خونه خیس آب شده بودم تو این هوا نمیدونم بارون از کجا اومد که دوتا ایستگاه قبل از خونه منو گرفت اصلا نمیفهمیدم چرا منی که ماشین دارم قصد کردم با اتوبوس جا به جا بشم پوزخند زدم و در دلم گفتم برای دیدن ادمها و رفع دلتنگی های الکی کفشهای ایلزاد جلوی در واحد میگفت زودتر از من رسیده خونه درو باز کردم رفتم داخل هیچ صدایی نمیومد نمیتونستم حدس بزنم کجاست مستقیم رفتم تو اتاق خواب دراز کشیده بود با لباسهای بیرون _سلام کی اومدی خونه مگه کلاس نداشتی؟ از سر جاش بلند شد با خشونت گفت _گوشیت مگه همراهت نیست راستش ترسیدم خیلیم ترسیدم تنها اومده بودم بدون ماشین و پیاده و‌گوشی جواب نداده حتما ایلزاد میزد به سیم آخر _چرا همراهمه ولی بیصدا بوده بعد کلاس ... با فریاد گفت _کی بهت اجازه داد پیاده بیای صداش بقدری بلند بود که به خودم لرزیدم نترسید از ترسم و ادامه داد _کی بهت اجازه داده اصلا با اتوبوس بری و بیای اشکم بد موقع ریخت ولی شجاعتمو جمع کرد تو کلامم و گفت _تو چجوری به خودت اجازه میدی داد بزنی سرم مگه کی هستی؟ اومد نزدیکم زد تو سینه اش و گفت _منه نامرد شوهرتم چادرمو از سرم کندم و پرت کردم بیرون فریاد زدم _شوهری که نقشش همخونه باشه رو نمیخوام رفتم از اتاق بیرون رفتم تو اتاق بغلی و درو کوبیدم بهمدیگه نشستم روی تخت و گریه کردم میدونستم میاد دنبالم اومد دنبالم، میدونستم مظلوم میشینه کنار دیوار مظلوم نشست کنار دیوار میدونستم فقط نگاهم میکنه فقط نگاهم کرد بلند شدم رفتم کنارش نشستم دستشو گرفتم و بوسیدم چقدر دوست داشتم این مرد مظلوم رو موهاشو از روی چشماش زدم کنار دوباره انگشتاشو بوسیدم _ایلزادی چشماش قرمز بود ولی عصبی نبود دوباره صدایش زدم _ایلزادی سرشو خم کرد گذاشت روی پام و نیم خیز خوابید انگشتامو گرفت و تک تک بوسید، خاصیت عشق همین بی طاقتی بود مگه نبود؟ نمیتونستیم همدیگه رو ناراحت کنیم ولی مانع بزرگی بین ما شدنمون بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد بازهم اقرار نکرد حرفی نزد ولی اخلاقش بهتر شده بود بیشتر باهام حرف میزد بیشتر باهام وقتشو میگذروند الان دیگه باهم میرفتیم دانشگاه باهم برمیگشتیم همه چی خوب بودم منم سعی میکردم توجهی نداشته باشم کمبود زندگیمون رضا و ایلناز رو پا گشا کرده بودیم خونمون قرار بود عمه و اقا سهراب هم بیان منم حسابی داشتم کدبانو گری میکردم صدای کلید میگفت ایلزاد اومده رفتم استقبالش مثل همیشه مرتب و آراسته با لباس مشکی لبخند زد و گفت _خانوم خونه شدی خانم دکتر سلام کردم و گفتم _اوووه خانم دکتری من در گرو ریش گذاشتن تو هست وگرنه کی انقدر غیبت میکنه دوباره برمیگرده قهقهه ای زد و جواب داد _درست میشه نگران نباش مهم اینه که تو دانشجوی زرنگی هستی همین الانم میتونی مطب بزنی خریداشو گرفتم برگشتم تو اشپزخونه _هندونه نذار زیر بغلم پسر عمو جون من همون الهه ام که مشروط شد ترم پیش صدای اب میگفت داره وضو میگیره جواب داد _پسر عمو خودتی دختر عمو من شوهرتم تو دانشگاه که توجه نمیکنی به من اینجا دیگه قلمروی خودمه امیدوار شده بودم به حرفهاش جوابی ندادم حرفی نزد صدای الله اکبرش بلند شد زیر گازو کم کردم رفتم تو اتاقش نشستم یه دل سیر تماشاش کردم چقدر قشنگ نمازشو میخوند آدم باورش نمیشد این همون ایلزاد که سی ساله نماز نخونده چقدر دوست داشتم و هیچوقت نفهمیدم چجوری تونستم بهش علاقه مند بشم یک لحظه محمد مهدی از ذهنم عبور کرد چقدر دوست داشتن محمد مهدی فرق داشت برام با ایلزاد گفتم محمد مهدی و بعد چندین وقت از خودم پرسیدم اون بچه از من بی کس تر بودم نمیدونم با زندگیش چیکار کرد باید امروز حتما از ایلناز یا رضا می‌پرسیدم _کجایی الهه دست ایلزاد رو که دیدم از فکر اومدم بیرون بی هوا از دهنم پرید _محمد‌مهدی بود شوکه شدم قلبم گرومپ گرومپ میزد چرا فکرمو به زبون اوردم انقدر بی ربط ایلزاد لبخندی زد و سرشو انداخت پایین برگشت سر سجادش و گفت _برو درو باز کن نفسم بالا نمیومد بزور بلند شدم رفتم درو باز کردم ایلناز با شلوغیهاش اومد تو خونه مهمونها که نشستن دست ایلناز رو گرفتم رفتم تو اتاق درو بستم جلوی دهنمو گرفتم و بیصدا اشک ریختم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞