eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕 به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇 @Mahi_882
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه با نگرانی پرسید _گوشیت همراهته؟ صدای زجه زدن ماهرخ روی اعصابم بود ناخواسته ترس انداخته بود به دلم _عمه میشه از اینجا بریم میترسم همون لحظه ایلزاد رسید دستمو گرفت و کشوند دنبال خودش به عمه گفت _بریم عمارت صادق خان عمه هم بی معطلی دنبالمون اومد بعد از نیم ساعت با آبی که ایلزاد میزد به صورتم حالم بهتر شده بود برگشتم به اتاق پذیرایی عمه نشسته بود نگران با گوشی ایلزاد حرف میزد با کسی که نمیدونم کی بود _آره الهه دیده کاش میگفتی کی میرسی که روی کمکت حساب کنم عقیله من تنهایی نمیتونم پس عقیله خانم بود نگاهم رفت دنبال ایلزاد سرشو تکون داد و اشاره کرد کنارش بشینم به محض نشستن سرمو گذاشتم روی شونه اش و چشمامو بستم من نمیدونستم چیشده فقط میدونستم دوست ندارم ماهرخ رو این شکلی بیینم انگار شده بود جادوگرا چشماش قرمز شد و صورتش لرزید هی خودشو نفرین میکرد وای چه صحنه های ترسناکی دیده بودم _عقیله میاد کمکم باطلش کنیم چشمامو باز کردم با نگرانی پرسید _حالت خوبه؟ خوب نبودم تا نمیدونستم جریان چیه _عمه اون کلید چی بود ماهرخ خانم چرا .. عمه با عصبانیت از جا بلند شد و فریاد زد _اون پیر عفریته دعا نویسه دعا نویس خوب نه ها عجوزه جادوگره این ترفندها رو از مادربزرگ لعنتیش به ارث برده که اخرش تو اتیش همین جادو جنبلا میسوزه و میمیره هضم این واقعیتها برام مشکل بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) از ترس پناه برده بودم به پهلوی ایلزاد کز کرده بودم کنارش و با دلهره از عمه پرسیدم _یعنی چیکار کرده نگاهم کرد و گفت _یعنی بخت مامانتو سیاه نوشته بود زنگ زدم عقیله بیاد بهم بگه چیکار کنم اون خدا پیغمبری تره بهتر میدونه راهشو تو مغزم بمب ترکید انگار منکه هیچوقت اعتقادی به دعا نداشتم، الان داشتم به چشمای خودم میدیدم بدبخت شدن مامان بیچاره ام دلیلش دعا و طلسم بوده سرم درد گرفته بود فکر نمیکردم یه فکر پلید باعث بشه اینجوری تمام ابعاد زندگی یه خانواده رو خراب کنه جای سختترش برام اونجایی بود که باید میپذیرفتم کسی که جای مادربزرگمه اینکارو با زندگیمون کرده آروم و بی حرفی روی مبل دراز کشیدم روی پای ایلزاد و چشمامو بستم عمه که ذره ای از ناراحتیش کم نشده بود گفت _خدا لعنتش کنه ملیحه ی بیچاره چه هیزم تری بهت فروخته بود مگه چیکارت کرده بود بمیرم برای داداش بخت برگشتم که طرف زن باباش خورد هی گفت و گریه کرد انقدری که تا رسیدن عقیله داشت گریه میکرد با صدای زنگ در از جا بلند شدم ایلزاد رفت درو باز کنه من کمی شالمو مرتب کردم همونطور پتو پیچ نشستم روی مبل صدای یا الله گفتن مهدی هم میومد ایلزاد زود تر وارد شد و تعارف کرد داخل بشن با اومدنشون عمه رفت به استقبال ولی من توان بلند شدن نداشتم همونطور نگاهم به در بود ایلزاد منتظر اومدن عقیله ای که داشت با عمه چاق سلامتی میکرد، مهدی وارد شد نگاهش به من بود مستقیم بی جون نگاهش کردم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد سفید شدن نزدیک به ده تا از موهای جلوی سرش بود همین به همین زودی مهدی از دنیای پر از شیطنتش فاصله گرفته بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از ماهورآ ‌‌..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بغضم گرفت از یادآوری روزهایی که تو باغستون سر به سر همدیگه میذاشتیم چیشد که از اون حس خوب فاصله گرفتیم و پرت شدیم تو دنیای ادمای بی رحمی که مثلا بزرگترمون بودن چرا اونموقع ها از حرفای مهدی عصبی میشدم و سعی نمیکردم مثل راضیه بخندم تا کمی هم جوونی کرده باشم _سلام الهه خانوم صدای مهدی باعث شد برگردم همونجا ایلزاد ایستاده بود نگاهم میکرد چقدر دوستش داشتم سلام مهدی رو جواب دادم و به ایلزاد لبخند زدم اونم لبخند زد و اومد کنارم نشست درحالی که تعارف میکرد مهدی بشینه چقدر ظلم بود که اینجا خونه ی پدربزرگش ولی مال خودش نبود چرا بابابزرگ به مهدی فکر نکرده بود فقط یادمه گفت بابابزرگ بجز کمی پول و ملک چیزی بهش نداده و کل اموال رو بخشیده به من دست ایلزاد دستمو گرفت دوباره برگشتم همونجا عقیله کلیدو گذاشت روی قرآن و گفت _ماهرخ با دیدنش بهم ریخت؟ عمه با عصبانیت گفت _عفریته شد باز عقیله با ناراحتی جواب داد _طینتش پاکه که اینارو میبینه بهم میریزه عمه نسرین که خیلی حرصی شده بود گفت _طینتش پاکه که نمیگفته همچین کاری کرده؟ عقیله لبخندی زد و رو به من پرسید _خوبی بی جون جواب دادم _نیستم دلم میسوزه برای مامانم عقیله اروم لبخند زد و گفت _قدرت خدا بالاتره اشکم سرازیر شد _قدرت خدا بالاتره که مامانم اینجوری بیچاره شد و من بیچاره تر؟ نمیدونم زیر لب چه دعایی خوند دوباره گفت _خلق الانسان فی الکبد همه ی ما زجر کشیده ایم دوباره فرو رفتم تو آغوش ایلزاد و بی حال گفتم _ولی من میخوام تموم بشه این بدبختی ها من توان ندارم ایلزاد دست گذاشت پشت کمرم و آروم تو گوشم گفت _میخوای بریم از اینجا؟ جواب ندادم آروم نشست گوشم به حرفهای عقیله بود تو این زمان مامانم برام از هرچیزی بالاتر بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عقیله گفت و گفت و منو بیشتر به این نتیجه رسوند که حار زشت ماهرخ باعث طلسم زندگی ما شده بود نمیدونم دلیلش چی بود ولی اینکارو کرده بود حالم بد بود و آروم و قرار نداشتم مهدی گفت _مامان الان کار دست چیه؟ چشمم که بود نمیدیدم ولی مطمینم عقیله با عشق نگاه کرد به پسرش و گفت _باطل باید بشه عزیزدلم باطل شدنش هم فقط دعا میطلبه من از جوونی اینکارا رو کنار پدرم یاد گرفته بودم ولی انجام نمیدادم مگر در سالهای اخیر که گاهی دعایی مینوشتم برای بچه ای که گریه میکرده زیاد یا چش خورده بیشتر توان نداشتم ماهرخ هم مادر و مادر بزرگش جادوگر بودن خیلی هم قهار، اون زمان که بابام اینجا بود خیلی از طلسماشونو باطل میکرد ولی به کسی نمیگفت کار کی بوده منم همونکارو میکنم توکل بخدا ان شالله که خیر باشه ودستم اونقدر معنویت داشته باشه که از پسش بربیام عمه با عصبانیت گفت _یادته این نکبت قول داده بود اینکارو نکنه؟ عقیله جوابشو داد _یادمه ولی آدمی گول میخوره عمه با ناراحتی گفت _خدا لعنتت کنه زن چجوری دلت اومد بغضم گرفته بود از جا بلند شدم گوشیمو برداشتم رفتم بیرون بدون اینکه فکر کنم شماره مامانو گرفتم انقد بوق خورد تا قطع شد، به همین سادگی جوابمو نداد چندبار دیگه هم زدم ولی بازهم جواب نداد و ناامیدم کرد قدم زدم دور خودم چرخیدم فکرم بسته بود به جایی قد نمی‌داد که نمیداد کاش عقیله اون جادو رو باطل میکرد تا به این بهونه میرفتم پیش مامان 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت داریم اونم زیاد😍🍃🍃🍃🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نیم ساعتی تنها نشسته بودم زیر درختها و از شدت سرمای بهار خودمو بغل گرفته بودم و در دعا میکردم رشته ای منو به مامانم برسونه ناامید از اینکه خبری از بیرون بیاد رفتم داخل اتاق همه به دقت به عقیله که داشت دعا میخوند نگاه میکردن ایلزاد که متوجه حضورم شد بلند شد دستمو گرفت و کنار خودش جا داد اصلا نگاه های محمد مهدی برام اهمیتی نداشت حالا اون شده بود جزیی ترین بخش از زندگی من عقیله با لبخند چشماشو باز کرد و گفت _ان شالله با توکل برخدا این سحر و جادو باطل شده و دیگه اثر گذار نیست مگر غیر از این هم چیزی باشه با ترس گفتم _ممکنه بازم باشه؟ عمه گفت _بخدا خودم اون پیرزنو خفه میکنم اگه بازم باشه محمد مهدی با لبخند نیمه جونی گفت _بد به دلتون نیارید ان شالله که دیگه نیست رو به عقیله گفتم _عقیله خانم یه زنگ میزنی مامانم جوابمو نمی‌ده با تأسف سرشو تکون داد _از دست لجبازی های ملیحه گوشیشو برداشت و زنگ زد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خیلی طول نکشید تا مامان جواب داد عقیله بدون حرف گوشی رو گرفت سمتم با بغض گفتم _چرا جواب دخترتو نمیدی چیزی نگفت باز گفتم _میخوام بیام شیراز این بار فریاد زد _تو دختر من نیستی خیلی زود گوشی رو قطع کرد و من موندم حیرون چشمهایی که چهره ام رو میکاوید و ترحم امیز نگاهم میکردن چقدر سختم بود اینجوری طرد میشدم از طرف مادرم عقیله دست به زانو بلند شد و محمد مهدی هم دنبالش روانه شد از خونه رفتن بیرون هنوز شوک بودم و قدرت تکلم و حرکت هم نداشتم عمه کنارم نشست و گفت _ملیحه از جوونیش بیشعور بود تو به دل نگیر دخترکم همه چی درست میشه آروم خزیدم زیر پتو و چشمامو بستم عجیب بود که خوابم برد نه یک ساعت بلکه پنج ساعت وقتی بیدار شدم شب بود و نه از عمه خبری بود نه از ایلزاد با دلهره پتو رو زدم کنار بلند شدم رفتم تو آشپزخونه تا آب بخورم که ایلزاد رو دیدم نشسته بود روی صندلی و قهوه میخورد _ترسیدم فکر کردم تنهام لبخند زد و آغوشش رو برام باز کرد با آرامش گفت _مگه من تنهات میذارم خودمو سپردم به دستهاش و بی هیچ حرفی کنارش ایستادم من نیاز داشتم به آرامش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
داستان الهه و ماهورا‌ تموم نشده ولی متاسفانه نویسنده نیست که بتونه بنویسه و پارت بده..! آن شالله با مساعد شدن شرایط دوباره مینویسن🌹