#داستان_نماز
🌼 خجالت از شهیدان 🌼
🌳 میگفت میخواهم چیزی بگویم فقط به فرمانده مان نگویید. بچه اصفهان و از سربازهای ارتش بود می گفت : «حس کنجکاوی هم باعث شد وارد میدان مین شوم وسط میدان یک جمجمه دیدم از وقتی آن جمجمه را دیدهام شبها خواب ندارم فکر میکنم از بچههای خودمان باشد و الان خانوادهاش منتظر هستند»
🌳 رفتیم تا کنار جمجمه رسیدیم پیکری همان جا افتاده بود که مقداری خاک روی آن نشسته بود را کنار زدیم و پیکر را روی برانکارد گذاشتیم.
🌳 قصد بازگشت داشتیم که با خود گفتم حالا که موقعیتی پیش آمده خوب است جستجو کنیم شاید پیکر دیگری هم پیدا شد شود.
🌳 جلوتر زیر یک درخت شهیدی افتاده بود با یک بیسیم و آن سوتر شهیدی دیگر و....
🌳 آن روز هفت شهید از شهدای ارتش پیدا شد همان سرباز مثل باران بهاری اشک میریخت. تاب نیاوردم به سمتش رفتم تا دلداریش بدم گفت: «آقا وقتی دیدم هر هفت شهید مهر و تسبیح داشتند از خودم خجالت کشیدم من خیلی وقتها در خواندن #نماز کوتاهی می کنم از امروز دیگر همه نمازهایم را سر وقت می خوانم.»
📚 کتاب تفحص ، نوشته رضا مصطفوی ، صفحه ۵۶.
#مهسا_آسا
🕌 مسئول انجمن نماز
#داستان_نماز
🌸 عزم جهادی #شهید_همت برای ساخت نمازخانه 🌸
🦋 دید بچه ها جایی برای #نماز_جماعت ندارند. هر کس گوشه ای از پادگان روی سنگ و کلوخ به نماز می ایستد؛ بعضی ها هم به صورت پراکنده نماز جماعتی می خوانند.
🦋 دستور داد حسینیه ای داخل پادگان دوکوهه بسازند تا نمازهای جماعت را آنجا برقرار کنند.
مدتی گذشت دید کسی برای ساخت حسینیه اقدامی نکرده است.
🦋 علت را پرسید؛ گفتند: بودجه نداریم. گفت: اینجا یک صندوق می زنیم، هرکس رد شد مبلغی بیندازد تا حسینیه ساخته شود.
🦋 خودش هم کلنگی برداشت و به زمین زد تا نشان دهد که برای ساخت حسینیه جدی است. با پیگیری های شهید همت بالاخره حسینیه پادگان ساخته شد و جایی سر پوشیده برای اقامه نماز جماعت در اختیار رزمنده ها قرار گرفت.
🦋 این طوری اشتیاق نیروها برای برگزاری نماز جماعت بیشتر شد.
📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 21.
#پیام_رسان_فرهنگ_نماز_باشیم