eitaa logo
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
1.1هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
141 فایل
یه عده جوونیم از جنس مونث، دانشجو، دانش‌آموز و طلبه... سرمان درد می‌کرد برای کار، حسین جمع‌مان کرد 🌸 . . . کانال ایتا: @elalhabibk پیج اینستاگرام: @elalhabib_1401 کانال تلگرام: @elalhabib1401 . . . ارتباط با ادمین کانال 👇 @Ro_siyah
مشاهده در ایتا
دانلود
(ع) از هر چه هست‌ونیست دگر بی‌نیاز شد دست کسی که پیش کریمان... دراز شد در لطف با گدا چه‌کسی بهتر از حسین؟! ، تَر نکرده‌ایم... دَرِ ، شد 💔 🆔 @elalhabibk🍃
💢 توی عملیات والفجر۸ مجروح شده بود. گفتند:ڪارےازما ساخته نیست، باید ڪنیم. ولے نڪرد.سراغ یڪ دڪتردیگررفتیم ولےنسخه اوهم ڪارےازپیش نبرد. پرویزگفت بریم . خواب دیده بودڪه اورابراےزیارت طلبیده اند. چندروزقبل ازعیدنوروز رسیدیم . چیزےبه سال تحویل نمانده بود. خودمان رارساندیم به نزدیڪ ترین نقطه حرم به ضریح و مشغول دعا و زیارت شدیم. میخواندم ڪه سال تحویل شد و همه مردم ازجابلندشدند.یڪ،مرتبه دیدم ڪه از جابلندشد در حالی ڪه عرق ڪرده بودو زار زارگریه میڪرد. چندبارگفتم عصاروبگیر.ولےاو بدون توجه به من رفت به سمت ضریح. نمیدانم بین او و چه گذشته بود؛ ولےاینقدرمیدانم ڪه وقتےازحرم برگشتیم، دیگر خبرےاز درد پاهایش نبود و پرویز از تا را باخوشحالے میدوید. 🌷🌷 ✍: رضاتاجیڪ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• 🆔 @elalhabibk 🏴
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
💛«دل به زینت دنیا نبند» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: "خبری نیست؟" معمولا این سوال در فضای ارتباطی اطراف من از هر تازه عروسی پرسیده می‌شود. دقیقا بعد از و احوالپرسی اولیه. با نیم‌نگاهی به مختصات شکم. انقضای این سوال تا مشهود شدن اولین علایم بارداری سر می‌رسد. آن وقت است که احساس می‌کنی انگار زن‌های اطرافت به یک رسیده‌اند. انگار شبیه ساختمان نیمه‌کاره‌ای بوده‌ای دیوار به دیوار خانه‌ی مجللشان. طوری که هر روز با خودشان فکر کرده‌اند صاحب این خانه کی سر می‌آید و رنگ و لعابی به و محله می‌دهد. پنج سال بعد از هر سلام و احوالپرسی در میهمانی‌ها منتظر جمله‌ی پرسشی «خبری نیست؟» بوده‌ام. هر بار بهانه‌ای تراشیده‌‌ام. یک‌بار و تحصیل، بار دیگر کم سن و سال بودنم و بار دیگر بی‌حوصلگی و عدم علاقه‌ی خودم و همسرم به ! البته هیچ بار بهانه‌هایم برای کسی قانع کننده نبوده‌اند. یکی دوسال اول محکوم به و بی‌اعتقادی به وعده‌ی الهی می‌شدم. اما از سال سوم بی‌اعتنا به بهانه‌ها لیست پزشک‌های حاذق و پنجه طلای و مدرن به سمتم روانه می‌شد. یک‌بار زنی بعد از شنیدن بهانه هایم ابرو بالا انداخت و با صدای بلند گفت: «خیلی امیدوار نباش. بعد از پنج سال دیگه رحم سرد می‌ شه...». یادم هست که دیگر روی پاهایم نمی‌توانستم بند شوم. نه برای اینکه توی کلماتش، امیدم را نشانه گرفته بود. به‌خاطر سنگینی نگاه آدم‌های اطرافم. آدم‌هایی که نازایی یک نقص بزرگ برایشان به حساب می‌آمد. زن‌هایی که به جز زاییدن شأنیت دیگری برای زنی مثل خودشان قائل نبودند. بعد از پسرم سعی کردم با این نگاه بجنگم. هر جا زنی را دیده‌ام که گونه‌اش به خاطر مادر نشدن غیر ارادی سرخ شده از او دفاع کردم. تا جایی که توانسته‌ام پای درد و دل زن‌های نابارور نشسته‌ام. زن‌هایی که نمی‌خواهند ازشان پرسیده شود «خبری نیست؟». زن‌هایی که گاهی تنها دلیل مادری‌شان ، بستن دهان این و آن می‌شود. میان تمام زن‌های با این ، فاطمه رفیق قدیمی‌ام برایم زنی عجیب بود. رفیقی که شش سال از ازدواجش می‌گذشت و من از نزدیک شاهد هزینه‌های گزاف و درمان‌های طاقت فرسایش بودم. اما هر بار جواب «خبری نیست؟» را با إن‌شاءالله و می‌داد. هیچ‌وقت منزوی نشد. هیچ‌وقت خودش را از تک‌و‌تا نینداخت. اما پنج سال زندگی با درد ناقص بودن از نگاه اطرافیان، شامه‌ام را تیز کرده است. می‌توانم اتمسفر نگاه ترحم‌آمیز را بشناسم. از او پرسیدم چه‌طور می‌تواند چنین نگاه‌‌هایی را تحمل کند؟ چه‌جوری هنوز انگیزه دارد توی چنین جمع‌هایی حضور داشته باشد؟ اشک توی چشم‌های میشی‌اش حلقه زد. سرش را آورد کنار گوشم و گفت: «از قرآن کمک گرفتم. راستش خدا خیلی قشنگ باهام حرف زد». سرم را عقب کشیدم و گفتم: «منظورت کدوم آیه‌ست؟» گفت: «الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ...» با شنیدن آیه و آرامش فاطمه به لحظاتی از زندگی‌ام کردم که به خاطر نگاه آدم‌ها اشکی شده بودم. لحظاتی از جوانی‌ام که می توانستند خیلی قشنگ‌تر باشند. انگار تمام آن دقیقه‌ها بخار شدند و رفتند هوا. احساس‌کردم به روحم چیزی بدهکارم. جای خالی زمان‌های نزیسته‌ام خالی شد. زمان‌هایی که می‌شد به باقیات‌ُالصالحات فکر کرد تا نگاه‌های خیره به زینت حیات دنیایم! الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلً مال و فرزند، زینت زندگی دنیاست؛ و باقیات صالحات [= ارزشهای پایدار و شایسته‌] ثوابش نزد پروردگارت بهتر و امیدبخش‌تر است! 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #تفسیر_قرآن 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
‌ «عزت و خواری من فقط دست خداست» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: از پنجمین بیرون آمدم. آفتاب بالای سرم بود و نورش را مستقیم به فرق سرم می‌تاباند. کف پاهایم درد می‌کرد. برای پر کردن فرم همکاری، پیاده به همه‌ی مدرسه‌های اطراف سر زده بودم. و کلافه، با لباس‎های خیس از عرق به خانه رسیدم. تلفنم زنگ خورد. صدای خالی از عشوه زنانه‌ی خانمی پشت تلفن گفت: «شما سال پیش اینجا فرم پر کرده بودین اگر هنوز جایی مشغول به کار نیستید برای مصاحبه فردا تشریف بیارید مدرسه» اسم مدرسه را که گفت یادم نیامد دقیقا کجا بود. صبح زود به آدرسی که پیامک شده بود رفتم. یادم آمد سال گذشته با یکی از دوستانم آنجا فرم پرکرده بودم. مجتمع آموزشی دخترانه‌ای که از مدارس نامدار منطقه بود. با مدیر و موسس مجتمع کردم. گفتند: «از فردا به مدت یک هفته آموزشی بیا که کار را از نیروی قبلی تحویل بگیری.» در پوست خود نگنجیدن را داشتم از نزدیک می‌کردم. از خودم را یک بستنی مهمان کردم. یک هفته صبح تا ظهر و بعضی روزها که پشت کنکوری‌ها در می‌ماندند، تا شب پرانرژی رفتم و آمدم. همه تلاشم را می‌کردم به موقع برسم و همه کارهایم را درست و بی‌نقص انجام دهم. بعد از یک هفته مدیر دبیرستان از طرف موسس تماس گرفت و گفت: «توی رزومه‌ات نوشتی توی فلان مدرسه پسرانه کار کردی. ما تماس گرفتیم با مدیریت مدرسه و گفتن همچین آدمی اونجا اصلا کار نکرده! همین کارها رو می‌کنید آدم نمی‌تونه به چادری‌ها اطمینان کنه! به دروغ رزومه پر کردی چی می‌خوای یاد بچه‌های مردم بدی؟» نزدیک نیم‌ساعت پشت هم توهین و بعد هم تلفن را قطع کرد. من شوکه شده بودم. مغزم خالی از بود. با دوستی که سال قبل با هم برای پر کردن فرم به آن مدرسه رفته بودیم تماس گرفتم و ماجرا را گریه‌کنان تعریف کردم. پیشنهاد داد با مدیر مدرسه قبلی تماس بگیرم. فردا صبح هم به مجتمع آموزشی دخترانه بروم و حضوری گفتگو کنم. صبح جلوی در مدرسه که رسیدم دست‌هام می‌لرزید. از راهرو که رد شدم برای رفتن به اتاق مدیر، همکارها می‌پرسیدن «چیکار کردی؟ چه اتفاقی افتاده؟» احساس بدی بهم دست داده بود. انگار که همه با هم مچ یک سارق حرفه‌ای را گرفته باشند. در اتاق مدیریت روی دورترین صندلی از مدیر نشستم و گفتم: «من نمی‌دونم چطور شده که به شما گفتن من اونجا کار نکردم اما می‌تونم همین الان با مدیر دبستان پسرانه تماس بگیرم و ثابت کنم که دروغی نگفتم.» بعد از حرف زدن با مدیر و توضیح دادنش فهمید که موسس مدرسه پسرانه از چند ماه پروژه‌ای کار کردن من در مدرسه خبر نداشته. از من معذرت‌خواهی کرد و گفت: «می‌تونی از فردا بیای» من به سختی «نه» گفتم. برای نشان دادن احساس پشیمانی‌ یا حسن‌نیت، نمی‌دانم؛ گفت: «اگر دوست نداری پیش ما باشی می‌تونم سفارشت رو بکنم جای دیگه استخدامت کنن.» خیلی دلم می‌خواست پیشنهادش را قبول کنم اما ترجیحم این بود بدون سفارش و بند «پ» مشغول به کاری شوم که به آن علاقه دارم. در راه برگشت به با ناراحتی شروع کردم به غر زدن به عالم و آدم که تلفنم زنگ خورد. یکی از پنج مدرسه‌ای بود که چند روز قبل رفته بودم. بعد از مشغول به کار شدم. از آن روز هر جا قد سختی‌ها از قد خودم بلندتر می‌شود به این آیه فکر می‌کنم که: تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ هر کس را بخواهی، عزت می‌دهی؛ و هر که را بخواهی خوار می‌کنی. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃