به نام خدایی که در این نزدیکیست
خبر دســـت اول !!!
تا با پدرش بود
مرا در هر خاک و علوفه ای می غلطاند!
چه چوب دستی ها که برایش چرخاندم!
چه زخم ها که بر تن من افتاد ...
آن موقع فقط منتظر این بودم که آخر کار
با عرق جبین پدرش کمی خنک شوم!
یک دهه بیشتر نشد که با قلم مأنوس بودم
زود سلاحش را عوض کرد و من باید بار سنگینی بر دوش می کشیدم ...
دیگر مأنوس قنداق و فشنگ بودم ...
و یا شاید سایبان دیدگانش ...
آن روزها منتظر بودم اذان سردهند تا آبی به تن زنم ...
چه بسا در آن بیابانها که آب نبود،
خاکبازی می کردم و در برابر معبود بر زمین ...
تنها دلخوشیم این بود که یا نگینی بر گردن داشتم
و یا نگین هایی بر مشت که باید دور خود می چرخاندم ...
اگر اشتباه نکنم سی و هفت بار مرا رنگی کرد و بر ورقی زد
قلم بین انگشتانم نهاد و بر برگه ای اسمی نوشت
و باز لای انگشتانم گذاشت و داخل صندوق انداخت ...
یادش بخیر!
آن وقتها که مرا بر روی موهای بچه های یتیم می کشید ...
خودم در این مانده ام که چقدر گرمابخش می شدم ...
آه! چه شبها که خواب نداشت
ندانم چقدر از آب دیدگانش تر شدم
آن زمان که همه خواب بودند و من باید می ایستادم ...
به گوش جان می شنیدم که صاحبم
از معبود و معشوقش می خواست که همه وجودش را بگیرد
اما ندانم چه شد
که آن شب کذایی ... من ماندم و تنهایی ....
#صندوق #برگه_رأی #دست_شهید_سلیمانی
#سردار_دلها
✍ حســن تــولائی نصــرت آبادی
۲۰ خرداد ۱۴۰۰