eitaa logo
ایستگاه اندیشه
154 دنبال‌کننده
100 عکس
678 ویدیو
2 فایل
سلام، ممنون که به ما اعتماد کرده و در کنارمان هستید.هدف ما چیزی نیست جز ایجاد انگیزه برای تفکر ، اندیشه،حرکت به سمت کمال و کسب رضای خداوند متعال.ضمنا کپی و بازنشر پستهای این کانال به هر نحوی بلامانع است. ارتباط با حقیر( ارایه پیشنهاد ، انتقاد) @fathekhoda
مشاهده در ایتا
دانلود
ایستگاه اندیشه
😱😳 اتفاق عجیب برای شهید احمدعلی نیری ، وقتی برای پر کردن کتری کنار رودخانه رفت و چند دختر را مشغول ش
به گزارش خبرگزاری تسنیم، در تابستان 1345 در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود. از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود.همه می‌دانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آن‌ها برخورد سختی خواهد کرد. او در تاریخ 27 بهمن ماه سال 64 و در سن 19 سالگی طی عملیات والفجر8 به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت رسید. احمدعلی یکی از شاگردان خاص آیت الله حق شناس بود. «دکتر محسن نوری» یکی از دوستان شهید در مورد نحوه تحول این شهید به ذکر خاطره‌ای از زبان خود شهید اشاره می‌کند. این خاطره در کتاب «عارفانه» نقل شده است که در ادامه می آید ؛ یک بار از احمد پرسیدم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت برو این کتری رو آب کن. راه افتادم به طرف رودخانه تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم! بدنم شروع به لرزیدن کرد! در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند بعد گفتم خدایا به خاطر تو از این گناه می‌گذرم.» بعد کتری را برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. من مشغول آتش درست کردن بودم . یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند.احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»