eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
475 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
تا شقایق باز دلتنگ گل نرگس شود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛ شهید محمد هادی ذوالفقاری، معروف به هادی ذوالفقاری در سال ۱۳۶۷ ، همزمان با سالروز شهادت امام هادی (ع) متولد شد و از همین رو نام او را هادی گذاشتند. او به حدی به امام هادی (ع) علاقه داشت که در شهر امام هادی (ع) یعنی سامراء به شهادت رسید قسمت‌کوچڪی‌ا‌ز وصیت‌بزرگوار ؛) 《دنیا رنگ گناه دارد؛ دیگر نمی‌توانم زنده بمانم".》 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت بیست و پنجم|•° پرهام با دیدن چهره ی خندون من لبخند معنی دار ی گوشه‌ی لبش نشست و گفت:می بینم این عشقه بد بهت ساخته! شیرینی تو ی دستم رو عمیق بو کشیدم و چیز ی نگفتم که پرهام ادامه داد: فکر کرد ی چجوری بهش بگی؟ یرینی تو ی دستم رو عمیق بو کشیدم و چیز ی نگفتم که پرهام ادامه داد: فکر کرد ی چجوری بهش بگی؟ _چی بگم؟ _اینکه عاشقش شد ی. _فعال که مطمعن نیستم این حسه اسمش عشق باشه، تا بعد هم یه فکر ی برای چجور گفتنش می کنم. کاغذ توی دستم رو بالا گرفتم و گفتم: پرهام من چیزی از این سر در نیاوردم خودت یه نگاهی بهش بنداز نتیجه رو به من بده. پوزخند ی زد و گفت : بایدم سر در نیاری آخه سرت به جای دیگه گرمه! جوابش رو ندادم و لبخند به لب از اتاقش بیرون زدم. پرهام این روزا راه و بی راه بهم متلک می گفت و تیکه می انداخت و من این متلک ها و ناراحتیش رو به خاطر اختلافش با آرام می دونستم. روزها از پی هم گذشت و باز هم پنجشنبه بود و من منتظر اومدن آرام به اتاقم بودم. با شنیدن تقه ای که به در خورد مغرورانه به پشتی صندلی تکیه دادم و با گفتن بفرما یید به در خیره شدم. بگم؟ _اینکه عاشقش شد ی. _فعال که مطمعن نیستم این حسه اسمش عشق باشه، تا بعد هم یه فکر ی برای چجور گفتنش می کنم. کاغذ توی دستم رو بالا گرفتم و گفتم: پرهام من چیزی از این سر در نیاوردم خودت یه نگاهی بهش بنداز نتیجه رو به من بده. پوزخند ی زد و گفت : بایدم سر در نیاری آخه سرت به جای دیگه گرمه! جوابش رو ندادم و لبخند به لب از اتاقش بیرون زدم. پرهام این روزا راه و بی راه بهم متلک می گفت و تیکه می انداخت و من این متلک ها و ناراحتیش رو به خاطر اختالفش با آرام می دونستم. روزها از پی هم گذشت و باز هم پنجشنبه بود و من منتظر اومدن آرام به اتاقم بودم. با شنیدن تقه ای که به در خورد مغرورانه به پشتی صندلی تکیه دادم و با گفتن بفرما یید به در خیره شدم. وارد اتاق شد و بعد سالم کردن در رو پشت سرش بست و به سمت می ز کارم اومد و بدون اینکه به من نگاه کنه و در مقابل نگاه خیره ی من کاغذای توی دستش رو رو ی میز گذاشت و منتظر امضای من موند. مدتی رو منتظر به زمین چشم دوخت و وقتی دید من هیچ حرکتی نمی کنم متعجب نگاهم کرد و گفت: نمی خواین امضاش کنین؟ لبخند ی گوشه ی لبم نشست و همانطور که به چشماش زل زده بودم گفتم: چرا انقدر عجله داری؟ _من عجله ندارم! _ولی به نظر میاد خیلی دوست نداری اینجا بمونی! _نه اینجور نیست! _پس دوست داری بمونی!؟ با گیجی و کلافگی گفت: ببخشید ! من متوجه نمی شم، چه ربطی داره که من بخوام برم یا بمونم؟ _برام مهمه؟ _چی براتون مهمه؟ خودم رو مشغول بررسی ارقام رو ی کاغذ نشون دادم و گفتم: اینکه بدونم چه حسی نسبت بهم داری! با اینکه سرم پایین و چشمم به کاغذ روی میز بود ولی می دونستم با چشمای گرد شده نگاهم می کنه. سرم رو بالا گرفتم تا نگاهش کنم که بهم پشت کرد و گفت: من بیرون منتظر می مونم تا کارتون تموم بشه. یه قدم به سمت در برداشت که گفتم:من فقط ازت پرسیدم چه احساس ی نسبت به من داری و تو اگه سختته می تونی جواب ند ی! دیگه چرا فرار می کنی ؟ به طرفم برگشت و گفت:من فرار نکردم! اصال چرا شما باید یه همچین سوالی رو بپرسین؟ _چون می خوام بدونم تو هم احساسی که من نسبت به تو دارم رو نسبت به من داری یا نه؟ چهرهاش اخمو شد و پرسید : می تونم بپرسم احساس شما نسبت به من چیه؟ _حس دوست داشتن. پوزخند ی زد و گفت: شوخی جالبی بود! با جد یت گفتم: من شوخی نکردم. همانطور که بهم خیره بود آروم عقب عقب رفت و ناگهان به سمت در پا تند کرد و از اتاق خارج شد. با رفتنش نفس راحتی کشیدم و رو ی صندلی لم دادم. بالخره بعد یک ماه کلنجار رفتن با خودم و شنیدن گوشه و کنایه های پرهام و بابا که به رفتارم شک کرده بود، حرف دلم رو بهش زده و خودم رو راحت کرده بودم. آرام هم بر خلاف انتظارم که فکر می کردم به خاطر رفتارم باهام بد برخورد می کنه آروم بود و من این رو شروع خوبی می دونستم. آخر وقت کار ی بود و من آماده ی رفتن به خونه بودم که پرهام به اتاقم اومد و بدون مقدمه گفت: چی شد بالاخره بهش گفتی یا باز هم دست و پات رو گم کردی و خودت رو واسش گرفتی. پوشیدن کتم شدم و جواب دادم: بهش گفتم. _خب چی شد؟ چی جواب داد؟ _چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. _پس یعنی نسبت بهت بی حس نیست! _تو اینجور فکر می کنی؟ _تو از نظر قیافه و تیپ خوبی و این طبیعیه که ازت خوشش بیاد فقط این وسط اخلاق گندته که ممکنه به خاطرش بهت جواب نده! خودت که می دون ی آرام دختر ی نیست که تیپ و قیافه براش مهم باشه وگرنه به پسر زند جواب می داد. حرفای پرهام درست و منطق ی بودن و من جوابی نداشتم که بخوام بدم پس سوئیچم رو برداشتم و به سمت در اتاق رفتم که گفت: امشب دورهمی خونه ی بهزاده میای؟