eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
من تا ته جاده راهی ام - شور.mp3
22.24M
🎧♥️↮| رفعَ الله رایتَ العباس  پرچم سپاه ما بالاست ••~ شــــــــ👏🏻ــــور بہ وَقت عاشِقے🥀
『 🌿 』 • . بسی دلمآن تنگ است. .💔🌿 | بین الحرمین | بہ وَقت عاشِقے🥀
🦋✨ خوش آن دم ایهاالساقی، بگیرم حاجت خود را ... دچارِ حضرت زهرا(س)، فدای مجتبی (ع) گردد ... 💚🍀 بہ وَقت عاشِقے🥀
💚🍃 💎 سخاوت و بخشش 💎 امام حسن(ع) در تمامی صفات نیک بی مانند بود. تاریخ نویسان نوشته اند که حضرت در طول عمر شریف و پر برکت خود، سه بار مال و اثاث زندگی اش را تقسیم فرمود، به گونه ای که یک جفت کفش برای خود برمی داشت و یک جفت به مستمندان می داد. بہ وَقت عاشِقے🥀
😔 آسمان می‌بارد و...قبر تو هم گل می‌شود من، فدای تُربتت... ســوزم بـرای غُـربتَت! ... 💚 🍂 ... بہ وَقت عاشِقے🥀
🕊|• . 💌 . برو‌ای‌گدای‌مسکین‌ در‌خانه‌ی‌حسن‌زن 🍃 که‌فقط‌حسن‌ز‌عالم‌ 🍃 به‌ٺو‌می‌ڪند‌مدارا . . 💚 (ع) بہ وَقت عاشِقے🥀
🍃 🌻ما بہ عشقِ حسنش مےنازیم ♥جان بہ راهِ قدَمش مےبازیم 🌻عاقبٺ مثل حَریمِ اَرباب ♥از برایش حَرَمے مےسازیم 💚 بہ وَقت عاشِقے🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت چله و دوم |•° در به روم بسته شد و تا شب توی زیر زمین موندم. بابا با مهربونی به آرام نگاه کرد و گفت : پس این دختر ما حسابی شیطون بوده؟! من موندم که چرا اسمش آرامه؟ آقای محمدی خندید و گفت : اسمش رو خدا بیامرز آقام انتخاب کرده و برای خودمون هم هنوز اسمش سواله! تا دلت هم بخواد شیطونه! بر عکس محمد حسین و آرزو این دوتا کلا آروم و قرار ندارن! آرام حداقل اگه تو ی مدرسه کاری هم می کرد و سر به سر بقیه می ذاشت الاقل درس خون بود و معلماش ازش راضی بودن، ولی برای امیرحسین چندتا مدرسه عوض کردیم تا اینکه بعد چهارده سال تونست دیپلمش رو بگیره. آرام بدجنسانه و لبخند به لب برای امیر حسین ابرو بالا انداخت و امیر حسین هم برای اینکه بحث رو عوض کنه رو به مامانش گفت: این آشه هنوز نپخته؟من حسابی گرسنه امه! با این حرف امیر حسین که انگار حرف دل همه رو زده هما خانم به همراه مامان و آرام و نگین(خانم محمد حسین) برای آماده کردن ناهار به آشپزخونه رفتن و مدتی بعد من و امیر حسین و آرزو هم برای کمک کردن بهشون ملحق شدیم. دیس برنج رو از دست هما خانم گرفتم و خودم رو با آرام که برای گذاشتن پارچ آب تو ی دستش روی میز، از آشپزخونه خارج می شد همراه کردم و خیلی آروم برای اینکه فقط خودش بشنوه گفتم : می بینم خانم خیلی شیطون بوده و ما خبر نداشتیم؟! پارچ توی دستش رو روی میز گذاشت و خواست جوابم رو بده که با نشستن بابا و باباش حرفش رو خورد و چیزی نگفت و به آشپزخونه برگشت.ظرف قورمه سبزی رو از دست مامان که داشت سر هما خانم غر می زد که چرا با وجود آش دیگه ناهار پخته گرفتم که هما خانم رو به مامان گفت: این قورمه سبزی رو به یاد روزی پختم که قرار بود شوهرامون رو تنبیه کنیم! آرزو با ذوق گفت : واقعا شما بابا رو تنبیه کردی مامان؟! مامان در جوابش گفت : آره!ولی بیشتر خودمون تنبیه شدیم. آرزو دوباره پرسید : چرا؟ هما خانم به من و آرزو و آرام که منتظر بودیم بشنویم چی شده نگاه کرد و با لبخند گفت: تا غذای توی دستتون سرد نشده و از دهن نیفتاده برین سرمیز تا ما هم بیایم و براتون قضیه رو تعریف کنیم. چند دقیقه بعد همه سر میز نشسته بود یم که آرزو رو به مامان گفت :خاله جون لطفا برامون تعریف کنید دیگه! باباش با تعجب پرسید :چی رو تعریف کنه؟ مامان با خنده جواب داد : داستان قورمه سبزی رو! آقای محمدی که متوجه ی منظور مامان نشده بود گیج نگاهش کرد که مامان رو به آرزو ادامه داد: اون وقتا که با مادرت توی یه محله بودیم، هر روز یا من خونه ی او بودم یا او خونه ی من بود و برای هم درددل می کردیم! توی یکی از همون روزا بود که من با ناراحتی پیش مامانت رفتم و بهش گفتم دیروز تولدم بوده ولی آقا منصور یادش نبوده و حسابی از دلگیرم و مادرت هم گفت اتفاقا آقای محمدی هم دو ساله که تولد مادرت رو یادش میره و بهش کادو نمیده، خلاصه اینکه اون روز تصمیم گرفتیم با شوهرامون قهر کنیم و بهشون شام ند یم تا براشون درس عبرت بشه و تولدمون یادشون نره. با فکر تنبیه آقا منصور به خونه رفتم و تا شب که به خونه ب یاد کلی با خودم فکر کردم و نقشه کشیدم تا اینکه آقا منصور خسته و کوفته به خونه اومد و وقتی دید شامی در کار نیست دلیلش رو پرسید و من هم جواب دادم که یادم رفته شام درست کنم درست مثل تو که تولد من رو یادت رفته. آقا منصور با این حرفم از خونه بیرون زد و دو ساعت بعد برگشت و با آه و ناله و غرغر کنان گرفت خوابید و فرداش هم برای اینکه از دلم در بیاره گفت آماده باشم تا بعد از ظهر با هم به بازار بریم و هر چی که من دلم خواست برام بخره و من هم با خوشحالی به مادرت خبر دادم و با هم قرار گذاشتیم برای شب قورمه سبزی رو بار بزاریم و باهاشون آشتی کنیم. خلاصه اینکه بعد از ظهر برای خرید آماده شد یم و از خونه بیرون زدیم که از قضا سر کوچه به مادرت و بابات رسیدیم که اونا هم برای خرید می رفتن! به محض اینکه آقا منصور و بابات هم دیگه رو دیدن خیلی گرم با هم احوالپرسی کردن و وقتی ما ازشون پرسیدیم از کجا هم دیگه رو می شناسن آقا منصور بی هوا گفت: دیشب توی کبابی اکبر کبابی هم دیگه رو دیدیم و با هم شام خوردیم . با این حرف آقا منصور من ومادرت که تازه فهمیده بودیم چه کلاهی سرمون گذاشتن سرشون غر زدیم که ما دیشب تا صبح از ناراحتی اینکه شما گرسنه خوابیدین خواب به چشممون نیومده و دوباره باهاشون قهر کردیم. به بابا و آقای محمدی که می خندیدن نگاه کردم که آقای محمدی وسط خنده گفت : تا آقا منصور دهن باز کرد و همه چی رو لو داد با خودم گفتم حالا چه خاکی به سرم بریزم که دیدم اوضاع آقا منصور از من هم بدتره!
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و دوم |•° به حرف آقای محمدی خندیدم و به آرام که کنارم نشسته بود و با آش توی بشقابش بازی می کرد نگاه کردم و کنار گوشش گفتم :چرا نمی خوری؟! امیرحسین که اونطرف آرام نشسته و حرفم رو شنیده بود زد زیر خنده و گفت: تو حواست نبود! این چهارمین بشقاب آشیه که می خواد بخوره، ولی براش جا پیدا نمی کنه! آرام با حرص نگاهش کرد و گفت :اولا چهارمی نیست و سومیه و دوما اصلا کی گفته توی فضول کنار من بشینی؟! با تعجب از سرعت عمل بالاش با لبخند بهش خیره شدم که گفت:چیه خب! آش رشته دوست دارم. خیلی یواش کنار گوشش گفتم:من هم تو رو دوست دارم. لپاش از اعتراف بی موقعم به دوست داشتنش گل انداخت و من به این فکر کردم که من خیلی بیشتر از خیلی عاشق دختری هستم که خودشه بدون هیچ گونه ادا و اطواری ! دختری که بعضی وقتا شیطون و بازیگوشه و بعضی وقتا هم خانم و آروم! *چهار روز بود که توی ترکیه بودم و برا ی برگشتن به ایران لحظه شماری م ی کردم ولی تو ی این مدت نتونسته بودم کارم رو تموم کنم با طرف قرارداد و قیمت پیشنهادیشون کنار بیام و قرار بود برای فردا دوباره یه جلسه بزاریم و اگه شد کار رو تموم کنیم. تنها دلخوشیم توی این مدت سوغاتی خریدن و تلفنی حرف زدن با آرام بود که شبا رو تا دیر وقت با هم حرف می زدیم و روزم رو با خوندن پیامش که با یه متن زیبا بهم صبح بخیر می گفت شروع می کردم. مطمئن بودم که سفرم از پنج روز بیشتر طول نمیکشه چه قرارد بسته بشه و چه نشه! ولی به آرام نگفته بودم کی بر می گردم چون برای تولدش که درست روز پنجم مسافرتم بود برنامه ها داشتم و با مامان هماهنگ کرده بودم تا بدون اینکه آرام کوچکترین شکی بکنه برای تولدش غافلگیرش کنیم. فرداش دوباره آقای آنجی اقلو رو توی یه کافی شاپ لوکس کنار دریا دیدم. او خیال کوتاه اومدن از قیمت پیشنهادیش رو نداشت و من هم نمی خواستم با این قیمت کم که برا ی ما هیچ سودی رو به همراه نداشت کنار بیام. رو به روی آنجی اقلو نشسته بودم و در جوابش که گفته بود این رقم آخر پیشنهادشه گفتم : من با این رقم باهاتون قرارداد نمی بندم و بیشتر از این هم نمی تونم منتظر بمونم تا شما بیشتر در مورد تعداد صفرای پیشنهادیتون فکر . او که خیال می کرد من برای بازار گرمی این حرف رو زدم به پشتی صندلیش تکیه زد و خیلی ریلکس گفت : خب منتظر نمونین! خواستم از جام برخیزم که صبوری که توی این مدت همیشه همراهم بود و یه جور پادو به حساب می ومد بهمون نزدیک شد و بلیتی رو روی میز و جلوی من گذاشت و گفت : خیلی سخت بود ولی بالاخره تونستم برای ساعت یک بعد از ظهر براتون بلیت گیر بیارم. با لبخند بلیت رو برداشتم که رنگ صورت آنجی اقلو پرید و با تعجب گفت :واقعا شما می خواین برین؟ ولی ما که هنوز قرارداد نبستیم! _گفتم که بیشتر از این نمی تونم منتظر بمونم تا مبلغ رو بالا ببرین و با این رقم هم باهاتون قرارداد نمی بندم. با گفتن این حرف روی پام وا یستادم که سریع گفت :رقم پیشنهادی شما چقدره؟! _من دیگه پیشنهادی ندارم! شما هم بهتره از این به بعد از یه شرکت دیگه و با رقم خودتون جنستون رو تهیه کنید . _ولی الان چند ساله که ما با شما قرارداد داریم و نمی تونیم به راحتی با یه شرکت دیگه قرارداد ببندیم. _این دیگه مشکل شماست. _لطفا بشینید و رقمتون رو بگید ادامه دارد....
پارت امروزمون🙈🍃 تقدیم نگاهاتون☘
هر پدری آرزوی دامادی پسرش را دارد؛ من هم مستثنی نبودم، از این آرزو بهش گفتم: بابا جون چرا ازدواج نمیکنی؟! خب توهم مثل بقیه ازدواج کن، دیر میشه ها ... گفت: چشم، ان شاءالله هر وقت جنگ تموم شد و برگشتیم، ازدواج میکنم. ول کنش نبودم؛ هر بار می آمد، موضوع ازدواج را پیش می کشیدم و می گفتم: دلم میخواد تا زندم دامادیت رو ببینم. امّا یک کلام بیشتر جواب نمیداد، حالا زوده پیش خودم فکر می کردم ... شاید مشکل انتخاب دارد به شوخی گفتم: اگه توی انتخاب دختر مشکل داری، به دخترایی که از مدرسه بیرون میان نگاه کن. هر کدوم رو پسندیدی بگو برات بریم خاستگاری! با شنیدن این حرف، عرق سرد روی پیشانی اش نشست. سرش را پایین انداخت و گفت: چشمی که بخاد به دختر مردم نگاه کنه با انگشت بیرون میارم و زیر پا له ش میکنم :))"✨ 📚
بعد از شهادتش برگه ای به ما دادند و گفتند این برگه در هنگام شهادت در جیب مهدی پیدا شده و ما وظیفه داریم آن را تحویل خانواده اش بدهیم درونم آشوبی به پا شده بود که مهدی چه یادداشتی را در جیبش نگه میداشته است؟! از طرفی مشتاق بودم که یادداشت روی برگه را بخوانم و از طرفی ابهامی برایم وجود داشت که شاید یادداشت شخصی بوده و رضایت ندارد کسی آن نوشته را بخواند. بالاخره دلم را یک دل کردم و گفتم شاید وصیتی کرده است یا نوشته مهمی باشد که باید خوانده شود. لای تنها یادداشتی که از جیب مهدی هنگام شهادت پیدا شده بود را اهسته باز کردم ... نوشته بود: مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا از مومنان مردانی هستند، که به انچه با خدا بر آن پیمان بستند، صادقانه وفا کردند، برخی از آنان پیمانشان را به انجام رساندند و به شرف شهادت نائل شدند. و برخی از آنان شهادت را انتظار میبرند و هیچ تغییر و تبدیلی در پیمانشان نداده اند ... :))'🍃 (سوره احزاب آیه ۲۳)
‌[ 🌸] ‌ من زِ خود گم می شدم چون می شنیدم نام تو....🍂 (ع)🕊 💚 بہ وَقت عاشِقے🥀
کریمه مثل شما در جهان نمی آید ... چنان که مثل حسن در جهان، کریم‌ دگر بہ وَقت عاشِقے🥀