eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
چقـدرتسـبیحـم بـراۍآمدنـت‌استـخاره‌گـرفت؛ آخـرش‌هـم‌نیامَـدۍ ندیـدۍڪہ‌دانـہ‌‌دانـہ‌‌شـد تربـتِ‌دِلـم مثـل‌تسبیح کربلا..(: 📿|• بہ وَقت عاشِقے🥀
رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥️ خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣 نزدیک اذانه🍃🕌 بلند شو مؤمݩ😇📿 اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊 اللّٰہ🌙💌 نٺ گوشے←"OFF"❎ نٺ الهے←"ON"✅ وقٺ عاشقیہ😍 ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐 وضـــو گرفٺید؟🤔😎 اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯 اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿 اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿 پآشـــو دیگہ 😑🏃‍♂🔪😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای که بوی فاطمه آید زِ خاک کوی تو زائرت چون زائرِ زهرا بُوَد در رسم عشق 💛 🕌 بہ وَقت عاشِقے🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یقینا از کسی غیر از تو کاری بر نمی آید، شبیه مادرت همسایه‌ی خود را دعایی کن 💛 🕌 بہ وَقت عاشِقے🥀
🥀💔|•••• یعني‌میشھ اون‌روز توے‌تنگنای‌قبر شونھ‌هاموبگیری...تکون‌بدی بگی: +"إسمع،إفهم،أناحسین‌بن‌علي... أناابن‌أبی‌طالب" سروکارت‌‌بامن‌است... :)🌿
💔🌱|• این همه لاف زن😏 و مدعی اهل ظهور🍃 پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم؟❗️ 💜|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💔 گنھکارم ولے تو رو قلباً♥️ آقــا دوست دارم سر روی مهر تربت تو میذارم ✨|
『🌿』 چمرانیسم←مڪتب‌بلندپریدن‌است! مڪتب‌جاه‌طلبۍهای‌مقدس‌است... مڪتب‌برترۍجویۍهاۍدینۍاست...
💔 〰〰〰•🔗•〰〰〰 {ناگھان‌پیداشو🌱 دست‌به‌سوےمادراز‌ڪن نجاتمون‌بده🌙} 🌸🍃•°↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بہ وَقت عاشِقے🥀
[♥️🍁] هیچ‌مۍدانی‌ڪه‌من‌درقلب‌خویش، نقشۍازعشق‌توپنهان‌داشتم بہ وَقت عاشِقے🥀
رنگِ‌رویازدھ‌ایم‌براُفقِ‌دیدھ‌ودل.🌿• !
Part02_سه دقیقه در قیامت.mp3
10.89M
°•.♥️🌱 • . -『ڪتابِ‌صوتۍ: " سہ‌دقیقہ‌درقیامت"📚🦋 • 🎧✨ بہ وَقت عاشِقے🥀
°♥️✋🏻🙂° حرف دݪ بسیار امّا شعر ڪوتاهش خوش اسٺ... بہ وَقت عاشِقے🥀
یروزی‌خدا؛♥️ یه‌دری‌روبه‌روت‌باز‌میکُنه‌که‌جبران همه‌✨ دَرهای‌بَسته‌زندگیت‌باشه!شَک‌نکـن~"🌱☁️ " بہ وَقت عاشِقے🥀
『♥️͜͡🌿』 💛•° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یعني‌میشھ اون‌روز توے‌تنگنای‌قبر🖇 شونھ‌هاموبگیری...🌱 تکون‌بدی بگی⇩ +"إسمع،إفهم،أناحسین‌بن‌علے!🌙 + أناابن‌أبی‌طالب" نترس؛سروکارت‌‌بامنھ(:💔 بہ وَقت عاشِقے🥀
🍊🌸 مَݩ توَکل لٰا یَغلٻ🧡 ! - دلت کھ آروم‌باشه . . ؛ زندگۍقشنگ‌تࢪه (:🌿 بہ وَقت عاشِقے🥀
〖•🌿°.〗
میگما... حواستون‌هست‌دوماه‌دیگه‌ میشھ‌یک‌سال؟!(:💔' ازوقتےرفتی‌حاجی‌لبخند‌ادماهم‌رفت بیاببین‌چه‌خبره.. 🌱 بہ وَقت عاشِقے🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل وسوم |•° _لطفا بشینید و رقمتون رو بگید دوباره با حالت کلافه سر جام نشستم و رقمی بالا تر از آنچه با سعید ی و پرهام مشخص کرده بودی م رو پیشنهاد دادم که مدتی رو در موردش فکر کرد و گفت : باشه قبوله! لطفا با من به شرکت بیاین تا اونجا قرارداد رو ببندیم. *چند ساعت بعد کنار بابا که برای رسوندم به خونه به فرودگاه اومده بود و توی ماشین نشسته بودم و در مورد سفر و از اینکه چطوری راضی به بستن قرارداد شدن با مبلغی که من گفتم براش می گفتم که بابا خندهای کرد و گفت : ما این سود رو مدیون آرامیم. _چرا؟ _چون اگه امشب تولدش نبود تو برای اومدن عجله نمی کردی و قرارداد به این خوبی رو نمی بستی! با این حرف بابا چشمام رو بستم و به آرام فکر کردم که هنوز بهش نگفته بودم که برگشتم. به محض رسیدنم به خونه و احوالپرسی با آقای محمد ی و بقیه که برا ی تولد آرام خونه ی ما جمع شده بودن خیلی سریع دوش گرفتم و برای رسیدن به آرام تو ی ماشینم نشستم و با آخرین سرعت روندم. زنگ در خونه شون رو زدم که آرزو در رو برام باز کرد و بهم گفت که آرام تو ی حیاطه!خیلی آروم در حیاط رو باز و بسته کردم و به آرام که تو ی باغچهی کوچیک حیاط و پشت به من وایستاده بود و به نظر می رسید داره برای گنجشک ها رو ی برفها دونه می ریزه نزدیک شدم که صدای آب شد دونه های برف زیر پام باعث شد قبل رسیدن بهش به سمتم برگرده و غافلگیریم رو به هم بخوره. آرام با دیدن من اسمم رو بلند صدا زد و به طرفم دوید و خودش رو توی بغلم انداخت که محکم بغلش کردم و چشمام رو بستم. همانطور که سرش رو به قفسه ی سینه ام چسبونده بود با بغض گفت:چقدر دلم برات تنگ شده بود! اصلا فکر نمی کردم دوریت انقدر برام سخت باشه. بوسه ای روی سرش نشوندم که سرش رو بالا گرفت و با چشمای خیسش به چشمام خیره شد و گفت : چرا نگفتی داری میای؟ با انگشت شستم اشکاش رو پاک کردم و جواب دادم: چون می خواستم سورپرایزت کنم. _این بهترین و قشنگترین سورپریز توی عمرمه. من که با سر و تن و بدن خیس بیرون زده بودم و حسابی سردم شده بود پیشونیش رو بوسیدم و گفتم : آرام تو که نمی خوای من رو تا شب اینجا نگه داری می خوای؟! خودش رو از تو ی بغلم بیرون کشید و گفت :نه! بیا بریم تو! وارد خونه شدیم و من با وجود اینکه می دونستم پدر و مادرش خونه ی ما هستن پرسیدم: مامانت و اینا خونه نیستن؟
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل وسوم |•° _نه! مثل اینکه رفتن خونه ی بابابزرگم و فقط آرزو خونه اس. روی مبل کنار بخاری نشستم و او به آشپزخونه رفت که آرزو از اتاقش بیرون اومد و بعد اینکه با من احوالپرسی کرد رو به آرام با صدای بلند گفت : آرام من دارم میرم خونه ی محمد حسین. آرزو با گفتن این منتظر جواب آرام نموند و با قدمای بلند خودش رو به در رسوند و از خونه خارج شد. آرام با سینی چایی توی دستش وارد سالن شد و گفت : اینا امروز مشکوک میزنن ها! استکان چایی رو رو ی میز گذاشت و کنارم نشست و من برای اینکه فکرش رو منحرف کنم چاییم رو به دست گرفتم و گفتم :هیچ چیز مثل این چایی نمی تونست خستگی این سفر رو از تنم بیرون کنه. مدتی رو کنار آرام نشستم و او در تمام مدت روی مبل و روبه من چهارزانو زد و از هر دری گفت و من با تمام وجود به حرفاش گوش دادم و خیره نگاهش کردم تا اینکه چایی سوم رو برام آورد و من بهش گفتم :آرام جان میشه آماده بشی تا زودتر بریم. استکان چایی رو رو ی میز گذاشت و گفت : از وقتی تو رفتی من حتی موهام رو هم شونه نزدم چون اصلن حسش نبود پس اگه دیر نمی شه من اول یه دوش بگیرم بعد آماده بشم! آرام با گفتن این حرف خیلی سریع ازم دور شد و لحظه ای بعد با حوله ی توی دستش از اتاقش بیرون اومد و به سمت حموم رفت. با رفتن آرام سرم رو روی دسته ی مبل و به سمت بخاری گذاشتم و چشمام رو بستم و به صدای شرشر آب گوش دادم. تقریبا یک ربعی طول کشید تا اینکه صدای بازو بسته شدن در حموم رو شنیدم و چند دقیقه بعد به سمت اتاقش رفتم. دستم رو به عنوان تکیه گاهم به چارچوب در اتاقش تکیه دادم و محو تماشای موهای بلند پر پیچ و نمدارش شدم که به سمتم برگشت و گفت :چرا اونجا وایستادی؟ بیا تو! وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم و به او که با حوله به جون موهاش افتاده بود و سع ی داشت رطوبت موهاش رو بگیره نگاه کردم که لحظ ه ا ی بعد حوله رو روی پشتی صندلی انداخت و با کالفگ ی روی صندلی نشست و گفت :اَه دیگه خسته شدم! حالا کیه که سشوار بکشه. از جام برخاستم و سشوار رو از رو ی میز برداشتم و بدون هیچ حرفی و با دقت مشغول خشک کردن موهاش شدم و او هم با رضایت از این کارم از تو ی آینه ی روبه روش با لبخند بهم خیره شد. وقتی کار خشک کردن موهاش تموم شد اونا رو محکم بالای سرش بست و با درآوردن مانتویی از داخل کمد مشغول باز کردن دکمه های پیراهن بلندش شد. بهش خیره بودم و نگاهش می کردم ولی وقتی آخرین دکمه رو باز کرد نگاهم رو ازش گرفتم و از اتاق بیرون زدم. مدتی رو توی سالن وایستادم و وقتی دیدم تن داغم خیال خنک شدن نداره پا به حیاط پوشیده از برف گذاشتم و با یه نفس عمیق هوای خنک رو به ریه ام کشیدم. چند دقیقه بعد آرام در حالی که لباس پوشیده و آماده شده بود از خونه خارج شد و رو به من با نگرانی گفت : آراد تو حالت خوبه؟ چرا تو ی این هوا اومدی و توی حیاط وایستادی؟ نفسم رو کلافه ب یرون دادم و گفتم :خوبم! او که معلوم بود باور نکرده من خوب باشم از دو پله ی جلوی در پایین اومد که در حیاط رو براش باز کردم و او جلوتر از من از در خارج شد. توی ماشین نشستیم و من بعد اینکه خبر راه افتادنمون رو به مامان دادم ماشین رو روشن و به سمت خونه حرکت کردم. *ماشین رو تو ی حیاط خونه پارک کردم و زودتر از آرام از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو براش باز کردم و با لبخند دستم رو به طرفش دراز کردم که با تعجب دستش رو توی دستم گذاشت و کنارم روی پاش وایستاد. در ورودی خونه رو براش باز کردم که وارد خونه شد و وقتی تاریکی و سکوت خونه رو دید رو به من که کنارش وایستاده بودم گفت : به نظرت اینجا زیادی تاریک و ساکت نیست؟درش رو که از سرش در آورده بود گرفتم و به چوب لباس ی آویزونش کردم و بدون اینکه جوابش رو بدم دستم رو پشت کمرش گذاشتم و به جلو هولش دادم که به محض اینکه پامون به سالن تاریک رسید از صدای ترکیدن بادکنک جی غی کشید و دستم رو محکم گرفت که یهو چراغ ها روشن شدن و جمعیتی که جلومون وایستاده بودن شروع به خوندن شعر تولد کردن. آرام که کامال غافلگ یر شده بود دستاش رو روی صورتش گذاشت و گفت :وا ی اصال یادم نبود امروز تولدمه! به چشماش خیره شدم و گفتم : آرامم! تولد مبارک! امیر حسین که از همه بیشتر شلوغ کرده بود و می دونستم ترکوندن بادکنک کار اونه با خنده و ورجه وورجه جلو اومد و در حالی که فشفشه های تو ی دستش رو تو ی هوا می چرخوند رو به آرام براش خوند : تولد! تولد! تولدت مبارک! تو ترسیدی ، جیغ کشیدی، شدی مثل عروسک! خل من عزیز من تولدت مبارک. آرام رو بهش غرید :نمیری تو که غافلگیر کردنت هم خرکیه! مامان زودتر از بقیه جلو اومد و آرام رو بغل کرد و تولدش رو تبریک گفت و با گالیه رو به من گفت : آراد! می دونی وقتی نبودی آرام فقط یه بار اون هم نیم ساعت بهمون سر زده؟! ‌.... ادامه دارد....