eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌جَنگِ نَـرمـ فَقَط کار لَبخَندِت با دِلَـم(:♥️🌿 بہ وَقت عاشِقے🥀
اقتضای این است که در بمانیدو نشوید. [سیدعلی‌خامنه‌ای♥️🌱]
امام زمان.m4a
3.09M
چطور برای امام زمان ویژه باشیم؟ 🎬 "عج الله"
نبرد پنهان.mp3
13.11M
💌 📡 ـ جنگ نرم، و نبرد تن‌به‌تن رسانه‌ها و هجمه‌های همه‌جانبه‌ی فرهنگی، تا کجا ادامه خواهد داشت؟ ـ با قدرت رسانه‌ای غالبِ دشمن، پیروزی از آن که خواهد بود؟ ـ چگونه ممکن است، ما پیروز این میدان باشیم؟ 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و ششم |•° یا با هم برین سینما؟ ............_ _توجه فقط پول خرج کردن نیست! آرزو هم درست مثل آوا و بر عکس منه ولی همه مون هواش رو داریم و سعی می کنیم بیشتر بهش توجه کنیم، می دونیم کِی باید تنها و کی باید سر به سرش بزاریم، بعض ی وقتا انقدر توی سر و کله ی هم می زنیم که صدای مامانم در میاد و بابا برای تنبیه سه تایی مون رو جریمه می کنه! نمی خوام از خودم و خانواده ام تعری جف کنم ولی ما اینجور ی نه تنها هیجان و انرژیمون رو تخلیه می کنیم که بهمون خوش هم می گذره و آرزو رو از حصار تنهایی خودش بیرون می کشیم. دست به سینه نشستم و با لبخند گفتم : نمی دونستم تو مشاوره هم بلد ی! خب خانم مشاوره من الان باید چیکار کنم تا آوا به جمعمون بر گرده؟ خند ید و جواب داد: الان که هیچی او بیشتر از هر چیزی نیاز داره که تنها باشه ولی سعی کن بیشتر باهاش باشی و بگی و بخند ی مثلا اینکه یه روز برو جلوی مدرسه اش و برا ی ناهار با هم برین بیرون و کاری کن که بهش خوش بگذره. با تحسین نگاهش کردم و او با کش توی دستش موهای بازش رو محکم بالای سرش بست و به سمت گوشیش که روی مبل کنار شومینه زنگ می خورد رفت. آرام درست می گفت ما همه از آوا غافل شده بودیم و فراموش کرده بودیم که او تو ی سن حساس بلوغه و بیشتر از همیشه به محبت ما نیاز داره! من که همیشه سرم به تفریح و کار خودم گرم بود و یادم نمیومد هیچ وقت اصلا او رو د یده باشم.ولی حالا آرام چشمام رو باز کرده و یادم آورده بود که من یه برادرم و باید از خواهرم حمایت کنم درست مثل محمدحسین که از آرام حمایت می کرد و توی این مدت چند باری دیده بودم که سر به سر هم میزارن و آرام برای فرار از دست محمدحسین به من پناه آورده بود. واقعا جمع صمیمی و شاد خانواده شون با جمع ما یکی نبود من وقتی اونجا بودم یا اینکه آرام پیشم بود واقعا شاد بودم. *وضو گرفته بودم و برا ی خوندن نماز مغرب تو ی اتاقم آماده می شدم که آرام که یک ساعتی می شد به اتاق آوا رفته بود تا باهاش حرف بزنه و بفهمه چشه به اتاق اومد و خودش رو رو ی تخت رها کرد. سوالی نگاهش کردم و گفتم :خب! چی شد؟ _چی چی شد؟! _همین که با آوا حرف زد ی دیگه تونستی آرومش کنی و بفهمی حدس من درست بوده یا نه؟ _آها! آروم که شد ولی باید بگم من بهش قول دادم که حرفاش بین خودمون بمونه. با ابروهای بالا افتاده و ش یطون نگاهش کردم که گفت: ولی خب او اشتباه کرد که بهم اعتماد کرد چون من اصلا راز نگه دار خوبی نیستم! روی صندلی کامپیوتر نشستم که خودش ادامه داد: حدس تو درست بود! آوا چند وقتیه که با پسری به اسم کاوه دوسته و به خاطر او از مدرسه بیرون می رفته تا او رو ببینه و امروز هم برای این بیرون رفته که به پسره پول بده! _پول بده؟! _آره مثل اینکه پسره بهش گفته کارتم مسدود شده و نمی تونم پول بگیرم و الان هم پول لازم دارم و آوا هم رفته که بهش پول بده . من یه مقدار باهاش حرف زدم که اینا همه اش دروغه و او تو رو فقط به خاطر پولت می خواد ولی او باور نکرد و من مجبور شدم بهش ثابت کنم. _ثابت کنی؟ چجور ی؟! _شمارهی پسره رو ازش گرفتم و بهش پیام دادم که او هم از خدا خواسته جوابم رو داد و منکر دوستیش با آوا شد و آوا هم بهش زنگ زد و بعد اینکه کلی لیچار بارش کرد شماره اش رو از روی گوشیش حذف کرد. _اونوقت تو چی بهش پیام دادی؟ خند ید و گفت : اونش دیگه شخصیه! _آوا الان با این موضوع کنار اومده؟
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و ششم |•° _هنوز نه ولی کنار میاد و یاد می گیره زود به کسی اعتماد نکنه! من بهش گفتم با مادرجون حرف می زنم تا یکی دو روز براش مرخصی بگیره و به مدرس نره. _چقدر خوبه که هستی آرام! نمی دونم اگه تو امروز اینجا نبودی شاید من حتی باهاش دعوا و اوضاع رو خرابتر از اینی که هست می کردم. _اُه! چقدر خطرناک! یعنی اگه من هم اشتباه بکنم تو ممکنه دعوام کنی؟! _مگه ممکنه که تو هم اشتباه کنی! _چرا که نه بالاخره من هم آدمم دیگه؟ _من که فکر نمی کنم تو آدم باشی؟ او که حالا کنار تخت وایستاده بود با اخم و دست به سینه نگاهم کرد که از جام برخاستم و بغلش کردم و کنار گوشش گفتم :تو فرشته ای آرام! فرشته ای هستی که خدا به زندگیم هد یه داده. خودش رو از بغلم بیرون کشید و برا ی وضو گرفتن از اتاق خارج شد و من برا ی نماز خوندن رو به قبله وایستادم. نمازم رو سالم دادم و به سمت آرام برگشتم که توی چادر سفیدش نشسته بود و در حالی که به سرش رو به لبه ی تخت پشت سرش تکیه داده بود خیره به من نگاه می کرد. به روش لبخند زدم که لبخند بی جونی زد و گفت :آراد میشه اگه یه روز من نبودم باز هم همینجور قشنگ نماز بخونی؟! از حرفش متعجب شدم و پرسیدم:مگه قراره کجا بر ی؟ _نمی دونم مثلا اگه یه وقت... _مثال اگه یه وقت ازم جدا شد ی؟! _آراد فقط یه چیز می تونه من رو از تو جدا کنه و اون هم مرگه! _ این حرفا چیه که می زنی آرام؟ _نمی دونم آراد! یه حسی بهم میگه همه چی زیادی خوبه! _خب این چه اشکالی داره؟ _نمی دونم! فقط یه ترس و دلهره ی عجیبی توی دلمه! ترس از نبودن تو! ترس از دوریت! ترس از تنهایی! _من قرار نیست ازت دور بشم و تنهات بزارم! من تازه تو رو به دست آوردم و قرار نیست به این راحتی از دستت بدم. لبخند ی گوشه ی لبش نشست و مشغول جمع کردن جانمازش شد و در همون حال گفت :راستی! اگه ازت بخوام فردا باهام بیای بریم یه جا قبول می کنی ؟ _معلومه که میام فقط فردا باید بریم شرکت من چند روزه که نبودم و.... _خب بریم شرکت و کارمون رو انجام بد یم و بعدش بریم. _چشم هر چی که تو بگی فقط نمی خوای بگی کجا قراره بریم؟ _یه جای خوب! پیش یه عالمه فرشته! از اینکه قبول کرده بودم باهاش برم از حالت ناراحتی در اومده بود و لباش خندون شده بودن و من هم دقیقا همین رو می خواستم که آرام همیشه آروم و شاد بمونه. اونشب کسی از جریان آوا و مدرسه نرفتنش چیزی به بابا نگفت و آرام انقدر سر به سر مامان گذاشت و شلوغ بازی در آورد که مامان هم یادش رفت از چیز ی ناراحته و بابا هم به چیزی حتی نبود آوا سر میز شام شک نکرد. ادامه دارد...
بفرمایید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ره ســپــاریــم ،،بــا ولــایــت تـــا شــهــادت،،✨ بہ وَقت عاشِقے🥀
اگر براے موضوعے کہ واقعاً ارزش دارد، منقلب‌ بشوے، انسان‌ِ بزرگے خواهےشد. مثلاً فکر‌کن اگر امام‌زمان(ع) از تو راضے باشد این‌ نکتہ منقلبت‌ مےکند؟ بگذار دعاےعهد، زیارت عاشورا و روضۀ‌امام‌حسین(ع) منقلبت‌ کند. اصلاً چرا اشک مهم‌است؟براے اینکہ علامت‌ منقلب‌شدنِ دل است. بہ وَقت عاشِقے🥀
💌 کوچکتر هم که بودم بابا که از سر کار برمی‌گشت من و برادرم می‌دویدیم سمت در؛ بابا خیلی خسته بود، اما دوتایی‌مان را 🔆 بغل می‌کرد و می‌بوسید بعد، یک شکلات یا 🎀 هرچه خریده بود، اوّل دست من می‌داد و بعد به برادرم... از همان روزها می‌فهمیدم یک طور خاص، دوستم دارد... 🌿 همیشه همه‌جا هوایم را داشت... یادم هست که بابا می‌گفت: «دخترها رحمتند... 💫 این، سخن پیامبر (ص) است که: هر روز دوازده رحمت و برکت الهی، به خانه‌ای که دختر در آن زندگی می‌کند، نازل می‌شود . . .» ... و با همین رفتار و حرف‌ها، چقــدر برایم، از کودکی شیرین شد اینکه . . . . . . 💚💜 ☺️💞 بہ وَقت عاشِقے🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️💛🖇 _______________________ می گفت: بد جوری زخمی شده بود رفتم بالای سرش نفس نفس می زد بهش گفتم زنده ای؟ گفت هنوز نه خشکم زد تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره اون زنده بودن رو توی شهادت می دید🕊♥️ و من اما..... 🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱
🚨 🚇تو مترو یا اتوبوس نشستی روی صندلی ...👇 🧕👱🏻‍♂یه خانم یا آقایی میاد روبه روی شما می ایسته، شما بلند میشی و جاتو میدی بهش😊 🌸از این کار میتونی اهدافِ مختلفی داشته باشی. حالا یا مبارزه با هوای_نفس 👊یا خدمت به خلق‌ُالله☺️و خادمی عبادالله😉 🍀خانم یا آقایی که جاتو دادی بهش از این لطفِ شما احساس شرمندگی میکنن.😔 شرمنده میشن وقتی میبینن شما ایستادی و اون جای شما نشسته. خودشو به شما مدیون میدونه و هی تشکر میکنه 🥰 ❌ ? 🤨 خیییلی وقته جاشونو دادن که ما بشینیم😞 نههه . . . راستی جاشونو ندادن ما بشینیم !!!‼ جونشونو دادن تا ما بایستیم 😔💐 🤔اونوقت ما چیکار میکنیم؟ مگه خدا نگفته 🌟«ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل أَحْيَاءٌ»🌟 ☝️یعنی: هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده‏ اند مُرده مپندار بلكه زنده‏ اند.🌍 😔 که بجای راهت «من راحتی را انتخاب کردم»😣
پاوه که بودیم حاج احمد صبح ها بعد از نماز مارو به ارتفاعات شهر میبرد و توی برف و یخبندان باید از کوه بالا میرفتیم😐😐 حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می ایستاد و به بچه ها خسته نباشید میگفت و از اون ها پذیرایی میکرد😊😊 یکبار در حال برداشتن خرما بودم که گفتم مرسی برادر 😱😱 گفت چی گفتی؟؟🤨🤨 منم فهمیدم چه اشتباهی کردم گفتم هیچی گفتم دست شما دردنکنه برادر🤭 گفت گفتم چی گفتی؟؟😠 گفتم برادر گفتم ممنون😢 دوباره گفت نه اون اولی چی گفتی؟؟ من دیگه راه برگشت نداشتم گفتم گفتم مرسی برادر😭 گفت بخیز سینه خیز رفتن با اون شرایط برف و سرما و گل واقعا کار سختی بود😢 اما چاره ای نبود باید اطاعت امر میکردم.بیست متری که رفتم دیگه نتونستم ادامه بدم 😢☹️🙄 روی زمین ولو شدم و گفتم نمیتونم والله نمیتونم😭😔😢 حاج احمد ضربه ای به من زد که نفهمیدم از کجا خوردم😱 ظهر دوباره همدیگرو دیدیم گفتم حاج آقا اون چه کاری بود با ما کردی؟؟😒🧐مگر من چه گفتم!! گفت:ما یک رژیم طاغوت با فرهنگش رو از کشور بیرون کردیم .ما خودمون فرهنگ داریم ،زبان داریم شما نباید نشخوار کننده ی کلمات فرانسوی و اجابت باشید.به جای این حرف ها بگو خدا پدرتو بیامرزه☺️ 🚫خواهرم برادرم لطفا از کلمه مرسی،اوکی و.....استفاده نکنید شاخ نمیشید با استفاده از این کلمه ها از اصلتون دور می شین
⊰|•🌸•|⊱ بانو.... گواراے وجودت باد آرامش آسمان...🌙 بہ راستے ڪہ چادر...آرامشے میدهد... هم قد آسمان...⭐ و هم تراز خوابیدن روے شبنم های چمن زار...🍀 😍 بانوے چادرے مواظب قلبت باش...🍃 اهالے "آسمان" تو را برگزیده اند...
:↯ بچه‌هـا‌بیـاید‌یه‌کاری‌کنیـدکھ، امـام‌زمـان[عج]برنامہ‌هاشو روی‌مـاپیـاده‌کنـھ؛ ما اون مأموریت‌خاص‌آقارو انجـام‌بدیـم ! این‌یہ‌رابطـہ‌خصوصی‌با امام‌زمان‌میخـواد، این‌یہ‌نصفہ‌شب گریه‌کردن‌های‌خاص‌میخـواد :)"!💔`
✨ ⠀ོجداً ⠀ོاساساً ⠀ོمنطقاً ⠀ོعقلاً چادرے ها عاشق تࢪ اند...❤️🍂