اقتضای
#انقلابیگری
این است
که در #صحنه
بمانیدو
#مایوس نشوید.
[سیدعلیخامنهای♥️🌱]
#چیریکیونانقلابـے
@ostad_shojaeنبرد پنهان.mp3
زمان:
حجم:
13.11M
#تلنگری 💌
📡 ـ جنگ نرم، و نبرد تنبهتن رسانهها
و هجمههای همهجانبهی فرهنگی، تا کجا ادامه خواهد داشت؟
ـ با قدرت رسانهای غالبِ دشمن، پیروزی از آن که خواهد بود؟
ـ چگونه ممکن است، ما پیروز این میدان باشیم؟
#استاد_شجاعی 🎤
#سخن_بزرگان
"بـہوقتعـٰاشقے"
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت چهل و پنج👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت چهل و ششم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و ششم |•°
یا با هم برین سینما؟
............_
_توجه فقط پول خرج کردن نیست! آرزو هم درست مثل آوا و بر عکس منه ولی همه مون هواش رو داریم و سعی می کنیم بیشتر بهش توجه کنیم، می دونیم کِی باید تنها و کی باید سر به سرش بزاریم، بعض ی وقتا انقدر توی سر و کله ی هم می زنیم که صدای مامانم در میاد و بابا برای تنبیه سه تایی مون رو جریمه می کنه!
نمی خوام از خودم و خانواده ام تعری جف کنم ولی ما اینجور ی نه تنها هیجان و انرژیمون رو تخلیه می کنیم که بهمون خوش هم می گذره و آرزو رو از حصار تنهایی خودش بیرون می کشیم.
دست به سینه نشستم و با لبخند گفتم : نمی دونستم تو مشاوره هم بلد ی! خب خانم مشاوره من الان باید چیکار کنم تا آوا به جمعمون بر گرده؟
خند ید و جواب داد: الان که هیچی او بیشتر از هر چیزی نیاز داره که تنها باشه ولی سعی کن بیشتر باهاش باشی و بگی و بخند ی مثلا اینکه یه روز برو جلوی مدرسه اش و برا ی ناهار با هم برین بیرون و کاری کن که بهش خوش بگذره.
با تحسین نگاهش کردم و او با کش توی دستش موهای بازش رو محکم بالای سرش بست و به سمت گوشیش که روی مبل کنار شومینه زنگ می خورد رفت.
آرام درست می گفت ما همه از آوا غافل شده بودیم و فراموش کرده بودیم که او تو ی سن حساس بلوغه و بیشتر از همیشه به محبت ما نیاز داره!
من که همیشه سرم به تفریح و کار خودم گرم بود و یادم نمیومد هیچ وقت اصلا او رو د یده باشم.ولی حالا آرام چشمام رو باز کرده و یادم آورده بود که من یه برادرم و باید از خواهرم حمایت کنم درست مثل محمدحسین که از آرام حمایت می کرد و توی این مدت چند باری دیده بودم که سر به سر هم میزارن و آرام برای فرار از دست محمدحسین به من پناه آورده بود.
واقعا جمع صمیمی و شاد خانواده شون با جمع ما یکی نبود من وقتی اونجا بودم یا اینکه آرام پیشم بود واقعا شاد بودم.
*وضو گرفته بودم و برا ی خوندن نماز مغرب تو ی اتاقم آماده می شدم که آرام که یک ساعتی می شد به اتاق آوا رفته بود تا باهاش حرف بزنه و بفهمه چشه به اتاق اومد و خودش رو رو ی تخت رها کرد. سوالی نگاهش کردم و گفتم :خب! چی شد؟
_چی چی شد؟!
_همین که با آوا حرف زد ی دیگه تونستی آرومش کنی و بفهمی حدس من درست بوده یا نه؟
_آها! آروم که شد ولی باید بگم من بهش قول دادم که حرفاش بین خودمون بمونه.
با ابروهای بالا افتاده و ش یطون نگاهش کردم که گفت: ولی خب او اشتباه کرد که بهم اعتماد کرد چون من اصلا راز نگه دار خوبی نیستم!
روی صندلی کامپیوتر نشستم که خودش ادامه داد: حدس تو درست بود! آوا چند وقتیه که با پسری به اسم کاوه دوسته و به خاطر او از مدرسه بیرون می رفته تا او رو ببینه و امروز هم برای این بیرون رفته که به پسره پول بده!
_پول بده؟!
_آره مثل اینکه پسره بهش گفته کارتم مسدود شده و نمی تونم پول بگیرم و الان هم پول لازم دارم و آوا هم رفته که بهش پول بده .
من یه مقدار باهاش حرف زدم که اینا همه اش دروغه و او تو رو فقط به خاطر پولت می خواد ولی او باور نکرد و من مجبور شدم بهش ثابت کنم.
_ثابت کنی؟ چجور ی؟!
_شمارهی پسره رو ازش گرفتم و بهش پیام دادم که او هم از خدا خواسته جوابم رو داد و منکر دوستیش با آوا شد و آوا هم بهش زنگ زد و بعد اینکه کلی لیچار بارش کرد شماره اش رو از روی گوشیش حذف کرد.
_اونوقت تو چی بهش پیام دادی؟
خند ید و گفت : اونش دیگه شخصیه!
_آوا الان با این موضوع کنار اومده؟
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و ششم |•°
_هنوز نه ولی کنار میاد و یاد می گیره زود به کسی اعتماد نکنه! من بهش گفتم با مادرجون حرف می زنم تا یکی دو روز براش مرخصی بگیره و به مدرس نره.
_چقدر خوبه که هستی آرام! نمی دونم اگه تو امروز اینجا نبودی شاید من حتی باهاش دعوا و اوضاع رو خرابتر از اینی که هست می کردم.
_اُه! چقدر خطرناک! یعنی اگه من هم اشتباه بکنم تو ممکنه دعوام کنی؟!
_مگه ممکنه که تو هم اشتباه کنی!
_چرا که نه بالاخره من هم آدمم دیگه؟
_من که فکر نمی کنم تو آدم باشی؟
او که حالا کنار تخت وایستاده بود با اخم و دست به سینه نگاهم کرد که از جام برخاستم و بغلش کردم و کنار گوشش گفتم :تو فرشته ای آرام! فرشته ای هستی که خدا به زندگیم هد یه داده.
خودش رو از بغلم بیرون کشید و برا ی وضو گرفتن از اتاق خارج شد و من برا ی نماز خوندن رو به قبله وایستادم.
نمازم رو سالم دادم و به سمت آرام برگشتم که توی چادر سفیدش نشسته بود و در حالی که به سرش رو به لبه ی تخت پشت سرش تکیه داده بود خیره به من نگاه می کرد.
به روش لبخند زدم که لبخند بی جونی زد و گفت :آراد میشه اگه یه روز من نبودم باز هم همینجور قشنگ نماز بخونی؟!
از حرفش متعجب شدم و پرسیدم:مگه قراره کجا بر ی؟
_نمی دونم مثلا اگه یه وقت...
_مثال اگه یه وقت ازم جدا شد ی؟!
_آراد فقط یه چیز می تونه من رو از تو جدا کنه و اون هم مرگه!
_ این حرفا چیه که می زنی آرام؟
_نمی دونم آراد! یه حسی بهم میگه همه چی زیادی خوبه!
_خب این چه اشکالی داره؟
_نمی دونم! فقط یه ترس و دلهره ی عجیبی توی دلمه! ترس از نبودن تو! ترس از دوریت! ترس از تنهایی!
_من قرار نیست ازت دور بشم و تنهات بزارم! من تازه تو رو به دست آوردم و قرار نیست به این راحتی از دستت بدم.
لبخند ی گوشه ی لبش نشست و مشغول جمع کردن جانمازش شد و در همون حال گفت :راستی! اگه ازت بخوام فردا باهام بیای بریم یه جا قبول می کنی ؟
_معلومه که میام فقط فردا باید بریم شرکت من چند روزه که نبودم و....
_خب بریم شرکت و کارمون رو انجام بد یم و بعدش بریم.
_چشم هر چی که تو بگی فقط نمی خوای بگی کجا قراره بریم؟
_یه جای خوب! پیش یه عالمه فرشته!
از اینکه قبول کرده بودم باهاش برم از حالت ناراحتی در اومده بود و لباش خندون شده بودن و من هم دقیقا همین رو می خواستم که آرام همیشه آروم و شاد بمونه.
اونشب کسی از جریان آوا و مدرسه نرفتنش چیزی به بابا نگفت و آرام انقدر سر به سر مامان گذاشت و شلوغ بازی در آورد که مامان هم یادش رفت از چیز ی ناراحته و بابا هم به چیزی حتی نبود آوا سر میز شام شک نکرد.
ادامه دارد...
808.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ره ســپــاریــم ،،بــا ولــایــت تـــا شــهــادت،،✨
بہ وَقت عاشِقے🥀
#تلنگرانه
اگر براے موضوعے کہ واقعاً ارزش دارد، منقلب بشوے، انسانِ بزرگے خواهےشد.
مثلاً فکرکن اگر امامزمان(ع) از تو راضے باشد این نکتہ منقلبت مےکند؟
بگذار دعاےعهد، زیارت عاشورا و روضۀامامحسین(ع) منقلبت کند.
اصلاً چرا اشک مهماست؟براے اینکہ علامت منقلبشدنِ دل است.
#استاد_پناهیان
بہ وَقت عاشِقے🥀
💌 #شیرین_مثل_نبات
کوچکتر هم که بودم
بابا که از سر کار برمیگشت
من و برادرم میدویدیم سمت در؛
بابا خیلی خسته بود، اما
دوتاییمان را
🔆 بغل میکرد و میبوسید
بعد، یک شکلات یا
🎀 هرچه خریده بود، اوّل
دست من میداد و بعد به برادرم...
از همان روزها میفهمیدم
یک طور خاص، دوستم دارد...
🌿 همیشه همهجا هوایم را داشت...
یادم هست که بابا
میگفت: «دخترها رحمتند...
💫 این، سخن پیامبر (ص) است که:
هر روز دوازده رحمت و برکت الهی، به
خانهای که دختر در آن زندگی میکند،
نازل میشود . . .»
... و با همین رفتار و حرفها،
چقــدر برایم، از کودکی
شیرین شد اینکه
. . . #من_یک_دختر_مسلمانم . . . 💚💜
☺️💞
بہ وَقت عاشِقے🥀