°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت شصتم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت شصت و یکم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و یکم |•°
باورم نمی شد! انگار تو ی خواب بهش الهام شده بود که بهرامی چه پیشنهادی داده.دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و با انگشت شستم اشکاش رو پاک کردم و گفتم :گریه نکن عزیز دل آراد! من طاقت دیدن اشکات رو ندارم.
دستام رو تو ی دستاش گرفت و میان گری ه خند ید و من هم لبخند بی جون و تلخی رو تحویلش دادم.
*نا امیدانه و عصبی از دفتر کار بزرگترین طلبکارمون بیرون زدم.
من رفته بودم اونجا و ازش خواسته بودم تا زمانی که بتونیم قطعات تولید شده رو بفروشیم بهمون مهلت بده ولی او قبول نکرد و گفت تنها زمانی شکایتش رو پس می گیره که طلبش رو بدون کم و کاستی بگیره.
هنوز جلو ی در ساختمون دفتر بودم که آرام زنگ زد و من جوابش و دادم:
_جانم آرام! می شنوم.
_الو.... آراد تو کجایی ؟
از لحن آرومش فهمیدم اتفاقی افتاده و گفتم : من بیرونم چطور مگه؟ چیز ی شده
_راستش از کلانتری زنگ زدن و گفتن حال آقا جون بد شده و بردنش بیمارستان.
_کدوم بیمارستان؟!
_بیمارستان..... آراد مامان چیزی نمی دونه.
_باشه حواسم هست، فعلا خداحافظ.
_من رو بی خبر نذار...
خداحافظ !
با حال خراب و نگران توی ماشین نشستم و با سرعت به سمت بیمارستان روندم.
خودم رو به راهرو ی بیمارستان رسوندم و رو به پرستاری که پشت گیت پرستاری بود گفتم :آقای منصور جاوید رو آوردن اینجا!
پرستاره به دنبال اسم بابا نگاهی به مانیتور کامپیوتر روبه روش انداخت و گفت :آره، الان تو ی آی سی یو هستن! طبقه ی دوم انتهای راهرو ی سمت چپ.
خودم رو با عجله به طبقه ی دوم و جلوی در آ ی سی یو رسوندم که ماموری که جلو ی در اتاق بود به سمتم اومدو پرسید :شما پسر آقای جاوید هستین؟
_بله! چی شده چه اتفاقی براشون افتاده؟
_من زیاد در جریان نیستم ولی مثل اینکه یهو حالشون بد شده.
_دکترش چیز ی نگفت؟
_نه هنوز بیرون نیومده ما هم منتظر یم بیاد بیرون.
دیگه چیز ی نپرسیدم و روی صندلی کنار دیوار نشستم و سرم رو پایین انداختم ولی با شنیدن صدای پای کسی که بهمون نزدیک می شد سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم.
با دیدن آقای محمد ی روی پام وایستادم و بهش سلام کردم که جواب سلامم رو داد و پرسید :چی شده؟حالش چطوره؟
_نمی دونم! من هم تازه رسیدم و.....
با خارج شدن دکتر از اتاق حرفم و ناتموم رها کردم و به سمت دکتر رفتم و بدون اینکه چیز ی بپرسم دکتره خودش گفت :ایشون سکته ی قلبی کردن و خدا رو شکر قبل اینکه اتفاقی براشون بیفته به بیمارستان رسوندنش!
آقای محمد ی پرسید :الان حالشون چطوره؟
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و یکم |•°
_خدا رو شکر خطر برطرف شده ولی فعلا نمی تونن حرفی بزنن و حال چندان خوبی هم ندارن!
دکتر با گفتن این حرف رو به من گفت :شما پسرشونی؟
_بله!
_اگه اشکال نداشته باشه می خواستم تو ی اتاقم شما رو ببینم!
با نگرانی گفتم :چیزی شده؟
_نگران نباش! گفتم که خطر رفع شده.
دکتر با گفتن این حرف ازمون دور شد و من به آقای محمد ی نگاه کردم که گفت:انشاالله که خیره! برو ببین چی میخواد بگه!
با لبخند بی جونی که به روم زد کمی جون گرفتم و به دنبال دکتر راهی و وارد اتاقش شدم.
با تعارف دکتر که پشت میزش نشسته بود روی مبل کنار میزش نشستم و او گفت : ببخشید می تونم بپرسم پدرتون چرا توی زندانه؟_به خاطر بدهی!
_این رو برا ی این پرسیدم که بگم اگه راهی هست نزارین ا یشون به زندان برگرده!
_اگه راهی بود اصلا نمیذاشتم بره!
_ببینید ایشون یه خطر جد ی رو پشت سر گذاشتن و معلوم نبود اگه دیر تر رسونده بودنش چه اتفاقی براشون می افتاد! ایشون
دیگه تحمل یه سکته ی دیگه رو ندارن و ممکن نیست ازش جون سالم به در ببرن.
سکوت کرده بودم که دکتر ادامه داد :به هر حال من توصیه هام رو کردم و بد نیست که شما هم بدونین پدرتون همین الان هم خیلی وضعیت نرمالی نداره.
با صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره ی ناشناس روی صفحه اش به دکتر نگاه کردم که گفت:من حرفام تموم شده میتونین جواب بد ین!
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و جواب دادم:
_الو...
_سلام من بهرامی! شنیدم حال منصور خوب نیست و توی بیمارستانه درست شنیدم؟جوابی ندادم که گفت:الان حالش چطوره؟
_خوب نیست!
_تو که نمی خوای بابات بعد مرخص شدن دوباره به زندان برگرده؟
_منظور؟!
_منظور اینکه من هنوز هم سر حرف و پیشنهادم هستم.
........_
_خوب فکر کن! زندگی پدرت یا موندن پای دختر علی بقال.
بابای آرام رو علی بقال خطاب می کرد با اینکه آقای محمد ی بقال نبود!
ولی من می دونستم برای مسخره کردن میگه و لحن علی بقال رو با طعنه و غلیظ تلفظ می کنه!
بهرامی با گفتن این حرف تماس رو قطع کرد و من با بد حالی به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
حسابی کلافه و عصبی بودم.
ادامه دارد...
پارت شصت و یکم تقدیمتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان کفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
09_990729_جان_نثاران_امام_زمان_عج_مراسم_هفتگی_5810135456272090827.mp3
6.17M
#فایل_صوتی
#مشهد_مقدس
#هیئت_جانثاران_امام_زمان_عج
#شور
عرض درود انبیاء
(سه شب آخرصفر)شب دوم
#وحید_شکری
#پیشنهاد_دانلود
#جدید
#بسیار_زیبا