eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت شصت و یکم |•° باورم نمی شد! انگار تو ی خواب بهش الهام شده بود که بهرامی چه پیشنهادی داده.دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و با انگشت شستم اشکاش رو پاک کردم و گفتم :گریه نکن عزیز دل آراد! من طاقت دیدن اشکات رو ندارم. دستام رو تو ی دستاش گرفت و میان گری ه خند ید و من هم لبخند بی جون و تلخی رو تحویلش دادم. *نا امیدانه و عصبی از دفتر کار بزرگترین طلبکارمون بیرون زدم. من رفته بودم اونجا و ازش خواسته بودم تا زمانی که بتونیم قطعات تولید شده رو بفروشیم بهمون مهلت بده ولی او قبول نکرد و گفت تنها زمانی شکایتش رو پس می گیره که طلبش رو بدون کم و کاستی بگیره. هنوز جلو ی در ساختمون دفتر بودم که آرام زنگ زد و من جوابش و دادم: _جانم آرام! می شنوم. _الو.... آراد تو کجایی ؟ از لحن آرومش فهمیدم اتفاقی افتاده و گفتم : من بیرونم چطور مگه؟ چیز ی شده _راستش از کلانتری زنگ زدن و گفتن حال آقا جون بد شده و بردنش بیمارستان. _کدوم بیمارستان؟! _بیمارستان..... آراد مامان چیزی نمی دونه. _باشه حواسم هست، فعلا خداحافظ. _من رو بی خبر نذار... خداحافظ ! با حال خراب و نگران توی ماشین نشستم و با سرعت به سمت بیمارستان روندم. خودم رو به راهرو ی بیمارستان رسوندم و رو به پرستاری که پشت گیت پرستاری بود گفتم :آقای منصور جاوید رو آوردن اینجا! پرستاره به دنبال اسم بابا نگاهی به مانیتور کامپیوتر روبه روش انداخت و گفت :آره، الان تو ی آی سی یو هستن! طبقه ی دوم انتهای راهرو ی سمت چپ. خودم رو با عجله به طبقه ی دوم و جلوی در آ ی سی یو رسوندم که ماموری که جلو ی در اتاق بود به سمتم اومدو پرسید :شما پسر آقای جاوید هستین؟ _بله! چی شده چه اتفاقی براشون افتاده؟ _من زیاد در جریان نیستم ولی مثل اینکه یهو حالشون بد شده. _دکترش چیز ی نگفت؟ _نه هنوز بیرون نیومده ما هم منتظر یم بیاد بیرون. دیگه چیز ی نپرسیدم و روی صندلی کنار دیوار نشستم و سرم رو پایین انداختم ولی با شنیدن صدای پای کسی که بهمون نزدیک می شد سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم. با دیدن آقای محمد ی روی پام وایستادم و بهش سلام کردم که جواب سلامم رو داد و پرسید :چی شده؟حالش چطوره؟ _نمی دونم! من هم تازه رسیدم و..... با خارج شدن دکتر از اتاق حرفم و ناتموم رها کردم و به سمت دکتر رفتم و بدون اینکه چیز ی بپرسم دکتره خودش گفت :ایشون سکته ی قلبی کردن و خدا رو شکر قبل اینکه اتفاقی براشون بیفته به بیمارستان رسوندنش! آقای محمد ی پرسید :الان حالشون چطوره؟
✨دختر بسیجی °•| پارت شصت و یکم |•° _خدا رو شکر خطر برطرف شده ولی فعلا نمی تونن حرفی بزنن و حال چندان خوبی هم ندارن! دکتر با گفتن این حرف رو به من گفت :شما پسرشونی؟ _بله! _اگه اشکال نداشته باشه می خواستم تو ی اتاقم شما رو ببینم! با نگرانی گفتم :چیزی شده؟ _نگران نباش! گفتم که خطر رفع شده. دکتر با گفتن این حرف ازمون دور شد و من به آقای محمد ی نگاه کردم که گفت:انشاالله که خیره! برو ببین چی میخواد بگه! با لبخند بی جونی که به روم زد کمی جون گرفتم و به دنبال دکتر راهی و وارد اتاقش شدم. با تعارف دکتر که پشت میزش نشسته بود روی مبل کنار میزش نشستم و او گفت : ببخشید می تونم بپرسم پدرتون چرا توی زندانه؟_به خاطر بدهی! _این رو برا ی این پرسیدم که بگم اگه راهی هست نزارین ا یشون به زندان برگرده! _اگه راهی بود اصلا نمیذاشتم بره! _ببینید ایشون یه خطر جد ی رو پشت سر گذاشتن و معلوم نبود اگه دیر تر رسونده بودنش چه اتفاقی براشون می افتاد! ایشون دیگه تحمل یه سکته ی دیگه رو ندارن و ممکن نیست ازش جون سالم به در ببرن. سکوت کرده بودم که دکتر ادامه داد :به هر حال من توصیه هام رو کردم و بد نیست که شما هم بدونین پدرتون همین الان هم خیلی وضعیت نرمالی نداره. با صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره ی ناشناس روی صفحه اش به دکتر نگاه کردم که گفت:من حرفام تموم شده میتونین جواب بد ین! بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و جواب دادم: _الو... _سلام من بهرامی! شنیدم حال منصور خوب نیست و توی بیمارستانه درست شنیدم؟جوابی ندادم که گفت:الان حالش چطوره؟ _خوب نیست! _تو که نمی خوای بابات بعد مرخص شدن دوباره به زندان برگرده؟ _منظور؟! _منظور اینکه من هنوز هم سر حرف و پیشنهادم هستم. ........_ _خوب فکر کن! زندگی پدرت یا موندن پای دختر علی بقال. بابای آرام رو علی بقال خطاب می کرد با اینکه آقای محمد ی بقال نبود! ولی من می دونستم برای مسخره کردن میگه و لحن علی بقال رو با طعنه و غلیظ تلفظ می کنه! بهرامی با گفتن این حرف تماس رو قطع کرد و من با بد حالی به دیوار پشت سرم تکیه دادم. حسابی کلافه و عصبی بودم. ادامه دارد...
پارت شصت و یکم تقدیمتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان کفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍