#طنز_جبهه😂🤣
بچـهها رو با شوخی بیـدار میکرد
تا نمـازشب بخونن
مثلا یکـی رو بیـدار میکرد و میگفت:
«بابا پاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیچکس نیست نگامکنه!»
یا میگفت: پاشو جونمن، اسم سه چهـار تا مؤمن رو بگو، تو قنوت نماز شبم کم آوردم!»
#شهیدمسعوداحمدیان🌸🍃
#ما_ملت_شهادتیم♥️✌🏻🇮🇷
#مݩ.ماسڪ.میزنم😷
.ـ.ــ.ــ.ــ.ـ.ـ🕊♥️🕊ـ.ــ.ــ.ــ.ــ.
چندشبپیش
یهچییهجاخوندم ...
هنوزمپریشونم🚶🏻♂️-
نوشتهبود
#رفیقِشهیدروحاللهقربانی !
یهشبخوابشهیدرومیبینھ🌱
بهشمیگه:
+روحاللهازاونورچهخبر !؟
شهیدمیگھ
_خبرایخوب...
تاسال۱۴۰۰ظھورانقدرنزدیکمیشهکھ
دیگهنمیگینآقاکدومجمعهمیاد ؟!
میگینآقاچندساعتدیگهمیاد (:🖐🏽
#نسلِمانسلِظهوراست !
خلاصهکھ
اگهمجازینمیذارهخودسازیکنی ؛
یهمدتنباشاصلا ...
هرچیزیکهتوروازمولاتدورمیکنه،
بریزدور ؛ واݪسلام ↻
🦋 بذل و بخشش در راه خدا🦋
❤️❤️ امام حسن مجتبی(ع)
اهل جود و بخشش بود و در میان مردم به این خصلت معروف بود.
روایات فراوان در این باره آمده است؛
علامه مجلسی صاحب کتاب «بحار الانوار» از «حلیة الاولیاء» نقل می کند:
«امام حسن(ع) دو بار تمام زندگی اش را در راه خدا بین مستمندان تقسیم کرد»
(هر روز با یک صفت ارباب)
#ارسالی_از_اعضای_گلمون🌹
❤️امام حسن مجتبی (ع) ❤️
حدود بیش از ۷ سال، زمان جد بزرگوار خود را درک
و در آغوش مهر آن حضرت (ص) به سر برد و پس از رحلت پیامبر (ص) که
با شهادت مادر گرامیش حضرت فاطمه زهرا (س) دو یا سه ماه بیشتر فاصله نداشت،
تحت تربیت پدر بزرگوار خود امام علی (ع) قرار گرفت.
#لطف_حیدر_است_که_شدم_مست_مجتبی
#ارسالی🎈
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت شصت و پنجم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت شصت و ششم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و ششم |•°
_چون من خودم رو گذاشتم جای تو....
به
........._
_اصال دلم نخواست برای یک ثانیه هم که شده جای تو باشم، شاید درست نباشه گفتنش ولی منم اگه جای تو بودم همین کار رو می کردم.
_خوش به حالت که جای من نیستی!
با رفتن امیر حسین پرهام رو صدا زدم و ازش خواستم به یکی بسپاره تا ماش ین آرام رو به پارکینگ خونه ی خودم ببره و وسایل رو توی خونه بزاره.
دلم نمی خواست با دیدن وسا یل دوباره خاطره ها برام زنده بشن و می خواستم هر جور شده به این اوضاع جد ید عادت کنم و چه سخت بود عادت به چیز ی که طاقتش رو نداشتم.
*آخر هفته بود و من و بابا برای رفتن به خونه ی بهرامی آماده شده بود یم!
مامان برای رفتن دست دست می کرد و بابا سرش غر می زد که چرا اینجور رفتار می کنه و زود تر آماده نمیشه.
آوا هم با دلسوزی و ناراحتی به من که ساکت و ناراحت بودم نگاه می کرد که با قرار گرفتن مامان کنارمون اشکاش روی گونه اش
ریخت و از پله ها بالا رفت.
بابا که معنی رفتار آوا و مامان رو نمی فهمید با تعجب جلو تر از ما از خونه خارج شد و خودش پشت فرمون نشست.
توی خونه ی بهرامی هم مامان ناراحت بود و سعی ای برا ی نشون ندادن ناراحتیش نمیکرد و با حرص به سایه که از اول مجلس با لباس کوتاه و باز جلوش نشسته بود نگاه می کرد.این مجلس برخلاف مجلس خاستگاری آرام گرم و صمیمی نبود و من و بابا و مامان به اجبار توش شرکت کرده بودی م و برای
اینکه همه چیز زود تموم بشه بدون هیچ مخالفتی هر چی که بهرامی و خانمش می گفتن رو قبول می کردیم حتی تعداد بالای مقدار مهریه رو!
موقع برگشتن به خونه هم مامان اولین کسی بود که از خونه ی بهرامی بی رون زد و توی ماشین نشست.
با رسیدنمون به خونه مامان خیلی سریع از ماش ین پیاده شد و به سمت خونه رفت و بابا هم به دنبالش وارد خونه شد و من هم بعد اندکی معطل کردن از ماش ین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم ولی با شنیدن صدای مامان که با گریه حرف می زد پشت در نیمه باز وایستادم و به حرفاش گوش دادم که می گفت : دیگه نمی تونم تحمل کنم! آرام کجا و این دختره کجا؟
دیگه بس که ساکت بودم و چیزی نگفتم دارم خفه می شم!
من چشم دیدن این دختره رو ندارم!
دلم آرام رو می خواد منصور!
دلم برای آرادم می سوزه که م یبینم روزبه روز لاغر تر و ضعیف تر میشه و نمی تونم کار ی براش بکنم. ای خدا منو مرگ بده و راحتم کن.
مثل امشب قرار بود تو ی عروسیشون کل بکشم و شادی کنم و رو ی سرشون گل بریزم!
روی سر آرام توی لباس عروسی که زیر تخت آراد داره خاک می خوره!
برای رسیدن امشب لحظه شماری می کردم و چه می دونستم قراره به جای گرفتن عروسی براش میرم خاستگاری کسی که ازش بدم میاد.
دارم دیوونه می شم منصور! آخه چرا یهو همه چی اینجور به هم ریخت؟از در فاصله گرفتم و به قصد رفتن به خونه ی آیدا تو ی ماشین نشستم.
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و ششم |•°
خونه ی آیدا تنها جایی بود که این روزا زیاد می رفتم و تنها دلیلش هم این بود که فقط دوبار با آرام به خونه اش رفته بودم و خاطرهی زیاد ی ازش نداشتم وگرنه همه ی جای این شهر برام یاد آور خاطره ای از آرام بود.
زنگ واحد آیدا رو زدم که در رو برام باز کرد و با خوشرویی گفت :سلام داداش خوش اومد ی!
با ورودم به خونه مرسانا خودش رو بهم رسوند و نگاهی به پشت سرم انداخت و گفت :پس چِیا زن دادی ی و نیاودی؟
آیدا روبه رو ی مرسانا و روی زمین زانو زد و گفت :عزیزم! زن دایی نمی تونه بیاد! تو برو توی اتاقت بازی کن و دختر خوبی باش تا بیاد.
مرسانا با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت :داد اگه دختل خوبی باشم زن دادی ی و هم با خودت میالی؟ !
آیدا اخماش رو توی هم کشید و گفت :مرسانا دایی خسته است وهمین که تو داری ازش سوال میپرسی کار بد یه.
مرسانا با ناراحتی به اتاقش رفت و من روی مبل نشستم و گفتم :سعید خونه نیست؟
_نه خونه ی باباشه...رفته بهشون سر بزنه! زود بر می گرده.
سرم رو ی پشتی مبل گذاشتم و چشمام رو بستم و آیدا پرسید :شام خوردی؟
_نه! نمی خوام! اگه می شه یه قهوه ی تلخ برام بیار.
_تو خسته نشد ی بس که قهوهی تلخ خوردی؟
_تنها چیزیه که یادم می ندازه تلخ تر از حال و روزگار من هم چیزی وجود داره.
آیدا بدون گفتن هیچ حرف ی به آشپزخونه رفت و مدتی بعد با قهوه برگشت و یهو گفت:آراد تو حالت خوبه؟!
خوب نبودم! درد معده ای که این روزها بیشتر وقت همراهم بود و رهام نمی کرد امانم رو بریده بود.
با بی حالی گفتم:خوبم فقط یه کم معده ام درد می کنه اگه یه کم دراز بکشم خوب می شم.
_مطمئنی نمی خوای بر ی دکتر؟!
_آره!
_خیلی خب! پس پاشو برو رو ی تخت دراز بکش.
از جام برخاستم که درد معده ام شد ید تر شد و خودم رو به زحمت به اتاق خواب رسوندم و رو ی تخت نشستم و آیدا کمکم کرد و کتم رو از تنم در آوردم و روی تخت دراز کشیدم.
آیدا در حالی که کت توی دستش رو به چوب لباس ی آویزون می کرد سرم غر زد: این معده ی بیچاره خیلی هم دووم آورده تا حالا! تو ناهار و شام و صبحانه ات شده قهوه و قهوه و قهوه!
الان خودم یه شام زود هضم درست می کنم و برات میارم و تو هم مجبوری همه اش رو تا آخر بخوری!
آیدا با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و من به عکس رو ی میز آرایشش خیره شدم.
عکس دسته جمعی از روز برفی که آدم برفی درست کردیم.
به لبای خندون آرام زل زدم و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید که آیدا دوباره به اتاق اومد و خواست چیزی بگه که با دیدن چشمای اشکی من رد نگاهم رو دنبال کرد و به قاب عکس خیره شد.
کنارم و روی تخت جوری نشست که من عکس رو نبینم و پرسید : بهتر ی؟
_معده ام بهتره ولی قلبم درد می کنه.
آیدا! امشب قرار بود من داماد باشم و آرام عروسم باشه ولی حالا....
_آراد من خیلی چیزا از آرام یاد گرفتم و یکیش هم همین توکل کردن و امیدوار بودنه!
_دیگه چطور امیدوار باشم من همه ی پل های پشت سرم رو خراب کردم و دو هفته ی دیگه مراسم نامزدیمه!
کاش اون مراسم مراسم تشییع جنازه ام بشه!
_هیسسس! تو رو خدا نگو آراد!
ادامه دارد...
پارت شصت و ششم تقدیم نگاهتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
●سقف خونمون رو چجوری ساختن
●دیوار خونمون رو کی رنگ کردیم
●دیوار ما چرا کجه
●چرا پنجره اتاق اینقد بزرگه مثلا اگه کوچیک تر بود چجوری بود
تفکرات من هنگام درس خوندن😂
#شادکنک 🤣❤
•••|🌿
- - - - -
شھدا یہ تیپے زدن ☁️^]
ڪہ خـ♡ـدا نگاهشوݩ ڪرد!
دنبال این بودݩ ڪھ..
خوشگل خوشگلا 🌱🥰^]
یوسُف زَهرا امام زماݩ[؏ـج
نگاشوݩ ڪنہ..🌱^]
حالا ټو برو هرتیپۍ😖-]
ڪہ میخواۍ بزن . . .
اما . . .
حواسټ باشہ{☝🏻}
ڪے داره نگات میڪنہ…!👀🍃
حاج حسین یکتا...
#دخترونه 🌿
🌼چـادرݥ را باد نیاورده
ڪه باد ببره...😏
چــادرݥ پرچم غیرتِ💚
همه ے مردان سرزمینم است🌱
ڪه سرخـ♥️ـے خونشان را
به سیاهے آن بخشیده اند...☺️
کی فکرشو میکرد یه روزی تمام ترس و هیجان شهربازی رو با یه دونه سرفه تجربه کنیم، جوری ضربان قلب و آدرنالین رو میبره بالا که اصلا ترن هوایی سگ کیه بعد بگید کرونا بده
#کرونا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ شوخی دانشجوها
✌ با رهبر انقلاب
آقا بعد از افطار😅
خیال دیدنٺ
چہ دلپذیࢪ بود🌿
جوانے ام دࢪ این امید
پیࢪ شد...
نَیـــــٰامَدِے
دِیـــــࢪْ شُـــــدْ...
آنها که از پل صراط میگذرند
قبلا از خیلی چیزها گذشتهاند؛
باید بِـگذری تا بُـگذری ...!
#شایدتلنگر . . .🌱
آیت الله بهجت ره:
#نماز مانند لیمو شیرین است
هر چه از #اول وقت دورتر شود
تلخ تر می شود.
هر که عادت به تاخیر نمازها کرده؛
خود را برای تاخیر در
امور #زندگی آماده کند!
تاخیر در #ازدواج،
تاخیر در #اشتغال،
تاخیر در #تولد اولاد،
تاخیر در #سلامتی!
هر قدر که امور نمازت #منظم باشد،
امور زندگیت هم #تنظیم خواهد شد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌دست بچه میکروفون بدی همینه دیگه
😱😱😳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غیرت😎🤞
#همسفر_تا_بهشت 💞
خودتمیدانیازتمامدنیابرایمعزیزتری.❤️
تابهحالهیچکسراتویایندنیا
اندازهٔتودوستنداشتهام، 😍
گاهیفکرمیکنمنکنداینهمهدوستداشتن
خداینکردهمراازخدادورکند؛
اما...
وقتیخوبفکرمیکنم،میبینممنباعشق تو
بهخدانزدیکترمیشوم ...❣
#پیشنهاد_مطالعه
#دختر_شینا
#خاطرات_قدم_خیر_محمدی_همسر_سردار_شهید_حاج_ستار_ابراهیمی_هژیر
#به_قلم_بهناز_ضرابی_زاده
🌱طنز جبهه😁🌱
🌈یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.😊
ما هم اهل شوخی بودیم😎
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که
تن صدای بالایی داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این که
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه،
بگو: اقراء😁
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فکر میکرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😅
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😭
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباکرم بخون 😂😂😂😂
🌹شادی روح شهدا صلوات 🌹
💛اللهمـ عجݪ لولیکـ الفرج💛
🚫 دروغ سفید نگویید تا پیشرفت کنید👌
دروغهای سفید دروغ هایی است که برای آسیب به دیگران گفته نمی شوند:
1-در جاده با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت رانندگی میکند اما در جمع دوستان میگوید که کمتر از ۱۲۰ کیلومتر در ساعت نمیرود!
2-روزی یک صفحه کتاب میخواند اما در حضور دیگران میگوید اگر کمتر از ده صفحه در روز بخوانم نمیخوابم!
پاول اکمن می گوید: من دروغهای سیاه را بخشودنی می دانم ، اما دروغ سفید نابخشودنی است این دروغ انسانها را به پرتگاه نابودی می برد.
ما با دروغ سفید دیگران را فریب نمیدهیم بلکه 👈«خود» را «فریب» میدهیم.
به اندازه ای که تصویر بیرونی ما با واقعیت درونی ما تفاوت دارد ، دچار تعارض و اضطراب و تنش میشویم.
به همان اندازه وادار میشویم در مواجهه با دیگران نقاب بر چهره بزنیم و به همان اندازه از تحقق برنامه های توسعه توانایی های فردی خویش ، جا می مانیم.
💠 يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ مٰا لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ
سوره فتح آیه ۱۱
ولى این سخنى است که به زبان خود مى گویند و دلهایشان چیز دیگر مى گـویـد.
دوست منـᵐᵉ❕
⚠️خیلے مراقبـ👌
باشـ…
👀گاهے فقطـ یِڪ
نِـگاھـ،
📛ڪافیہ تابہ گناھ
بیوفتے…
نگاھ به نامحرمـ،👀
مقدمہ انجامـ
گناهـ💔
فراهمـ✋️ میکنہ…
یـوسفـــــ☝️
باشـ🙋
و از چشماتـ👀
مراقبت کنـ🚨…
#گناه_یعنی_خداحافظ_مهدے💔
#اللهم_العجل_لولیک_فرج
.
.
وقتیچلهترکگناهمیگیری....
معنیشایننیستکه...
بعدازچهلروز
دیگهگناهنمیکنی🌱
معنیشاینهکهتویادگرفتی
روینفستپابزاری✌🏻
#حواستهستـ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حُسِـیْن﴿؏﴾آقٰاجٰانْ🍇👑