°\💕/°
°/ #لحظهایهمسفرانه \°
.
.
زمستـان سال 63 بـود كہ با هـم ازدواج كرديم💞💍
از همان موقع برحسب نـياز به همراه حاج سعيد به شهرهای مرزے كردستان رفتم ،
23 سال زندگے مشتـرك را در فضايی آكنده از #معنويت و در خانواده پاسداری در كنار هم تجربه كرديم😇
هر كدام از فرزندان مان👶🏻
در يكے از شهرهای مرزی متولد شده
و با توكل برخدا و ياری خدا و با مشكلات جنگ و جبهه بزرگ شدند .
زندگے در آن شهرها سخت و دشوار بود😣
به طوری كه امنيت مالے و جانے نداشتيم☹️
بارها به اتفاق بچه ها تا مرز شيميايی شـدن و شهادت پيش رفتيم😣🙄
منتی نيـست ،
هرچه بوده افتخارو خدمت بوده😇☺️
برای پايداری #نظام و #دين ،
البته اگر خدا قبول كند😌💚
#همسر_شهید
#شهید_قهاری
°/🕊\° بازآۍ دلبرا
کھ دلم بۍقراراست
#خاطره_بازی
آن روز همین که رسید خانه (دو ماه از ازدواجمان گذشته بود) در روکه، باز کرد چشمم افتاد به مصطفی شروع کردم به خندیدن. مصطفی پرسید :
+چرا میخندی ؟
من که چشمهایم از خنده به اشک نشسته بود گفتم:
_«مصطفی تو کچلی … من نمیدانستم! » 🌱
ازبس که خوش اخلاق بود تاحالاچندان به ظاهرش توجه نکرده بودم!😊
#همسرشهیدچمران
[#نهـــــــجالبلاغــــہ🌱]
از نافرمانى خدا در #خلـوتها🍂 بپرهيزيد
زيرا آنكه شاهد اعمال است، همو داورى كند.
#حکمتــــــ۳۲۴
#تلنگرانھ🍃
.
آزادھباش . .🙃
قیمتۍخواهۍشد😎
.
آنقدرقیمتۍکھخداوندخریدارتشود✌️🏿
آنهمبھبالاترینقمیت؛یعنۍ[ولایت]💙
.
سلمانشرا؛با[مِنّااهلَالبِیت]خرید🌸
حُرَّشرابا[حَلَّتبفنائڪ]🎈
.
ویقینبدانتورابا[انتظار]خواهدخرید📿
وچھمقامۍاستاین#انتظار⏳!
.
#منتظرباشیم💭ツ
↷✿°.
♥️~°( Eitaa.com/zfzfzf )^^
426.3K
#هیئت_مجازی (هفتهِاول)
🍃دل ما دلشدگان وقف غم توست حسین
خانه ی مادری ما حرم توست حسین
همه مدیون نفس های تو هستیم فقط
نفسی هست اگر از کرم توست حسین
ارباب جان♡
جهان را غیر عشقت یک سرِ سوزن نمی خواهم✋🏼
دو دنیا را نه با تردید؛
که قطعا نمی خواهم
🥀 بدونِ تو همان بهتر که ظلمت باشد و وحشت
که بی تو قبرِ خود را لحظه ای روشن نمی خواهم
🍃 میان روضه تا اشکم سرازیر است و می بینی
برای بردنِ دل از تو فوت و فن نمی خواهم
بهشتِ بی تو را شاید که بعضی ها بخواهند و...‼️
گوارایِ وجودشان!
ولیکن من؛ نمی خواهم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•ازچشمایگریونمــ💔•
#آسدرضانریمانے•
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش زندگی و حکومت امام حسن مجتبی (ع) که شرایط رهبری را در خود جمع داشت،
✅؛ در دوران اقامتش در کوفه، او را قبله نظر، محبوب دلها و مایه امید کسان ساخته بود.
امام (ع) کارها را نظم داد و والیانی برای شهرها تعیین فرمود
و انتظام امور را به دست گرفت، اما زمانی نگذشت که عده زیادی از افراد، چون امام حسن (ع) را مانند
پدرش در اجرای عدالت و احکام و حدود اسلامی قاطع دیدند، به توطئههای پنهانی دست زدند
و حتی در نهان به معاویه نامه نوشتند و او را به حرکت به سوی کوفه تحریک و ضمانت کردند
که هر گاه سپاه او به اردوگاه حسن بن علی (ع) نزدیک شود،
آن حضرت (ع) را دست بسته تسلیم او میکنند یا ناگهان ایشان را به شهادت میرساند.
#ارسالی_اعضا_جان
#کمی_آقامونا_بشناسیم🌹
حضرت امام حسن بن علی المجتبی (علیه السلام)
دومین امام شیعیان جهان و سبط اکبر رسول مکرم اسلام حضرت خاتم الانبیاء (ص) است.
پدر بزرگوارشان حضرت امیرالمؤمنین
و امام المتقین علی ابن ابی طالب (ع)
و مادر ارجمندشان حضرت فاطمه زهرا (س)
دختر پیامبر خدا (ص) و مهتر زنان دو عالم میباشد.
رفیق . . .
احـساسنـمیڪنیگناهاٺ !
دیگہبیشازحددارهدلمهدی فاطمهرومیشڪنہ؟!🙃"💔
💐معرفت مهدوی💐
🍀هر چه داريم از اوست...🍀
🔆 وَ بِیمْنِهِ رُزِقَ الْوَرَى🔆
«مردم از بركت وجود او روزى داده مىشوند»
◀️ بر اين باوريم كه هر چه داریم به جهت الطاف و عنایات امام زمان عجلاللهتعالیفرجه است.
◀️خداى متعال حضرت ولی عصر عجلاللهتعالیفرجه را واسطه ی فيض مواهب مادى و معنوى ما قرار داده و به بركت وجود او روزىهاى ظاهرى و باطنى را به ما ارزانى مىدارد.
◀️ وجود مقدس امام عصر عجلاللهتعالیفرجه همچون خورشيدى است كه همواره بر عرصه ی زندگى ما مىتابد. چه نسبت به ايشان اقبال داشته باشيم چه ادبار؛چه قدر دان او باشيم و چه نسبت به حضرت ناسپاسى كنيم؛ از خير رسانى او بهرهمند مىشويم.
✨ سر را به سان حلقه بر باب عطايت مىزنم
✨ بوسه،اگر بينم تو را، بر خاك پايت مىزنم
📘 زاد المعاد، ص٤٢٣
#معرفت_امام
#امام_زمان
#استاد_بروجردي
#اندڪیصبرفرجنزدیکاست⛅️
الّٰلهُمَعَجِلِوَلیڪالفَرج
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت شصت و ششم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت شصت و هفتم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و هفتم |•°
_هیسسس! تو رو خدا نگو آراد!
قطره ی اشکی از چشمش چکید و گفت :الهی خواهرت بمیره و تو رو توی این حال نبینه!
چشمام رو بستم و گفتم :خدا نکنه!
از کنارم برخاست و از اتاق خارج شد و وقتی من دوباره چشمام رو باز کردم جای خالی قاب عکس بهم دهن کجی کرد.
فرداش توی شرکت و جلو ی در اتاقم مشغول صحبت با قادری(یکی از کارمندای شرکت )بودم که در ورودی شرکت با شدت باز شد و محمدحسین که عصبانیت چهره اش رو قرمز کرده بود وارد شرکت شد و با دیدن من به سمتم پا تند کرد و با رسیدنش بهم یقه ام رو به چنگ گرفت و مشتی رو حواله ی صورتم کرد.
خیسی خون رو گوشه ی لبم احساس کردم و قادری و مش باقر دستای محمدحسین رو گرفتن و از من دورش کردن ولی من سرشون داد زدم : ولش کنین! کی بهتون گفت دخالت کنی ن؟
با این حرفم دستاش رو رها کردن و من در مقابل چشمهایی که با کنجکاو ی توی سالن جمع شده بودن و نگاهم می کردن صورتم رو به یک طرف چرخوندم و رو به محمد حسین گفتم :بزن داداش! اگه آرومت می کنه بزن! سرم داد زد:به من نگو داداش عوضی! من محاله داداش آدم نامرد و پستی مثل تو باشم! نامرد بی همه چیز! توی عوضی می دونی با زندگی ما چیکار کرد ی؟
می دونی با ما چیکار کردی ؟
آره؟ می دونی؟
سرم پایین بود و او سرم داد می زد!
سر من که خودم داغون بودم و و بدون داد زدن شب و روز زجر می کشیدم ولی بهش حق می دادم سرم داد بکشه و ازم عصبانی باشه.
پرهام جلو اومد و رو بهمون گفت :لطفا برین و داخل اتاق حرف بزنین.
با این حرفش از جلوی در کنار رفتم و محمدحسین جلوتر ازمن و با عصبانیت وارد اتاق شد و من هم به دنبالش روانه شدم و پرهام بدون اینکه وارد بشه در رو به رومون بست.
همون پشت در وایستادم و محمدحسین که وسط اتاق و پشت به من وایستا
ده بود گفت :بهشون گفته بودم تو وصله ی ما نیستی!
گفته بودم تو یه بچه پولدار سوسولی که جز پول هیچی رو نمی بینی ولی آرام برای اولین بار جلوم وایستاد و گفت داداش این یکی اینجور ی نیست، این یکی مَرده!
با بقیه فرق داره! به طرفم برگشت و ادامه داد: ولی نبودی!
تو مرد نبود ی! برای همین هیچ کس نذاشت من چیزی بفهمم!
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و هفتم |•°
ولی من فهمیدم می دونی از کجا؟!
از خاستگارایی که راه و بی راه خواهر شوهردارم رو ازم خاستگاری می کردن و من که نمیدونستم حالا او یه مطلقه است بهشون می خند یدم.
وقتی فهمیدم که موهای کوتاه بلند و قیچی قیچی شده اش رو دیدم.
من وقتی فهمیدم که همین دوست پست تر از خودت با بی شرمی تمام اومد و نشست تو ی خونه ی ما و در کمال وقاحت آرام رو ازم خاستگاری کرد!
از شنیدن این حرف چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و گفتم :کی؟ پرهام؟!
_آره! پرهام!
_این غیر ممکنه! پرهام سایه ی آرام رو با تیر می زنه!
_ولی واقعیت داره درست مثل نامرد ی تو!
اگه کسی بهم کارد می زد خونم در نمیومد و از عصبانیت قرمز شده بودم.
چطور ممکن بود پرهام همچین کاری رو کرده باشه اصلا غیر ممکن بود.
دستام رو مشت کردم و ناخن هام رو توی دستم فرو و با سوزشی که توی دستم احساس کردم رو به محمدحسین که به نظر می رسید کمی آروم شده با اندک جرأت شده گفتم : من لیاقت آرام رو نداشتم، آرام باید با کسی باشه که لیاقتش رو داشته باشه من براش .......داد زد : دیگه آرامی باقی نمونده.....
با این حرفش قلبم به درد اومد و او آروم تر ادامه داد: دیگه آرامی نمونده که بخواد کسی لایقش باشه...... آرام دیگه آرام نیست!
نا آرامم نیست!
کال توی این دنیا نیست! یه مرده ی متحرک!
همهاش تقصیر تو ی بی شرفه! همه اش تقصیر توئه کثافت!
دستاش رو روی پشتی مبل گذاشت و بهشون تکیه داد و گفت :تو آرام شاد و سرحال رو توی اوج جوونی شکستی! پیرش کردی!
خونه ای که با وجودش شلوغ و پر از سر و صدا بود حالا اصلا معلوم نمیشه آرامی توی خونه هست یا نیست!
کاری کرد ی که به جای خند یدن یه گوشه زانو ی غم بغل بگیره و به ناکجا آباد خیره بشه و اشک بریزه!
تو کاری کرد ی که مجبوره برای یه ثانیه ای خواب راحت قرص بخوره!
بهم نزدیک شد و رو بهم توپید : تو کاری کردی تا آرامی که وجودش برای همه آرامبخش بود حالا خودش برای آروم شدن قرص اعصاب بخوره!
بد کرد ی آراد!
خیلی بد کردی!
سرم رو پایین انداختم، دیگه تحمل شنیدن نداشتم، دیگه نمی تونستم بشنوم که من با آرامم چیکار کرده بودم!
ادامه دارد....
پارت شصت و هفتم تقدیم نگاهتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باخاطراتڪربلاگریهمیڪنم
#باسمالڪربلایی💫
🙃❣ #شهیدانه
اَگَــر دو چــیــز را رعـــایــت بــڪـنــے،
خداوند شهادتـ را نصیبت میڪند❤️.
یِڪے پر تـــلــــاش بـــــاش و
دومـ ˝مُــخـلِــص˝!!
این دو تا را اگـر رعایتـ بُڪنے،
خداوند شہادٺـ را نصیبت مےڪُنَد!🥀
{شَهید حسن باقرے}
#بیو🍃*
وقتی میخوآی یواشکی
یه کاری کنی ،
علاوه بر چپ و راست
بالاهم یه نگاه بندآز...!
~+أَلم یَعلَم بأَنَّ اللّٰه یَریٰ؟~