لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتاد و دوم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتاد و سوم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و سوم |•°
مامان غمگین نگاهم کرد و گفت : بخور عزیز دلم! نوش جونت!
آوا که تازه وارد آشپزخونه شده بود کنارم نشست و غذا رو عمیق بو کشید و گفت : هوممممممم کوفته قلقل ی!... مامان! یادته با آرام کوفته قلقلی درست کرد یم و وقتی آوردیمش سر میز بابا و آراد فکر کردن فسنجونه؟!
مامان رو به آوا با سر به من اشاره کرد که آوا بقیه ی حرفش رو خورد و من یاد روزی افتادم که آرام ظرف خورشت رو وسط میز گذاشت و بابا با تعجب ازش پرسید : مگه شما نگفتین امروز ناهار کوفته داری م؟!
آرام دستاش رو پشت کمرش قایم کرد و گفت : خب کوفته داریم دیگه!
بابا دوباره نگاهی به ظرف انداخت و گفت : ولی این که شبیه فسنجنونه؟
آرام خند ید و جواب داد:خب!.... کوفته هاش شل بودن و چند باری هم من و آوا خورشت رو همش زدیم اینجوری شد دیگه!
با این حرفش من و بابا زد یم زیر خنده و با صدای بلند خندیدیم.
با صدای آوا که گفت: وا! آراد به چی می خند ی ؟
به خودم اومدم و تازه متوجه شدم که باز هم گم شدم توی خاطراتم و لبخند روی لبمه!
مامان مشکوکانه نگاهم کرد و ظرف خورشت رو مقابلم گرفت که ظرف رو از دستش گرفتم و گفتم :ولی خوشمزه بود!
_چی
!_کوفته قلقلی ای که شبیه فسنجون شده بود!
آوا لقمه ی توی دهنش رو قورت داد و گفت :خوشمزه بود چون دلت خوش بود!
مامان دوباره با اخم نگاهش کرد ولی آوا با دلخور ی گفت :مگه دروغ می گم؟! یادت نیست موقع درست کردنش آرام از غذاهایسوخته اش و جریمه شدنشون برامون گفت وخندیدیم تازه موقع خوردن شام هم انقدر گفتیم و خندیدیم که یادمون رفت خورشته چقدر بی ریخت شده.... آراد که ته ظرف رو در آورد و بهش گفت دیگه از این کوفته فسنجون ندارین؟!
(یه قاشق از خورشت باقی مونده تو ی ظرف رو برداشتم و رو به آرام گفتم :دیگه از این کوفته فسنجون ندارین؟!
آرام با لبخند و تعجب نگاهم کرد و گفت :تو هنوز هم می خوای؟!
_اگه باشه که آره!
آوا خند ید و گفت :نگران نباش آراد! تو هر چقدر که بخور ی باز برا ی فردا شبت هم باقی می مونه!) مامان رو به آوا توپید : گفتم بسه آوا!
برای اینکه خیال مامان رو راحت کرده باشم که خیال ندارم با حرفای آوا ناراحت بشم و بدون خوردن شام از اونجا برم قاشق پر از برنج رو توی دهنم گذاشتم و مشغول خوردن غذا شدم.
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و سوم |•°
برنج رو تو ی دهنم گذاشتم و مشغول خوردن غذا شدم.
من دیگه عادت کرده بودم که با هر حرفی به یاد خاطره ای از آرام بیافتم و باید به خودم یادآور ی می کردم که آرام ی نیست و من باید بدون او به زندگی ادامه بدم.
*پشت میز کارم و رو ی صندلیم لم داده بودم و به ساعت روی دیوار که عجیب عقربه هاش از هم سبقت گرفته بودن و حسابی صدای تیک تاکشون رو ی مخم بود نگاه می کردم.
من باید تا یک ساعت دیگه توی محضر آماده می بودم تا بین من و سایه صیغه خونده بشه.
بهرامی اینجور ی برنامه رو چیده بود که ما ساعت یازده صبح توی محضر به
هم محرم بشیم و من از دفتر محضر، سایه رو به آرایشگاه ببرم و بعد از ظهر برا ی رفتن به آتلیه و گرفتن عکس هم به دنبالش به آرایشگاه برم و از اونجا با هم به سالن برگزاری جشن بریم و من هم بدون چون و چرا هر چه را که گفته بود قبول کرده بودم!
چون فقط می خواستم این بازی مسخره زو تر تموم و باز ی من شروع بشه!تا بتونم انتقامم رو از همه شون بگیرم!
با خودم شرط کرده بودم که سخت و بی رحم باشم و بی رحمانه انتقامم رو از این زمونه ی بی رحم بگیرم.
با کالفگ ی از جام برخاستم و با قدم هایی محکم به سمت مبل جلوی میز رفتم و کتم رو از روی پشتیش برداشتم و تنم کردم.
سوئیچ رو از روی میز برداشتم و آماده ی رفتن شدم که با شنیدن صدای زنگ گوشیم یادم اومد گوشیم رو برنداشتم و برای برداشتنش و جواب دادن به کسی که پشت خط بود برگشتم و جواب بابا رو دادم:
_سلام بابا.
_آراد یه خبر خوب برات دارم!
از بی مقدمه حرف زدن بابا متعجب شدم و با خودم گفتم مگه دیگه توی این دنیا خبر خوبی هم می تونه وجود داشته باشه!
چیزی نگفتم که بابا خودش ادامه داد : آراد دیگه لازم نیست بری محضر!
با عصبانیت گفتم : بابا شما که نمی خوای بگی سهام شرکت رو فروختی؟!
_نه! می دونی الان کیو دیدم؟
نفسم رو کالفه ب یرون دادم که باز هم خودش ادامه داد: من همین الان زند رو دیدم که به دیدنم اومده بود.
_زند؟!
_آره! زند! تو ی این مدت که جوابمون رو نمی داده خارج از کشور بوده و از کارای پسرش خبر نداشته!
امروز اومد اینجا و گفت تازه بعد رسیدنش و دیدن اوضاع خراب شرکتشون فهمیده که پسرش چیکار کرده و قراره ده درصد از هفتاد درصد سهام شرکتشون رو به بهرامی واگذار کنه که خب زند زود متوجه شده جلوش رو گرفته!
ادامه دارد...
پارت هفتاد و سوم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
”و بشر الصابرین”
و به صبر کنندگان بشارت ده...
۱۵۵ بقره
+غم مخور ، صبر داشته باش
این دنیا به امیرالمومنین وفا نکرده است
ما که جای خود داریم 🌱
#معشوقخداباش ♥️
وقتی کارِ فرهنگی را شروع میکنید
با اولین چیزی که باید مبارزه کنیم
خودمان هستیم
وقتی که کارتان میگیرد
و دورتان شلوغ میشود تازه اول مبارزه است
اگر فکر کردید شیطان بهراحتی میگذارد
شما برای حزبالله نیرو جذب کنید
هرگز..
#شهید_مصطفیصدرزاده
🔔
#تلنگر💡
#سٻدنا
به قول حاج محمود کریمی
امام زمان با #نوحه و #آهنگ نمیاد… 🎙
با #دل_هماهنگ میاد… 💞
بیاید همین الان برای ظهورش دعا کنیم...🤲
•🤍الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🤍•
وجیها بالحسین ...🍃
به نظرم یکی از خوب ترین دعاهای زیارت عاشورا اونجاییه که میگه:(( اللهم اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الآخره)) ...
✨ یعنی که حسین آبروی دنیا و آخرتت باشه...
💕یعنی که به واسطه اش برای خدا موجه باشی ....
یعنی خدا به واسطه حسین دوستت داشته باشه😍...
-خدایا توروبه امام حسین قسم،به واسطه امام حسین جانمون دوسمون داشته باش.🌱❤
*⚘﷽⚘
#فــــرازےازوصیتنـــــامہ
#شهید_احمد_کشورے
💠هرروز ستاره ای✨ را از این آسمان به پایین میکشند
🔺اما باز این آسمان پر از ستــ✨ــاره است
🔻راه شهیدان را ادامه دهید❣
که آنها نظاره گر شمایند
🔺مواظب ستون پنجم باشید که در داخل شما هستند☝️
🔻بی تفاوتی را از خود دور کنید
در مقابل حرف هاے منحرف بی تفاوت نباشید
🔺مردم کوفه نشوید و امام را تنها نگذارید
🔹در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شرکت کنید
🔹در دعاهاے کمیل شرکت کنید
🔻فرزندانتان را آگاه کنید و تشویق به فعالیت در راه الله کنید...
*⚘﷽⚘
#عاشقانه_شهدا ♥️🍃
سادگي و آسانگيري اسماعيل از همان روز
اول معلوم شد ☺️
از يك نفر پول قرض كرده بود و خودش
تنهايي راه افتاده بـود مـثلاً براي خريد🙃
جلوي ویترین مغازه طلا فروشي از حلقههاي
خوشـش آمـده بود 💍
مغازه دار حلقه را داده بود تا نگاهش كند .
اسماعيل پول حلقه را داده بود و همينطوري
گذاشته بود توي جيبش 😇
مغازه دار تعجـب كـرده و رو به او گفته بود :
مگر حلقه را براي عقد نميخواهي ؟ 😳
ـ بله😊
طلافروش گفته بود : تنها آمده اي حلقه بخـري🙄
حـالا همینطوری ميندازي توي جيبت. اينطوري
كه نميشود ، جعبه هاي كادويي...»
خيلي خجالت كشيده بود كه تـا حـالا فرصـت نكـرده ايـن رسـم و رسومات را ياد بگيرد🤦♂
🌿 شهید اسماعیل دقایقی 🌿
*⚘﷽⚘
#به_یاد_شهدا
#شهید_حسن_باقری
سرباز که بود، دو ماه صبحها تا ظهر آب نمیخورد. نماز نخوانده هم نمیخوابید.میخواست یادش نرود که ...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#شہیدانہ🌸🍃
《اگریڪ روز پاڪ باشید وگناه نڪنیدحتما آقا(عج)رادرخواب می بینی!.
واگر۱۰روز پاڪ باشی ،خودحضــرت راخواهــی دید!》♥️
#شهیداحمدعلۍنیری🌼
#چادرانه🧡🌿
چـادرِمن ...!
توبامنبزرگشدے🙃
بالحظـهـهاےزندگیــمهمراهبودے
وبامنقدڪشیدے😌
رنگِمشڪےاتزیرِنورآفتابرنگباخت🙂
تارنگاززندگےامنبازد...!😌😇
تلنگرانھ
شهدا یہ ټیپۍ زدݩ 🔆]
ڪہ خـ👆🏻ـدا نگاهشوݩ ڪرد!
دنبال این بودݩ ڪہ خوشگل خوشگلا 🥰]
یوسف زهرا #امامزماݩ نگاشوݩ ڪنہ..🌱]
حالا ټو برو هرټیپۍ😖]
ڪہ میخواۍ بزݩ
اما ...
حواسټ باشہ{☝🏻} ڪہ ڪۍ نگات میڪنہ..
┅══❁🍃🌺🍃❁══┅
#حاج_حسین_یکتا
کمی تفکر🌱
اگه لباست به یه میخ گیر کنه، 🖇
به عقب بر می گردی ↻
و اون رو آزاد میکنی ..
حالا...
این میخ، همون [گناهه]
که به [قلبت] نشسته 🖤
چی میشه اگه
دو قدم به عقب برگردی 👣
و خودتو آزاد کنی
ای
کاش
کسی
برای
اقا
تب
داشت😔
یادی
زامام
منتظر
برلب
داشت
قربان💔
غریبی
ات
شوم
مهدی
جان
ای
کاش
که
صاحب
الزمان
زینب
داشت.
😔😔😔
____
❁❃اللهم عجل لولیک الفرج"
•🌸•
—³¹³————🌻
#جـوانـــےامفـداےحسین
🌼⭜ʝσiŋ⭝
🍃°•.➭
••🐥🍭••
#حرف_قشنگ🎈
🌸قَلْبُ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَنِ🌿💛
🌱میدونی چرابهایناندازهقلبــ مهمه؟؟؟🤔
به نظرت چرا نگفتن↓
فکرمومن؟💭
عقل مومن؟🧠
جانِمومن؟💕
و...؟
الان بهت میگم🗣
چون که↓
قلبــــ♥️
عرش خداست...☁️
حرم خداست...🕌
خانهی خداست...!!!🙂
#بیو 🌱✨
[بگـذاربــہچـادرٺپـیلـہڪـننـد،
بـہپـروانــہشـدنـټمۍارزد😍😉]
⇜😍❣ #عاشقانه ↝
'🌿'شھیـدمحمدباقرصـدر
همسرشرواینجورصدامۍڪرد
"غاليتـےالحَبيبَةِ"
یعنے: #محبوبـگرانبها :)❤️