eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
! می‌دانم که بعد از رفتن من تمام سختی‌های این زندگی بر دوش توست، من برای شهادت نمی‌روم، من جوانی و زندگی با شما را دوست دارم و می‌خواهم با شما باشم، ولی این تکلیف ماست که از حریم اسلام و اهل‌بیت (ع) دفاع کنیم و راضی هستیم به رضای خدا ولی این ‌بار سنگین بر دوش توست و از تو می‌خواهم صبر زینب‌گونه پیشه کنی و در برابر تمام سختی‌ها و مشکلات یاد خدا را فراموش نکنی و در تمام مراحل از خدا کمک بگیری. از تو می‌خواهم که فرزندانم را طوری تربیت کنی که در مسیر اسلام و ولایت ادامه‌دهنده را شهدا باشند و بابت تمام کمبودها و نبودهایم از تو می‌خواهم کنی. و من الله التوفیق |‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 مدتےبود حسن مثل همیشه نبود😕 بیشتر وقت ها تو خودش بود؛ فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!☹️ تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم؛ گفت: از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!☺️ ازش پرسیدم چـے خواستی؟ 🤔 گفت: یه پسر کاکل زری😉😅 اگه بدونـم یه پسر دارم که میشه مرد خونت، دیگه خیالم از شما راحت میشه وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره، قلبم ریخت😢💔 چون خودمم مطمئن شدم حسن باید بره سوریه.😔 وقتی رسیدم خونه : پرسید بچه چیه؟!! نگاهش کردم و گفتم : دیدارمـون به قیامــتـــ😭💚 🌸✨ روای: 🌱 🌼☘
*⚘﷽⚘ ♥️🍃 سادگي و آسانگيري اسماعيل از همان روز اول معلوم شد ☺️ از يك نفر پول قرض كرده بود و خودش تنهايي راه افتاده بـود مـثلاً براي خريد🙃 جلوي ویترین مغازه طلا فروشي از حلقه‌هاي خوشـش آمـده بود 💍 مغازه دار حلقه را داده بود تا نگاهش كند . اسماعيل پول حلقه را داده بود و همينطوري گذاشته بود توي جيبش 😇 مغازه دار تعجـب كـرده و رو به او گفته بود : مگر حلقه را براي عقد نميخواهي ؟ 😳 ـ بله😊 طلافروش گفته بود : تنها آمده اي حلقه بخـري🙄 حـالا همینطوری ميندازي توي جيبت. اينطوري كه نميشود ، جعبه هاي كادويي...» خيلي خجالت كشيده بود كه تـا حـالا فرصـت نكـرده ايـن رسـم و رسومات را ياد بگيرد🤦‍♂ 🌿 شهید اسماعیل دقایقی 🌿
💞 _ڪجا میرے؟!! +بگمـ جیغ و داد راهـ نمیندازے؟ _بگو آقا مصطفے قلبم اومد تو دهنم... +عراق! _میری عراق؟! به اجازه ڪی؟! ڪه بعد برے سوریہ؟؟! +رشته اے بر گردنم افڪنده دوست! _{زدم زیر گریه...} +ڪاش الان اونجا بودم عزیز... _که چے بشه! +آخه وقتے گریہ میڪنے خیلے خوشگل میشے! :)) _لذت میبرے زجر بڪشم؟! +بس ڪن سمیه! چرا فڪر میڪنے من دل ندارم؟!خیال میڪنے خوشم میاد از تو و فاطمه دل بڪنم؟ خداحافظ سمیہ‌مواظب خودت و فاطمہ باش! 🙃♥️ _گوشے را قطع ڪردے... چندبار شماره ات را گرفتم اما گوشے ات خاموش بود سرم را به شیشہ پنجره تڪیه دادم درحالے ڪه اشڪ هایم مے آمدند ڪجا میرفتے آقا مصطفے؟! میرفتےتا ماهــ🌙ـشوے به روایت همسر شہید
*⚘﷽⚘ ♥️🍃 سادگي و آسانگيري اسماعيل از همان روز اول معلوم شد ☺️ از يك نفر پول قرض كرده بود و خودش تنهايي راه افتاده بـود مـثلاً براي خريد🙃 جلوي ویترین مغازه طلا فروشي از حلقه‌هاي خوشـش آمـده بود 💍 مغازه دار حلقه را داده بود تا نگاهش كند . اسماعيل پول حلقه را داده بود و همينطوري گذاشته بود توي جيبش 😇 مغازه دار تعجـب كـرده و رو به او گفته بود : مگر حلقه را براي عقد نميخواهي ؟ 😳 ـ بله😊 طلافروش گفته بود : تنها آمده اي حلقه بخـري🙄 حـالا همینطوری ميندازي توي جيبت. اينطوري كه نميشود ، جعبه هاي كادويي...» خيلي خجالت كشيده بود كه تـا حـالا فرصـت نكـرده ايـن رسـم و رسومات را ياد بگيرد🤦‍♂ 🌿 شهید اسماعیل دقایقی 🌿
*⚘﷽⚘ ❣ گفتم: کاش میشد منم همراهت به جبهه بیام!😔 لبخندے زد و پاسخی داد که قانعم کرد. گفت: هیچ میدونی سیاهی چادر تو از سرخی خون من🥀 کوبنده تر است؟! همین حجابت را رعایت کنی، مبارزه ات را انجام داده اے🌿 ✍ : همسر شهید محمدرضا نظافت🕊
*⚘﷽⚘ ♥️🍃 سادگي و آسانگيري اسماعيل از همان روز اول معلوم شد ☺️ از يك نفر پول قرض كرده بود و خودش تنهايي راه افتاده بـود مـثلاً براي خريد🙃 جلوي ویترین مغازه طلا فروشي از حلقه‌هاي خوشـش آمـده بود 💍 مغازه دار حلقه را داده بود تا نگاهش كند . اسماعيل پول حلقه را داده بود و همينطوري گذاشته بود توي جيبش 😇 مغازه دار تعجـب كـرده و رو به او گفته بود : مگر حلقه را براي عقد نميخواهي ؟ 😳 ـ بله😊 طلافروش گفته بود : تنها آمده اي حلقه بخـري🙄 حـالا همینطوری ميندازي توي جيبت. اينطوري كه نميشود ، جعبه هاي كادويي...» خيلي خجالت كشيده بود كه تـا حـالا فرصـت نكـرده ايـن رسـم و رسومات را ياد بگيرد🤦‍♂ 🌿 شهید اسماعیل دقایقی 🌿
🖤🌱 😍 چندماہ بعد عقدمون من وآقامحمد رفتیم بازار واسه خرید..🛍 من دوتا شال خریدم...☺️ یکیش شال سبز بود که چند بار هـم پوشیدمش اما یہ روز محمد به من گفت: خانومـے، اون شال سبزت رو میدیش به من؟😌🙄 حس خوبـے به من میده😊 شما سیدی و وقتے این شال سبز شما هـمراهـمه قوت قلب مے گیرم❤️ گفتم:آره کہ میشه...😊 گرفتش و خودش هـم دوردوزش کرد وشد شال گردنش تو هـر ماموریتےکه میرفت یا به سرش مے بست😍 یا دور گردنش مینداخت ... تو ماموریت آخرش هم هـمون شال دور گردنش بود که بعد شهادت برام آوردن...💚😔💔 روایـټ همسر شهیدمحمدتقی سالخورد|‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕊🍃 💍 وقتے‌میومدخونہ ✨ دیگه‌نمیذاشت‌من‌کار‌کنم زهرا‌رو‌میذاشت‌رو‌پاهاش وبا‌دست‌بہ‌پسرمون‌غذا‌میداد میگفتم : یکےازبچہ‌ها‌رو‌بد‌ه‌بہ‌من! بامھربونےمیگفت🌱 نہ‌شما‌ازصبح‌تا‌حالا بہ‌اندازه‌کافے‌زحمت‌کشیدی؛ دوستاش‌بہ‌شوخے‌میگفتن :🌻 مهندس‌کہ‌نباید‌تو‌خونه‌کار‌کنہ! میگفت: من‌کہ‌از‌حضرت‌علے؏ بالاتر‌نیستم؛مگہ‌بہ‌حضرت‌زهرا"س" کمك‌نمیکردند؟!🦋 ♡(: ‌‌‌
♥️ قبل ازدواج...🌸 هر خواستگاری که میومد... به دلم نمی‌نشست...!☹️ اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...🤗 دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف....🙃 میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله... شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده...👌 این چله رو "آیت‌الله حق‌شناس" توصیه کرده بودن... با چهل لعن و چهل سلام...!💜 کار سختی بود اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...🤔 ارزششو داشت واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم... ۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان... . ۴،۳روز بعد اتمام چله… خواب شهیدی رو دیدم...🙂 چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمه...🤔 لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...🍃 دیدم مردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان... ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...😦 یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت: "حاجت روا شدی..."😉 به فاصله چند روز بعد اون خواب... امین اومد خواستگاریم...😇 . از اولین سفر سوریه که برگشت گفت: "زهرا جان…❤ واست یه هدیه مخصوص آوردم..."😃 یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت: "زهرا…❤...این یه تسبیح مخصوصه...🖐 به همه جا تبرک شده و... با حس خاصی واست آوردمش...💕 این تسبیحو به هیچ‌کس نده..." تسبیحو بوسیدم و گفتم: "خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره..." بعد شهادتش…💔 خوابم برام مرور شد... تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود...👑🙃 (همسر شهید امین کریمی چنبلو🌸) ...💚 💜
💞🕊 همیشه باهـاش شـوخی می کردم ومیگفتم: اگه شربت شـهادت آوردندنخـوریا بریز دور😅 یادمه یه باربهم گفت: اینجـا شربـت شهادت پیدا نمیشه چیکارکنم؟😕 بهش گفتـم کاری نداره که خودت درست کـن بده بقیه هم بخورند! خندید و گفـت: این طوری خودم شهید نمیشم که بقیه شهید میشن😐 شربـت شهادت یه جورایی رمز بیـن من وآقا ابوالفضل بود. یک بـاردیدم توتلگرام یه پیام از یه مخاطب اومد که مـن نمیشناختم متنش ایـن بود: ملازم!مدافع هستـــم😊 اگه کاری داشتی به این خط پیام بده. هنــوزهم شـربـت نخـوردم😃💚 شهید ابوالفضل راه چمنی🕊
~🕊 🙃🍃 در طول یک ماه و نیمی که از عقدشان گذشته بود، اغلب وقت هایی که به دیدار نامزدش می‌آمد برای او گل می‌خرید. اواسط فروردین ۱۳۹۵، یک روز به او گفتم: «این گل ها گران است! به فکر زندگی‌تان باشید، پول ها را باید جای دیگری خرج کنید. این گل ها بعد از چند روز خشک می‌شوند...» جواب داد: «ارزشش را دارد که یک لبخند بر چهره همسرم ببینم...» ✍🏻روای: مادر همسر شهید ♥️🕊
😍 🔻همسر‌شهید‌حججی: موقع‌پرو‌لباس‌مجلسی‌یواشکی‌بهم‌گفت: «هنوز‌نامحرمیم! تا‌بپسندی‌بر‌می‌گردم.» رفت‌و با سینی‌آب‌هویچ‌بستنی‌برگشت.🍺 برای‌همه‌خریده بود‌جز‌خودش.گفت میل ندارم. وقتی‌خیلی‌اصرار‌کردیم‌مادرش‌لو داد‌که‌روزه‌گرفته‌است. 👌 ازش پرسیدم:«حالا‌چرا امروز؟» گفت: «می‌خواستم‌گره‌ای تو‌کارمون‌نیفته‌ وراحت‌بهت‌برسم.»❤️ 📕 کتاب سربلند 🥀